خوشا به حال آنان که با شهادت رفتند! خوشا به حال آنانکه که در این قافله نور جان و سر باختند! خوشا به حال آنانکه این گوهرها را در دامن خود پروراندند.امام خمینی(ره)
بار خدايا توانائيم ده تا در اين جبهه ها تزكيه شوم و بوسيله اين تزكيه به تو نزديك گردم.شهيد غلامرضا حسين پور
 
 

پیوندها

 
 

 
شهيد رحيم كرامتخواه
امتیاز کاربر: / 0
بدخوب 
نوشته شده توسط گروه تفحص بندر انزلی   
يكشنبه 11 دی 1390 ساعت 13:53

 

پاي صحبتهاي مادربزرگوار شهيد والا مقام  رحيم كرامتخواه

 

آغاز زندگي و كودكي:

زماني كه قنداقه بود مي خواستم بيني بچه را تميز كنم و با يك سنجاق قفلي كوچولو داشتم تميز مي كردم كه دستم را تكان داد و خورد . منتظر بودم كه اگر از بدنش خارج نشد ببرم دكتر كه بعد از يك هفته مشكل مرتفع شد.

3يا4 ساله بودكه مريضي سختي گرفت. بي حال بود و ما دكتر برديم و خوب شد خدا نمي خواست اون موقع از بين برود مي خواست خون اش را بخرد...

بچه سال( 7-6 ساله) بودخانه همسايه دو درخت داشت يكي انبه (ازگيل ژاپني) و يكي انار. شاخه درخت طرف ما آمد. برادرزاده ام رفت به مشت انبه چيد كه  بخورد . رحيم گفت: شما اجازه اش را گرفتيد كه مي خوريد؟ از صاحبش بايد اجازه بگيريد.

فعاليتهاي انقلابي:

زمان شاه كه تلويزيون تازه آمده بود هر شب فيلمي مي داد- سركار استوار- ما تلويزيون نداشتيم بچه مي رفت اونجا . باباش گفت : اگه تلويزيون رو 2 زار هم بفروشن من نمي گيرم. بالاخره حريفش شدو با 2500 تومان خريد يه روز زن داداشم مريض بود و خرمشهر رفته بودند اما بچه هايش اينجا(پيش ما) بودند و داشت فيلم ناجور مي داد . رحيم از راه رسيد وقتي به اتاق رفت و متوجه شد كه داره اون فيلم را نشون ميده سريع رفت تلويزيون رو خاموش كرد. بچه ها گفتن: عمه ببين رحيم تلويزيون رو خاموش كرد بعد من گفتم: ما از اين فيلم ها نگاه نمي كنيم وراضيشون كردم.

حدود 10 سالگي وارد بسيج شد.

خطاط بود .ديوارها رو مي نوشت. روي گوني ها مي نوشت. اول با بقيه دوستهايش بود. اما بعد از مدتي تنها شد.

وقتي بسيج مي رفت و اسلحه داشت بهش گفتم: رحيم جان اسلحه ات از خودت بزرگتره. گفت : مامان چه حرفهايي مي زنه ...!

انقلاب شد ما ايشان را در خانه نمي ديديم. قبل از انقلاب تا راهنمايي پي درسش بود اما بعد كنار گذاشت. جبهه را از درس واجبتر مي دانست. با توجه به فشارهاي خاله اش ،باز هم دوست نداشت نمي تونست انزلي بمونه.

زماني كه خواستيم براي بار دوم بدرقه اش كنيم تا ميدان امام خميني(ره) ( ميدان اصلي شهر انزلي) كه به جبهه برود خيلي زيبا شده بود سرخ بود. باباش گفت: ديدي قيافه ي رحيم چطوري بود؟ گفتم : لابد خدا دوست داره كه به اين شكل باشه...

 

خواب شهادت:

خواب شهادتش  رو ديده بودم . شب هفت مادر شوهرم بود تو همان زمان درگيري 58 انزلي بود. چند هفته بعد تو  خواب ديدم كه دارند غذا مي پزند و ميگه مهمون دارم. متوجه شدم كه چه كسي را ميگه.

 

alt

 

عبادت :

هميشه در مسجد وليعصر بود. اسمش را گذاشته بودند فرش مسجد(شهيد و دوستش  محمد رفاهتي) اينها رو كه مي ديدند مي گفتند كه فرش هاي مسجد دارن ميان.

 

ولايت :

اولين دفعه كه مي خواستم برم پيش امام به دليل اينكه مادرشوهرم مريض بود نمي توانستم برم(اوايل انقلاب). بعد وقتي اسم نوشتم كه برم اين (شهيد) داشت بال در مي آورد ، مي گفت: كاش مي تونستم با شما بيام- حدود 14-13 ساله بودند.

سري دوم كه از جبهه آمده بود من تهران بودم. حدود 20 و چند روز مونده بودند، ولي من تازه اومده بودم. شب من خوابيده بودم شنيدم صداي پا مي آيد.سرم رو بلند كردم ديدم داره كفش مي پوشه و ساكش رو برداشته. گفت:دارم ميرم جبهه گفتم :تازه اومدي! گفت: نه خيلي وقته اينجام. خلاصه آمد سپاه اون زمان تازه امام دستور داده بود. لبيك يا خميني اولين كسي بود كه امضاء كرده بود و اسم نوشت. بعد از چند ساعت برگشت و گفت: بعد از دو سه روز مي برند.هر كسي كه مي خواست بره پياده و سواره تا بي بي حوريه (مرقد بانو بي بي حوريه از بزرگان و صلحاي شهرستان بندرانزلي) مي رفتيم و ايشون رو نيز راهي كرديم.

 

همون سالي كه برده بودنش آموزشي منجيل چند هفته بعدش تولد بي بي زهرا(س) بود.گفت : مامان تعطيلي مياي پيش من؟گفتم : آره- غذا درست كردم و ماشين اجاره كرديم رفتيم.همون موقع هم نمازجمعه بود بايد با ماشين واسلحه به نمازجمعه مي رفتن. ما كه رفتيم و ديديم اينها نيستن. رفتيم نمازجمعه. بعد از تمام شدن نماز ديديم كه اينها آمدن .خيلي سرخ شده بود چون پوستش سفيد بود. مادربزرگ فاطمه من گفت: رحيم جان مي دوني امام گفته اونهايي كه يك دونه پسر هستند نبايد به جبهه برن؟ (چهره ) رحيم از قرمزي (رو)به زردي شد.از بس كه ناراحت شده بود خانم ترسيد رفت سرش رو بوسيد و گفت : شوخي كردم . -خيلي به امام (ره) معتقد بود – 60 روز آموزشي بودند.

 

اعزام :

يه روز بچه ها مي خواستن برن. پيشاني رو بسته بود و پرچم ايران در دستش بود. بچه خواهرم گفت :نكنه رحيم بااين وضعيت مي خواد بره جبهه ؟ گفتم: نه بدون اجازه نمي ره مي خواست بچه ها رو تا ميدون امام (ميدان اصلي شهر بندرانزلي) همراهي كنه. وقتي برگشت اومد خونه سريع عكس ها رو ازم گرفت و گفتم مي خوام برم اسمم رو بنويسم من هيچي نپرسيدم و رفت اما بسيح قبول نكرد به دليل اينكه سنش كم بود و قدش هم كوتاه بود بعد از چند ماه رشد كرد. وقتي اسمش رو ننوشتند اومد خونه پاهاش رو بغل كرد وسرش رو گذاشت رو پاهاش حدود نيم ساعت ،سه ربع همونطوري موند . رحيم خواهرزاده اش ساره رو خيلي دوست داشت ساره رفت رحيم رو بوسيد ولي محل نداد و رفت بيرون. بهش گفته بودند بايداز يكي امضاء بگيره. من با دخترم و نوه ام ساره رفتيم تا ساره رو واكسن بزنيم ديديم رحيم مسجد ولي عصر نشسته گفتم : چرا اينجا نشستي. گفت: مي خوام از آقاي سبحاني واسه رفتن به جبهه امضا بگيرم . ما رفتيم و كارمون رو انجام داديم . رحيم هم رفت امضا گرفت و بسيج اسمش رو نوشت وقتي اومد خونه 2 تا بشقاب حسابي غذا خورد با اينكه اصلاً خونه غذاخور نبود فقط خونه كلوچه و نوشابه مي خورد. بعد از 3-2 روز اينها رو براي آموزش منجيل بردند.

 

جراحت  :

بار اول كه رفت تو سرش تركش خورده بود اما به ما نگفته بود. تازمانيكه شهيد شده بودو چند سال گذشت بعدش نامه آمد كه تركش هم خورده بود. به خواهرزاده ام كه سپاه بود نامه داده بود.براي اون نامه نوشته بود (سلام. خداحافظ)همين. اين بچه ( خواهرزاده ام) گفت: شهدا اين را مي نويسند نكنه شهيد شد كه شهيد هم شد.

 

خاطرات جبهه :

دوستش گفت: كه با هم رفته بوديم وقتي تو سنگر بوديم برايمان سنگ مي انداختن. وقتي من بهش گفتم،گفت: مامان گوش نكن ( كردستان بودن) نمي گفت چه مي كند.

كلاس اول نظري بود ،امتحان مي داد براي الكتريكي درهنرستان. داماد من رئيس هنرستان بود قبول مي شد ولي دنبالش رو نمي گرفت كه جبهه برود.

 

رفتار با والدين :

خيلي احترام مي گذاشت . كسي از ايشون ناراحت نبود.

 

عقيدتي :

بك مرتبه كه از جبهه آمده بود . اين بچه خجالتي بود. خواهرم و بچه اش اومدند كه شهيد را ببينند رحيم پرسيدكه خونه كيه؟برگشت بخاطر اينكه خاله اش منصرفش نكنه.

زماني من راهپيمايي با خواهرم رفتم بعد از راهپيمايي اوايل انقلاب رفتيم خونه يكي از فاميلي ها با من جرو بحث كرد كه نبايد بري و .... تو حاج خانومي ... و گفتم : تا من زنده ام بايد اين كار رو بكنم مگه من با پول شاه به حج رفتم؟ هيچكي نميتونه جلومو رو بگيره.

 

عبادي :

از همون زمانيكه روزه براش واجب نبود روزه مي گرفت . حتي يكي از همسايه ها كه قرآن خون بود مي گفت:رحيم جان براي تو واجب نيست روزه بگيري. گوش نمي داد.

زمانيكه اولين بار جبهه رفت ماه رمضان بود. نمي توانست روزه بگيره. به دوستش گفته بود اگه من نيامدم به مادرم بگو من يك ماه روزه قضا دارم گرچه اون موقع واجب نبود.

 

شهادت :

اول اهواز بودن خبري نبود بعد به سمت مريوان بردند . سال 62 رفتند و همون سال شهيد شدند. با گروه (تيپ) شهيد چمران بودند. . عمليات والفجر 4 با رمز "يا حسين (ع)" در مريوان. وقتي مريوان رفت بعد از بيست و چند روز جنازه اش را آوردند...

 

يكي از دوستاش كه همسايه ما بود در خانه خودشون تعريف مي كنه : روزي كه مي خواستند حمله كنند شهيدخط شكن بود و مابقي بچه ها پشت سرايشان حركت مي كردند زماني كه واسه رفتن آماده بودن شهيد- يك لحظه- چُرتش مي گيره دستپاچه بلند ميشه و ميگه كه ا ون آقا را ديدي؟ بچه ها جواب دادن : نه! بعد خودش مي گه: آره يه آقايي يه ليوان شربت بهم داد و گفت: اين شربت شادت تو هست و ساعت 9 شهيد مي شي. همينطورم شد. يه تير بيشتر نخورد باهمان به شهادت رسيد . به قلبش خورد.

بعد از شهادت 27 سال هست اصلاً هيچ خوابي نديدم . حتي رو مزارش گله مي كنم كه چرا خوابش رو نمي بينم مي خوام ببينم كه كجاست؟ قبلنا ما دوشنبه ها به خانواده هاي شهيد سر مي زديم و آنها رو دلداري مي داديم و اونها رو سفارش به صبر مي كردم و مي گفتم كه اون دنيا جواب بي بي زهرا(س) را _اگر گريه  و زاري كنيد_چه مي خواهيد بدهيد ؟ اگر گريه و زاري كنيد.

 

خبر شهادت:

شهادت رحيم ايام محرم بود.رفتم آستري پيراهن براي خودم (لباس مشكي ايام محرم) بخرم . رفتم مغازه حاجي. دخترم هم اونجا بود.نوه ام(ساره) هم اومده بود.ما اومديم بيرون وقتي از مسجد وليعصر رد شدم،ديدم داشتند حجله ي شهيد  را مي گذاشتند موقع اذان بود، ومن به خانه آمدم . آقاي محمود نادم به من زنگ زدند و گفتند: كه  دخترم خونه هستي؟ گفتم :بله! گفت: مي خواهم بيام خونه ات. ايشان وقتي كه مي آمدند عادت نداشتند بالا بيايند دم در سلام عليك مي كرد و مي رفت. اما ايندفعه سريع بالا آمد. اين طرف و اون طرف كرد و گفت: مي دوني توي اين حمله آخر رحيم هم رفته بود. گفتم: كه يك هفته قبل تلفن زنگ زده بود. من و باباش از نمازجمعه برگشته بوديم من ديرتر رسيدم با باباش صحبت كرده بود و گفت كه مي خوام برم خط و نمي تونم براتون نامه بدم و شما هم نامه ندين . گفتم: رحيم چي شده ؟ گفت: سالمه- گفتم : مگه ميشه كسي بره خط (خط مقدم) و شهيد يامجروح نشه؟ راستشو بگيد. از حالتش مشخص بود. پرسيد: محمدآقا( پدر شهيد) را كجا ببينم؟ گفتم: مدرسه هست. گفت: زنگ زدم نبود! گتم محاله اين وقته روز (نزديك اذان) مدرسه هست.همون زمان بابابزرگم زنگ زدن و اين فاميل ما سريع رفت پايين و گفتم : چرا به من نمي گي؟ يعني شهيد شده؟سرش را انداخت پايين وگفتم:رضايم به رضاي خدا- چرا سرت رو انداختي پايين؟چرا جلوتر به من نگفتي؟منم كه وضو گرفتم برم نماز بخونم و رفتم و نماز خوندم و به خواهرم زنگ زدم گفتم بيا رحيمت داماد شده- 3 روز توي سردخونه نگهش داشتن و سِري به سري خواهرم و فاميلا مي رفتن و مي ديدنش.

 

تشييع پيكر:

2 آذر بود اولين مراسم تدفينش مسجد جامع بود- يه پسر گرفت 5 تا نوه پسر داد( بيان مادر شهيد خطاب به خدا) – شهيد رفاهتي با رحيم شهيد شدند.يكجا- شهيد رفاهتي را اشتباهاً به جاي ديگه فرستاده بودند يك هفته منتظر بوديم . دوست صميمي بودند. خدا نمي خواست تنهايي به انزلي برگرده . شهيد رفاهتي هم خيلي مظلوم بود . در خانواده تنها بود – خيلي سختي كشيد. دوستان رحيم 5 نفر بودند يكيشون شهيد كريم بخش بود. با هم در حمله شركت كردند و 4 تا شهيد شدند. رفاهتي – رحيم –محمد هوشمندان و علي قناعتي – با هم بودند. دو تا رو آوردند اما رحيم و رفاهتي رو بخاطر اشتباهي كه شده بود ديرتر آوردند.

اسلحه اش رو زمانيكه تشييع جنازه بود به دوشم گرفتم همه مات بودند همزمان  تشييع جنازه ي شهيد گرجي كه در درگيري انزلي شهيد شده بود هم بود . يه خانوم گفته بود كه اين مادرشهيد كه اسلحه به دستشه داره از گريه خودش رو مي كشه در صورتيكه من اصلاً گريه نكردم. مادر شهيد برجي هم محكم بودند و همزمان با تشييع شهيد من، تشييع شهيدش بود.

 

خواب :

خاله اش مريض بود خواب ديد كه رحيم گفته خوب ميشي غصه نخور. من براي چند تا مريض هم حاجت گرفتم. يه خانوم هم كه باهاش مراسم شركت مي كرديم چند سال بعد از شهادتش خواب ديد كه رحيم با يه خانوم وبچه داره مياد. پرسيد كه كي هستن؟ گفت اين خانوم و بچه من هست .

 

                                                          «روحش پر فتوح و راهش پر رهرو باد»

 

آخرین به روز رسانی در سه شنبه 13 دی 1390 ساعت 05:19