خوشا به حال آنان که با شهادت رفتند! خوشا به حال آنانکه که در این قافله نور جان و سر باختند! خوشا به حال آنانکه این گوهرها را در دامن خود پروراندند.امام خمینی(ره)
بار خدايا توانائيم ده تا در اين جبهه ها تزكيه شوم و بوسيله اين تزكيه به تو نزديك گردم.شهيد غلامرضا حسين پور
 
 

پیوندها

 
 

 
شهيد طالب روحي
امتیاز کاربر: / 2
بدخوب 
نوشته شده توسط تفحس لنگرود   
پنجشنبه 24 فروردين 1391 ساعت 07:24

شهيد بزرگوار طالب روحی

مصاحبه با مادر شهید طالب روحی ( شهربانو خزم)

من ازدوران کودکی شهید خاطره ای یادم نیست فقط از دورانى که می خواست به جبهه برود يه چيزهايي يادم است. هر گز با کسی دعوا نمی کرد دوستای خوبی داشت با هر کسی بازی نمی کرد. من هم خیلی مراقب او بودم. عاشق فوتبال بود. فوتبال بازی می کرد به دوستاش کمک می کرد و با اونا می رفت زمینهاشونو شخم می زد. آنها هم بعداً می اومدند با طالب کمک میکردند زمینهای ما رو شخم می زدند.

با خواهرانش و برادرانش از همه لحاظ کمک می کرد به منم خیلی در کار کشاورزی کمک می کرد. برادرش علی که در فومن بود طالب به او سر می زد و هر گونه کمکی که برادرش می خواست به او می کرد. (مثلاً در امر خانه سازی ).

دوستان خوبی داشت. اصلا دوست بد نداشت یعنی من اجازه نمی دادم که با دوستان بد بگردد. همه ی دوستانش با ایمان، اهل نماز و با خدا بودند. اکثرا با هم بودند و همه جا با هم می رفتند. دوستانش هنوزهستند وقتی به من سر می زنند جای خالی طالب را حس می کنند. اسم یکی ازدوستانش محمد افتخاری بود.

اصلاً اهل دعوا نبود که مشکلی براش پیش بیاد. خیلی ساکت و آروم بود و تو بعضی از کارهاش مشورت هم می کرد اما الان حضور ذهن ندارم تا کار خاصی رو براتون نام ببرم. ما تنها بودیم یک برادرش که در جبهه بود و برادر دیگرش هم در فومن. خیلی آروم بود حتی پدرش یکبار هم او را نزده بود. رفتارش با همه ی اهل خانواده خوب بود. هر وقت هم بچه ها اشتباهی می کردند پدرشان با آرامش با آنها برخورد می کرد.

 وقتی داشت می رفت بهش اشاره کردم گفتم بیا اینجا، نمی خوای با ما خداحافظی کنی. جواب داد: دیگر کار از خداحافظی گذشته. دیدم نشسته و دستاشو  روی هم گذشته، گفتم: نهار خوردی؟ گفت: نه نخوردم. داداش بزرگش هم در شهسوار تیر خورده بود داخل اتاق دراز کشیده بود. دیدم پاشد. گفتم: بیا یه دونه توروببوسم اومد خودش منو بوسید. گفتم: من بايد تورو بوس کنم پسرم. به هر حال بوسش کردم دیدم نشست منم سرپا بودم یه کم گریه کردم یه کم داد و فریاد زدم. سربازها آماده رفتن بودند اینم حاضر شد و رفت.

زندگی بد نبود. تازه عروس گرفته بودم و پیش خودمان بودند. نمازهایش را به وقت می خواند هرجا مراسم و روضه و برنامه ای بود می رفت و شرکت می کرد. اون وقتها مثل الان نبود که همیشه روضه و دسته و مراسم باشد ولی هرجا برنامه بود می رفت و نماز اول وقت می خواند. روزه هایش را هم همیشه نگه می داشت.

همیشه بهش می گفتم طالب چقدر می خوای اینطوری بمونی. می گفت: چیکار کنم میگفتم ازدواج کن من تنهام، پدرت که فوت شده، من کسی رو ندارم. پسر دیگرم که همیشه جبهه بود. پسر کوچیکه هم خیلی کوچك است. توكه بچه دوم مني باید تورو زن بدم در جوابم گفت: اونجا همه در راه خدا و در راه امام حسین(ع) دارن جون میدن حالا من اینجا عروسی کنم؟ گفت عروسی بغل من هست. گفتم یعنی چی؟ گفت کتاب، تا کلاس 12(دیپلم) خونده بود. يادمه روز شنبه که میخواست بره، فقط میدونم که 3 تا امتحان داده بود قبول شده بود دیگه نمیدونم کجا بود و چی بود. شادی کرده بود می گفت من عشق به خدا دارم و همه درسهامو يكجا قبول شدم. روزشنبه حرکت کردند همان روزهم قراربود خودش را معرفی کند. به من گفت: می خواهم به جبهه برم. هدف من اونجاست، رفت. بعد به من نامه داد که من جای خوبی هستم برای من ناراحت نباش.

بغل خانه ی دخترم یک آشنا داشتیم که تلفن داشت به ما تلفن می کرد و ازاوضاع و احوالش به ما می گفت.

طالب با من به باغ چای و مزرعه می آمد و کمک می کرد. با من برنج می برید یک روز در حین برنج بریدن گفت: مادر ببین دستامو. من دستاشو نگاه کردم، دستش زخم شده بود من وقتی این صحنه را دیدم به گریه افتادم. بهش گفتم دیگه بسه، بریم خونه. گفت: چرا؟ گفتم: دیگه نباید با این دستای زخمی کارکنی، فردا مییایم. اما با همون وضع به کار خودش ادامه داد و به جاده نگاه می کرد که آیا کسی می آید که به او کمک کند؟ من به او گفتم: چه کسی می آید به تو کمک کند پدرت یا برادرت؟ برادرت ازفومن میاد یا اینکه داداشت از سپاه میاد (آخرین داداشش مدت 5 ماه داخل بنیاد بود بعد رفت سپاه مشغول شد) با اینکه دستانش خیلی زخمی بود همانطور کار می کرد. من به او گفتم: برنج فدای سرت، نمی خواد، بریم خونه. بهش گفتم: پاهات رو بشور. کفشتو بپوش بریم خونه. با پای پیاده ازسالکویه تا لیلاکوه آمدیم .آن موقع بین این دو تا روستا ماشینی نبود. وسیله ای نبود که با آن به خانه بیاییم. همه جا دوست داشت برود اما پول نداشت، کار نداشت. وقتی می خواست به مشهد برود می آمد و به من و برادرش می گفت که بیاید با هم به مشهد بریم. به همه ی امام زاده های لنگرود سرمی زد، اما ارادت خاصی به مشهد مقدس آقا امام رضا داشت همیشه می گفت چای را بچینیم با پولش ماشین بخریم و با هم به مشهد بریم.

بعد از 1سال از فوت پدر، طالب هم شهید شد. خیلی از فوت پدر خودش دلتنگی می کرد و من همیشه به دوستانش می گفتم که طالب را تنها نگذارید و همراهش باشید به پسرم گفتم ناراحت نباش عمر پدرت تا همین جا بود ما که کم کاری نکردیم همه جا برای مداوا او را بردیم. به او امیدواری می دادم. پدر طالب مرد خیلی خوبی بود.

خودش چیزی از جبهه نمی گفت من ازش  می پرسیدم. آخر شما اونجا چیکار می کنید؟ باز چیزی نمی گفت. یه دوست لنگرودی داشت که تو جبهه چشاش تیر خورده بود اسمش رحیم بود. بعد پسرم وقتی اومده بود لنگرود به خانواده اش خبر داده بود. رحیم رو برده بودند بیمارستان اهواز. خانواده ی رحیم نمی توانستند بیمارستان را پیدا کنند وقتی هم که پیدا کردند دیگه کار از کار گذشته بود. رحیم شهید شده بود. مادر رحیم خیلی ناراحت بود. مادر رحیم به پسرم می گفت: تو بچه ام را بردی جبهه و شهیدش کردی اما خودت زنده ای؟ پسرم خیلی ناراحت شد. به من گفت: مادر من می روم و دیگرآب لنگرود را نمی خورم. خیلی پسرم را اذیت کردند. به هر حال آنها هم داغ دیده بودند. من گفتم: مگر دیوانه شده ای؟ گفت: مادر من می روم اگر شهید شدم در راه رضای خدا و اگر نشدم بر نمی گردم همانجا می مانم. فردای آن روز به جبهه رفت. بهش گفتم: یعنی دیگه بر نمی گردی؟ گفت: نه، ولی به من تلفن بزن باهات صحبت می کنم. یکی ازآشناهای ما که از جبهه می آمد نامه طالب را برای من آورد در نامه نوشته بود. مادر من اگرتو را بر روی شانه هایم می گذاشتم و تا کربلا می بردم زحمتت را جبران نمی توانستم بکنم ولی حالا که این کار را نکردم.

ما نمی دانستیم که طالب شهید شده 15روز بدنش زیر خاک بود و ما نمی دانستیم. من رشت خانه ی پسرم بودم. داشتم حیاط را جارو می کردم. عروسم به من گفت: فردا 8 تا شهید به لنگرود می آورند. من گفتم: یکی ازآنها طالب من است عروسم گفت: این چه حرفی است که می زنی به ما که چیزی نگفته اند. گفتم: نه یکی از آنها پسر من است. به من گفت: بیا کارهایمان را انجام بدهیم و برویم لنگرود.عروسم اطلاع داشت که پسرم را آورده اند ولی به من نگفته بود. کسی به من خبر شهادت پسرم را نداده بود.عروسم آسیه را به برادر شهیدش قسم دادم که به من بگوید اگر چیزی می داند. به من گفت: اگر بگویم داد و شیون نمی کنی؟ گفتم: نه آسیه جان. پسرم به من گفته که شهید می شوم. تو بگو تا خاطر جمع شوم. ناگهان دیدم که پسر بزرگم آمد خانه و گوشه ای نشسته و گریه می کند. گفتم: چرا گریه می کنی؟ طالب در راه خدا رفته من باید گریه کنم.

سه نفر از سپاه اومدن خونه ی پسرم به پسرم گفتن چرا گریه می کنی مادرت که آرومه. ماشین را آماده کردند تا ما را به لنگرود بیاورند. داخل ماشین من به همه تسلیت گفتم. آن سه نفر به پسرم گفتند به جای اینکه ما به مادر تسلیت بگیم او به ما تسلیت می گوید. آمدیم لنگرود. دم در خانه ما قیامت بود خیلی شلوغ شده بود.عکس طالب را هم گذاشته بودند دم در. من به عکس نگاه  کردم و با طالب درد و دل کردم. گفتم: طالب تو که می خواستی شهید بشی به من می گفتی. گفتم: خوشا به حال تو، تو در راه امام حسین و خدا رفتی انشاءالله همنشین حضرت علی اکبر و شهدای کربلا شوی پسرم. همه مردم به من نگاه می کردند و می گفتند این اصلاً شبیه مادری که فزرندش شهید شده باشه نمی مونه. چرا گریه نمی کنه؟ منم گفتم پسرم توی نامه نوشته که اگر شهید بشوم برام گریه نکنید که اگر گریه کردید تمام هدفم رو خراب کردید تمام ثوابم بی اثر می ماند. به من گفته گریه نکن ساکت باش خداوند به تو صبر می دهد.  تمام پذیرایی های آنروز را خودم انجام دادم همه تعجب کرده بودند فکر می کردند من مادر شهید نیستم و نامادری اش هستم ولی خدا صبر مرا زیاد کرده بود. در مزار شهدا بودیم که دیدم مادر شهید صیقلی ها آمد و گفت من شنیده ام مادر شهید روحی گریه نمی کند چرا گریه نمی کنید؟ مادر را به من نشان دهید. من بلند شدم و گفتم حاج خانم بیاید اینجا! آمد نزدیک من و پرسید شما چرا گریه نمی کنید؟ گفتم پسرم قبل از شهادتش بهم گفته گریه نکنید و... براش همه چیزو تعریف کردم. مات و مبهوت بهم نگاه می کرد انگار دل اون هم آروم گرفته بود.

در روستای شهابیه، ما را برای بازدید برده بودند و آنجا را به ما نشان دادند. شهابیه منطقه خطرناکی بود حتی وقتی ما را هم برده بودند عراقی ها آنجا بودند تا ما جلو نرویم.

اسممون براي ديدار امام در اومده بود طالب زماني كه فهميد كفت منم ميام. گفتم خوب بيا پسرم. اسمشو نوشتيم و با هم رفتيم. از طرف بنیاد شهيد رفته بودیم. امام خمینی(ره) توى جماران براى ما سخنرانی کردند. اون موقعى كه امام فوت كردند عروسم بهم خبر داده بود. من اون روز حالم بهم خورده بود.

قبل از شهادت پسرم در مورد او زیاد حرفی نمی زدند. وقتی که شهید شد مردم می گفتند مادرش او را به جبهه فرستاد تا شهید شود و بتواند پول بگیرد. من این پول را می خواستم چه کنم؟ خودم باغ چایی داشتم و می توانستم خرج زندگی ام را در بیاورم من بچه ام را به خاطر پول ندادم من بچه ام را در راه خدا و امام حسین (ع) و 5 تن آل عبا دادم امیدوارم راضی باشند.

پسرم با اونهایی که بد بودند با اونها دم خور نمی شد با هر کسی که مى رفت بیرون می گفتم خوب باشید تا خداوند با شما باشد. او هم به حرف من گوش می داد. در آن زمان منافقین زیاد بودند و تمامی جوانان در خطر بودند. پسر دیگرم یک بار گول آنها را خورده بود اما من حواسم را جمع کردم  و به او تذکر دادم و او هم حرف مرا گوش کرد و دیگر با آنها رفت و آمد نکرد به آنها می گفتم ازشون فاصله بگیرید تا روی ذهنتون اثر نزارن، سعى كنيد شما روشون اثر بگذارید وگرنه شیرمو حلالتون نمی کنم. در زمان شاه عکس شاه و کتاب هاش درخانه ما بود و پدرشون می گفت عکس شاه را بیاورید و آتش بزنیم و ما هم کتاب های شاه را آتش زدیم و از بین بردیم.

اگر عروسی از شئونات اسلامی به دور بود به عروس نمی رفت. من به او می گفتم طالب تو چرا عروسی نمی کنی؟ می گفت عروسى من در جبهه است. به من می گفت دوستان من در جبهه ها جان می دهند و من عروسی کنم. نه این کارو نمی کنم بهش می گفتم کسی رو در نظر نداری می گفت نه کسی رو باید زیر نظر داشته باشم؟

جوانان حجاب را رعایت کنند در رکاب رهبر و امام خود باشند و پیرو فقیه خود باشند.نصیحت من به شما این است که همین راهی که هستید رو ادامه بدین و پیرو رهبر باشید. خدا هم با شماست.

 مصاحبه با راضیه قربان نزاد عروس خانواده روحی

من خاطره ای از شهید(برادر شوهرم طالب) ندارم. فقط یه خاطره از شهید دارم وآن این است که یک روز به من گفت که ناهار براش قرمه سبزی درست کنم بعد به من گفت زن داداش وسایل حمام را برای من آماده کن چون آن وقتها داخل خانه حمام نداشتیم و به شهر می رفتیم من وسایلش را آماده کردم خیلی خجالتی بود زیاد حرف نمی زد سربه زیربود. هرسه برادر همین طوری بودند بعد بهش گفتم نهارت را بخور گفت: دیگه نمیخورم ما نمیدانستیم که میخواهد به جبهه برود بعد ازنیم ساعت راهی جبهه شد یک برادر جانباز هم داشت که با عصا راه می رفت. ما با طالب تا پارک رفتیم. مادر طالب نیامده بود من وقتی ازدواج کرده بودم تا 3ماه خانه ی پدرم بودم فقط چند ماه اینجا زندگی کرده بودم وفقط همین یک خاطره را دارم در پارک با طالب خداحافظی کردیم 9اردیبهشت سال1361 بود. ما چهار نفر(یعنی خودم و شوهرم و دو تا از خواهرام)رفته بودیم چای بچینیم آنقدر آنروز در چای باغ خندیده بودیم که حتی خودمان در دلمان شک افتاده بود که طالب رفته دیگر بر نمی گردد. 9اردیبهشت که رفت 24اردیبهشت شهید شد حدود 14روزهم در خاک بود 8 خرداد شهید را آورند تشییع جنازه ی شهید 8 خرداد بود. بارآخری که شهید نامه نوشته بود نزدیک شهادتش بود به مادر و برادرانش گفته بود جان شما و جان محل ما و جان شما و جان پایگاه ما. داداش بزرگش درفومن رئیس آموزش و پرورش بود همیشه به برادرانش و به دوستانش و مادرش سفارش می کرد که گریه نکنید دشمن شاد میشه. به خواهرانش هم سفارش می کرد زینب گونه گریه کنید.

 

 

 

 

آخرین به روز رسانی در دوشنبه 02 مرداد 1391 ساعت 17:19