خوشا به حال آنان که با شهادت رفتند! خوشا به حال آنانکه که در این قافله نور جان و سر باختند! خوشا به حال آنانکه این گوهرها را در دامن خود پروراندند.امام خمینی(ره)
بار خدايا توانائيم ده تا در اين جبهه ها تزكيه شوم و بوسيله اين تزكيه به تو نزديك گردم.شهيد غلامرضا حسين پور
 
 

پیوندها

 
 

 
شهید حسن بد پسند
امتیاز کاربر: / 3
بدخوب 
نوشته شده توسط گروه تفحص آستانه اشرفیه   
سه شنبه 09 اسفند 1390 ساعت 12:49

 

   نام پدر: نصرالله      

   تاریخ تولد : 25/01/1343

  تاریخ شهادت : 26/04/1361       

 محل شهادت : شلمچه عملیات رمضان      

                                    

مادر شهید حسن بدپسند با وجود اینکه در بستر بیماری بود ولی وقتی بچه های گروه مصاحبه رو دید و از اینکه بعد از مدتها دوباره نام شهیدش رو زنده کردیم خیلی خوشحال شد.

مادر شهید حسن بد پسند:

همسرم کشاورز بود. وضع مالی خیلی پایینی داشتیم. حسنم  تو ماه صفر به دنیا اومد از کوچیکی بچه خیلی عاقل و دلسوزی بود  بود از همومن موقع که خیلی کوچیک بود با شهیدان آذرزرتشت خیلی دوست بوداین سه تا همیشه با هم بودن شبها خونه هم میرفتن همه چیشون با هم بود وقتی کلاس چهارم پنجم بودند سه تایی میرفتن  مسجد جامع  و اونجا نماز میخوندند همون موقع روزه گرفتنم شروع کردن حسن  به من میگفت اگه سحری بیدارم نکنی بدون سحر روزه میگیرم و من به خاطر همین مجبور بودم بیدارش کنم  همیشه تو مراسمات عزاداری و تظاهرات شرکت میکرد  و از امام تو خونه حرف میزد   کمی که بزرگتر شد و دید شرایط مالی خوبی نداریم   با و جود اینکه خیلی درس خون بود گفت که میخواد شبانه درس بخونه و روزها کار بنایی کنه  من مخالفت میکردم و میگفتم زشته اگه آشناها تو رو ببینند ولی میگفت ما میریم تو روستاها کار میکنیم کسی مارو نشناسه اگه هم آشنا دیدیم کلاه داریم میاریم روی صورتمون و   از اونجا که این سه تا خیلی باهم دوست بودن اونا هم بخاطر حسن باهاش سرکار میرفتن  و کلی با هم شوخی میکردنو میخندیدند کم کم که شخصیتش بیشتر شکل گرفت گفت که  میخواد بره جبهه حتی یه بار همین جا تو آستانه موقع تمرین کردن پاش تیر خورد و رفت تو گچ بعد اینکه گچ پاشو باز کرد رفت منطقه ،بار اول سه ماه تو جبهه موند و یه بار اومد مرخصی و دوباره رفت ماه رمضان بود که خبر شهادت حسن رو به من دادند از هوش رفتم حسنم تخریب چی بود شهید آذرزرتشت میگفت دیدم موقع تیر خوردن خون حسن به آسمون رفت و حسن پرپر میزدو حسن رو با خونریزی شدید بردیم بیمارستان اهواز ولی خونریزی خیلی زیاد بود . بعد شهادت حسن این دو برادر خیلی تنها و ناراحت بودند اومدن پیش من و گفتند فکر کن ما حسنتیم بیا میخوایم ببریمت مشهد و به زور منو بردند اونجا تو حرم امام رضا از من خواستند که براشون دعا کنم که شهید بشن من گفتم آخه مادرتون با منه منو فحش میده من مرگ بچه هاشو از خدا بخوام اونم بچه هایی که منو آوردن زیارت  ولی اونا  گریه و اصرار میکردن بعد مشهد اونا دوباره رفتن جبهه و هر دو برادر شهید شدند و بار دیگر این سه دوست به هم پیوستن .

آخرین به روز رسانی در يكشنبه 03 ارديبهشت 1391 ساعت 14:45