نوشته شده توسط تفحص رشت
|
يكشنبه 19 تیر 1390 ساعت 14:30 |
بسم رب الشهدا نام:حمید رضا نام خانوادگی:بزرگی نام پدر:فیض الله تاریخ شهادت:1362/7/20 محل شهادت:مریوان شهید حمید رضا بزرگی شهيد حميدرضا بزرگی شخصي خوش رو وخوش مشرب بود و درخوش اخلاقي درخانواده زبانزد، قبل از اينكه آخرين بار به جبهه حق عليه باطل برود يعني تابستان 1362 يك روز عصر روي ايوان منزل مادرش نشسته بود و مشغول كاري در منزل .شهيد نزد مادرش مينشيند و پس از صحبت واينكه مجدداً قصد عازم شدن به جبهه را دارد، سر خود را بر روي زانوي مادرش گذاشته و ميگويد مادر جان هيچ ميداني پسرت قصد ازدواج دارد؟ مادرش به او ميگويد چقدر پر رو شدي هنوز بزرگتر از تو برادرت ازدواج نكرده آنوقت... اوميگويد مادر، من تا پائيزقصد عروسي دارم، مادرجان عروسي من دنيايي نيست مادرش حرفش به شوخي و مزاح تلقي كرد اما به گفته خود شهيد درست 20 روز از پائيز 62 نگذشت كه خبر شهادت او را به ما دادند و ما متوجه حرف آن روزش شديم هر چند كه حميدرضا مدتها بود ما را متوجه اين خبر كرده بود ولي ما ... باردوم اعزام شهيد حميدرضا بزرگي بود. آن شب نميتوانستم بخوابم لباسهاي او را آماده نمودم و اتو كردم، يادم هست روي يقه پيراهن و لباس بسيج او نوشتم (يا مهدي عج) صبح روز بعد براي اعزام اووهمسنگرانش به رشت محل اعزام آنان يعني بسيج واقع در خيابان رسالت كه نميدانم آنوقت نامش چه بود(جنب صدا سيماي كنوني)ماشينها رديف بودند.ونيروها درداخل حياط بزرگ بسيج،از آنجايي كه خودم هم بسيجي بودم توانستم وارد بسيج شوم. اما بعد از چند لحظه بيرون آمدم چون نتوانستم توي آن شلوغي و جمعيت اعزامي او را پيدا كنم پس از چند ساعت آنان بيرون آمدند جلو رفتم نميدانم اين بار چرا دلم گرفته بود، بغض عجيبي در گلو احساس ميكردم (چون من و حميد خيلي به هم نزديك و مثل دوتا دوست بوديم)هرچند يكي دو سالي كوچكترازمن بود ولي عجيب وابسته به هم بوديم. اورا در آغوش گرفتم چون به خانواده گفته بود كه براي اعزام او نيايند و درخانه با آنان خداحافظي كرده بود، من بقول خودم خيلي مقاومتر بودم اورا بوسيدم اما همچنان بغضي گلوي مرا فشارميداد نخواستم پيش او گريه كنم حال عجيبي اين بار داشتم پس از خداحافظي و سفارشات لازم كه مراقب خودت باش، خاك جبهه را براي من سوغات بياور بر مهر نماز، نامه بنويس، در حالت روحي خودتان در كربلاي ايران مرا بياد بياور، اوسوار اتوبوس اعزامي شد همين كه رفت بالا بغض من تركيد ديگر قادر نبودم جلوي خودم را نگهدارم كه اوازتوي ماشين متوجه من شد، به اشاره گفت گريه نكن، از توانتظارچنين كاري را نداشتم سرش را از پنجره بيرون آورد و گفت ميخواهي دشمنان با اشك تو شاد شوند با شنيدن اين حرف اشكهايم خشك شد وآرام گرفتم و آنان و سلام و صلوات مردم اعزام شدند، و پس از سه ماه وقتي برگشت و از خاطرات اين مرحله كه ميگفت: احساس ناراحتي ميكرد، ميگفت حتماً بنده مخلص خدا نبودم گفتم چرا گفت خمپاره بغل خودرو ما خورد و ماشين ما چپ شد ولي عمل نكرد و ما زنده مانديم. احساس كردم علت اينكه اين بار اينقدر احساس ناراحتي و بغض او داشتم همين بود كه خداوند او را دوباره به ما برگردانند. ازخاطرات آخرين حالات روحي اودرآخرين اعزام اوبگويم حميدرضا مثل سابق با توجه به اين مداح ـ مؤذن ـ مكبر مسجد بود بخصوص در ماه مبارك رمضان مؤذن نماز صبح بود پس ازاينكه نزديكهاي سحر از مسجد به منزل ميآمد سفره سحري را آماده ميكرد و مادرش را صدا ميزد كه بيدار شويد خودش زودترسحري را ميخورد تاخودش را دوباره به مسجد برساند واذان صبح رابگويد (ازحالات او چه بگويم كه هر چه بگويم كم است البته همه شهدا اينگونه خاص هستند) او براي آخرين بار اعزام شد اينبار به جبهه مريوان فرمانده او پس شهادت ايشان به خانواده گفته بود حميد رضا اينبارحالت معنوي خاصي گرفته بود. خاص، خاص. يكي از آنان اين بود پستهاي نصف شب را ميگرفت و در پست مشغول راز و نيازومناجات اشك وناله ميشد، يك مدت با توجه به اينكه جوان شوخي بود چندان نميخنديد،توي خودش بود،بچهها متوجه شده بودندكه حميدرضا ديگرروي زمين سيرنميكند اومعامله خود را با خدا انجام داده و نصف شبها رضايت خدا راجهت رفتن به اوج گرفته كه يكي ازاين صبحها كه ظاهراً از گشت برگشته بودند بر اثر تركش خمپارهاي كه نزديكي او به زمين خورده بود با اثابت تركش به سر او و سوراخ كردن پيشاني او شربت شيرين شهادت را نوشيد وبه معشوق خود رسيد. وصیت نامه شهیدحمید رضا بزرگی رب اشرح لي صدري و يصرلي امري و احلل عقده من لساني يفقهوا قولي قاتلو في سبيل ا... الذيت يقاتلوكم ((قرآن كريم)) بجنگيد در راه خدا با آنان كه با شما ميجنگند. آنكه تو را شناخت جان راچه كند فرزند و عيال و خانمان را چه كند ديوانه كني هردو جهانش بخشي ديوانه تو هر دو جهان را چه كند خداوندا، تو را سپاس ميگويم كه مرا اين سعادت نائل آمد كه در راه تو ودر ركاب بنده خالص تو خميني كبير و به سرداریي امام زمان براي پيشرفت و پيشبرد و اهداف عاليه اسلام بجنگم و جهاد نمايم. من بدون مقدمه ميروم روي اصل مطلب و از برادران وخواهراني كه در اين مجلس حضور دارند معذرت ميخواهم چون وقت اينجانب بسيار اندك است و فقط يك ساعت مهلت دارم كه اين وصيت نامه را بنويسم باري هدف من و امثال من كه به جبهههاي نبرد حق عليه باطل حضور به عمل ميرسانيم را فقط و فقط يك چيز و آن هم اسلام ميباشد و مصداق آيهاي كه در بالا ذكر شد به فرمان قادر متعال و براي خشنودي او با كفاري كه قصد تجاوز يا جنگ با اسلام را داشته باشند ميجنگيم (در راه خدا) البته اگر در حين انجام اين عمل اسلامي جان خود را نيز از دست بدهيم باعث افتخار و سرافرازي ما خواهد بود زيرا مشتري اين جان بيارزش ما همانا خداوند قادر متعال ميباشد اما اين سعادت كجا و من گنهكار و از خدا بيخبر كجا كه مانند كوري هستيم كه در درخشندگي آفتاب حقيقت را نميتوانم تحمل كنم. ما چو كشتيها به هم ميزنيم تيره چشميم و در آب روشنيم اي تو در كشتي تن رفته آب را ديوي نگر در آب آب باري پروردگارا من بنده گنه كاري هستم كه از عملهاي انجام داده ام خجلم و از تو كه مظهر عفو و بخشش هستي و عالم وجودي من در دست توست ميخواهم كه اين بنده حقيرت را از درگاه لطفت مورد عفو قرار دهي. بار پروردگار ميدانم كه تو خود بهتر ميداني پروردگارا تو شمعي چون خميني در دستمان نهادي و راه كدر و تاريك را بر ما نمايان ساختي اما اين بندگان نافرمان تو حقيقت اين روشنائي را درك نكردند و از او پيروي نكردند تو را به عزت و جلالت چشم و گوش و وجود ما را با حقيقت سازگار بگردان و ما را از بند نفش[نفس] سركش دور گردان و تو را به حق آخرين فرستادهات محمد (ص) فرزندش را، اين چراغ هدايت ره گم كردگان را ،اين كشتي بان كشتي در طوفان گرفتار را ،و اين خداگونه در جلوه انسان را ،اين خميني را ،تا انقلاب حضرت مهدی نگه دار.
|