خوشا به حال آنان که با شهادت رفتند! خوشا به حال آنانکه که در این قافله نور جان و سر باختند! خوشا به حال آنانکه این گوهرها را در دامن خود پروراندند.امام خمینی(ره)
بار خدايا توانائيم ده تا در اين جبهه ها تزكيه شوم و بوسيله اين تزكيه به تو نزديك گردم.شهيد غلامرضا حسين پور
 
 

پیوندها

 
 

 
شهيد سيد جلال نور محمدی به روایت مادر و برادرش
امتیاز کاربر: / 3
بدخوب 
نوشته شده توسط تفحص لنگرود   
شنبه 02 ارديبهشت 1391 ساعت 07:13

 

مادر شهيد:

بماني عابدی هستم مادر شهيد سيد جلال نورمحمدی. 8 تا فرزند دارم. 7 پسر و 1 دختر. مير احمد – سيد جلال- سيدعيسي – سيد حسن – مير علي – سيدحسين – سيد اشرف و سيد فاطمه. سيد جلال دومين فرزندم بود كه شهيد شد. پدرشون پارسال فوت كرد. اسم سيد جلال را پدرش انتخاب كرد. الان حضور ذهن ندارم كه تو گوشش کی اذان گفت! ما در روستای پاپكياده زندگي مي كرديم. اونجا خونه داشتیم. سيد جلال هم مثل همه بازی مي كرد، كودكي مي كرد هيچ كدام از فرزندانم اهل دعوا و كشمكش نبودنند. پدرشون اینجوری اینارو تربیت کرده بود. بالاخره خودشونم افتادند و بزرگ شدند. بزرگ شدنشون همزمان با دوران انقلاب بود و به تبع، اونها هم تحت تأثيرانقلاب و اسلام بودند و عاشق امام خميني (ره).

يادمه كه بچه هام هميشه بايد  ساعت 8-9 شب خونه بودند. اگه نمي اومدند پدرشون عصباني مي شد. اونها هم هميشه رعايت مي كردند. سالهای نزديك به انقلاب پسرهام مخصوصا سيد جلال تا ديروقت بيرون بودند ديگه پدرشون زياد گير نمي داد چون بزرگ شده بودند و راه راست را تشخيص مي دادند. از لاهيجان زنگ زدند به سيد جلال گفتند: بيا كارت داريم. رفت، وقتی برگشت گفت: كارت معافيت از سربازی را دادند. چون سيد جلال تو كميته های شهری و برقراری نظم و انضباط موثر بود. هنوز جنگ هم شروع نشده بود به خاطر همين هم از سربازي معافش كردند تا در برنامه های شهری و سخنرانيها به فعاليت خودش ادامه بده. كارهای قبل از انقلابش همش برگزاركردن سخنرانيها بود و بعد از انقلاب هم ادامه مي داد و هيئت هايی را از تهران دعوت می كرد تا برای مردم سخنرانی كند.

برادر شهيد

اينجانب مير احمد نور محمدی برادر سيد جلال نور محمدی هستم. من و سيد جلال 1 سال تفاوت سني داشتيم.3 تا از ما در پاپكياده به دنيا آمديم. سال 44 سيد جلال كلاس اولی بود و من هم كلاس دومی. در مدرسه جعفريه درس م خوانديم. كلاس5 و6 را آمديم سبز میدان، که اون موقع مدرسه دولتی کوروش بود و امروز اسمش مدرسه شهید منتظری است. دوران دبیرستان را هم در دبیرستانهای امیر کبیر و خیام گذراندیم(دبیرستان امیر کبیر در کنار آقا سید عبدالله بود که هم اکنون جزء حیاط آقا سید عبدالله است). از نظر اخلاق و رفتار دوران ابتدایی و نوجوانی را نمی توان زیاد ملاک قرار داد که یک فرد چگونه می تواند باشد. ولی سید جلال از کلاس 10 و 11 شخصیت اخلاقی نمونه ای پیدا کرده بود. یکی از فعالینی بود که در شهر تأثیر گذار بود. شهردار زمان طاغوت آقای نعمتی بود که پسرش همکلاسی سید جلال بود. سید جلال هم تو کارهاش از دوستش کمک و راهنمایی می خواست و چیزهایی که مردم می خواستند( کار مربوط به کنده کاری کوچه باشه یا خیابان) انجام می داد. با نزدیک شدن به انقلاب قند و شکر و نفت و چای را از سوراخ و سنبه های شهر گیر می آورد و به مردم می داد. هم زمان با نزدیک شدن به سال 57 ایشون همیشه آخر شب می آمدند. الحق و الانصاف بگویم ایشان کمک حال مردم بود.

سيد جلال اولین کسی بود که شعاردهنده تظاهرات انقلابی در لنگرود بود.

دوستان خیلی زیادی هم داشت که تو کارهاش بهش کمک می کردند و اون زمان هم خانه ما روبه روی سپاه بود. غیر از درس، توی اوقات فراغت فوتبال بازی می کرد. شغل پدرمون بازاری بود، مغازه داشتیم. من بیشتر در کنار پدرمون بودم ایشون هم در کنار پدرم کار می کردند اما کمتر؛ فعالیتشون بیشتردر ارتباط با مردم و انقلاب بود. بیشتر حرفاشو به من که برادر بزرگترش بودم و تفاوت سنی زیادی نداشتیم می گفت. با همه صمیمی بود. اون زمان سازمان یا پایگاهی به عنوان بسیج نبود که بچه های حزب اللهی کارهاشونو اونجا انجام بدند. همه به صورت خودجوش برای انقلاب کار می کردند ما این جور بچه ها را به عنوان حزب اللهی می شناختیم و اکثراً جوانان ما بچه های حزب الهی بودنند و ما هم جزء اونا.

خاطره :

یه روز مردم از مسجد جامع به طرف مسجد امینی تظاهرات کرده بودند. سید جلال خودش یه شعاری درآورده بود(تا شاه کفن نشود، این وطن، وطن نشود) شاید تا حالا شما این شعار را نشنیده باشید. مردمی که تظاهرات می کردند با شنیدن این شعار متفرق شدند و رفتند. سید جلال را هم نیروهای شهربانی گرفتند و بردنش کتکش زدند. آثار سیاهی و کبودی روی تمام سر و صورت و بدنش بود. همیشه هم رو سرش کلاه گوشی می گذاشت تا چهره اش مشخص نشود ولی شهر چون کوچک بود و آدمهای ضد انقلاب هم زیاد بودند می دانستند که سید جلال است و خیلی راحت هم گرفتنش.

اولین راهپیمایی روز عید فطر سال 56 شروع شد، ماه رمضان، تو آبانماه بود. تصمیم گیرنده ها همه تو خونه ما بودند (آقای میر مسعودی و آقای خیر دوست و ...) که کی شعاردهنده باشه؟ کی تدارکات چی باشه؟ و ... اون موقع هم سید جلال و دوستانش درختهای خیابانها را می بریدند روشونو میخ می زدند تا نیروهای کماندویی که از رشت می آمدند ماشینهاشون پنجر بشه، اولین بار هم نیروهای کماندویی، شهید شعبانی را روی پل خشتی زدند. همان روز هم سید حسین برادر دیگر ما را بغل مدرسه شهید رجایی زدند که عصب کف دستش هنوز هم بابت همان تیر تحریک می شود و اذیتش می کند.

یکی از الطاف و نعمتهای خداوند به خانواده ما این است که به جز نماز صبح سعادت داریم همه نمازهای یومیه دیگر را در مسجد بخوانیم اون زمان اینجوری بودیم و هنوزم هنوزه هم همین روال در خانواده ما هست.

محل تجمع انقلابیون تو مسجد امینی بود. بعد از پیروزی انقلاب آمریکا اعلام کرده بود که ما ایران را محاصره می کنیم ما هم به جواب آمریکا گفتیم سه روز روزه می گیریم و اون سه روز، روزه را در مسجد بودیم. روز آخر هم سید جلال به عنوان سخنران بود.

زمانیکه امام می خواست بیاید ایران اینها خودشون رو به تهران رسونده بودند و رفتند بهشت زهرا اونجا سخنرانی امام را گوش دادند. وقتی آمدند لنگرود تمام فرمایشات آقا را به گوش همه رساندند.

مرکز کمونیست ها لاهیجان بود. مرکز انقلابیون هم در لنگرود بود اونا می خواستند  یه مرکز کمونیستی در لنگرود هم درست کنند اما نیروهای انقلابی نمی گذاشتند. ما اینجا سمینار که می گذاشتیم شخصیتهای معروفی چون آیت الله هاشمی، مرحوم فخرالدین حجازی، مرحوم شهید آیت، شهید دیالمه (که چند وقت پیش ایشان را به عنوان اولین شهید راه بصیرت در گیلان اعلام کردند) خود حضرت آیت الله خامنه ای (دامت برکاته)، شهید چمران را دعوت می کردیم برای سخنرانی. از این ور تا چالوس از اون ور تا رشت. محل غذاخوری این عزیزان خانه ما بود .

برای سید جلال ازدواج را برنامه ریزی کرده بودیم. قرار بر این شده بود که عده ای از بزرگان را دعوت کنیم برای سخنرانی و در همان اثنا هم ایشان عقد کنند حتی دعوت کرده بودیم از آیت الله بهشتی برای مراسم عقدشون، البته اول آقای خامنه ای قرار بود بیاید اما به خاطر قضیه پاوه ایشون و شهید چمران رفته بودند کردستان و آقای بهشتی قرار شد بیاد.

13 رمضان بود که منافقین فرمانداری را گرفته بودند درگیری بین دو روستای ملاط و لیلاکوه پیش آمده بود ملاطیها از نظر تدین خوب بودند اما تو جوانهای لیلاکوه منافقین نفوذ کرده بودند و اونا را تحت تأثیر قرار داده بود و مردم لیلاکوه هم آمدند فرمانداری را گرفتند. سید جلال هم در خانه خواب بود چون ماه رمضون بود و شب تا دیر وقت بیدار می موند به مادرم گفته بود می خوام بخوابم هر کی اومد بگو من نیستم. آقای فخر روحانی آمد دم درخانه و قضیه را به مادرم گفت و ایشان هم سید جلال را بیدار کرد. نزدیک اذان ظهر بود، من هم از اون ور آمده بودم تا مسجد امینی را باز کنم تا اذان شنیده شود برای جماعت ظهر. سید جلال و آقای فخر روحانی آمدند و قضیه را گفتند ما حول و حوش 20 نفر جمع شدیم. چوب و چماق دست گرفتم و به طرف فرمانداری حرکت کردیم. بغل فرمانداری زمین بایری بود که از اونجا برامون سنگ پرتاب می کردند. فرماندار وقت آقای باقری و بخشدار آقای احمدی بودند که هر دو را گروگان گرفته بودند. حمله کردیم به طرف فرمانداری و تونستیم هر طور شده به داخل فرمانداری نفوذ کنیم و اونها را آزاد کنیم. لیلا کوهیها هم از اون ور در رفتند و ما کاملاً فرمانداری را به دست گرفتیم. از اونجا که در آمدیم به طرف داخل شهر رفتیم یه جایی نزدیک ساختمان تعاون فعلی، اونجا بساط هندوانه ای روی زمین پهن بود یه پیرزن تا ما رو دید فهمید از کجا می آییم خطاب به سید جلال گفت: پسرِ منو نزنید؟ سید جلال گفت: هر کس در برابر انقلاب بمونه ما باهاش درگیریم. حالا پسر شما می خواد باشه یا یکی دیگه. یکی از منافقین به نام شاپور نوربخش که کینه ای عجیب از انقلاب داشت از راه دور که داشت می اومد  صحبت های برادرمو شنید از پشت سریع آمد و با یه دسته بیل (شما می دانید دسته بیل چقدر محکم و سفت است) گفت: سید جلال؟ سید جلال تا برگشت با تمام زوری که داشت زد تو سر سید جلال. و گفت دیدی تورو کشتم؟  سید جلال هم همون لحظه بیهوش شد و افتاد، خودش هم فرار کرد. ما سید جلال را سوار یه موتور گازی کردیم و بردیم بیمارستان. خودمون هم رفتیم مسجد امینی. در را باز کردیم و رفتیم داخل. اونها هم از همه طرف به ما هجوم آورده بودند. ما 20 نفر اونها 200 نفر. بلندگو را روشن کردیم و داد زدیم و گفتیم مردم به داد ما برسید که اینها دارند ما رو می کشند. مردم خودشون رو رسوندند و یه هیئت انقلابی هم بود که داشتند می رفتند مازندران که اوضاع را اینطوری دیدند به همراه مردم ما را نجات دادند. آقای هاشمی که بعدها آمدند این گروهها را  که به اصطلاح جزء گروههای مجاهدین یا سازمان پیمان بودند پاکسازی کردند. این گروه توی سپاه و نیروههای انتظامی هم نفوذ داشتند، یعنی رو در و دیوار سپاه عکس آقای مطهری نبود عکس آقای خامنه ای نبود عکس دکتر شریعتی بود و غیره.

سید جلال غروب 13 رمضان ضربه خورد که بعدش فرستادنش تهران. اما دو روز بعد تو بیمارستان امام خمینی تهران شهید شد. 3/5/59 مصادف با 15 رمضان بود. اولین تشیع جنازه لنگرود بود که حتی استاندار وقت آقای انصاری موزیک نیروی دریایی را برای مراسم تشیع تو فرمانداری آورده بودند. سید جلال یه فرد نظامی نبود بلکه یه فرد عادی بود اما در میان مردم چون تأثیر گذار بود مراسم تشیع اش را هم بزرگان و هم مردم عادی سنگ تمام گذاشتند. یعنی مردم ما  25 تا مراسم در جاهای مختلف شهر، روستاهای اطراف و هم شهرهای دیگر برایش گرفته بودند.

شهید عبدالکریمی که نماینده شهر ما بود می گفت 20 رمضان بود که به مجلس شورای اسلامی رفتم نزد آقای خامنه ای، به ایشان گفتم می خواهید بروید کنار مزار کسی که هفته قبل شما را برای سخنرانی دعوت کرده بود. آقای خامنه ای همین که این جملۀ مرا شنیدند با تعجب بلند شدند و فرمودند سید جلال. گفتم بله. ایشان فرمودند امشب مشهد سخنرانی دارم اما به خاطر سید جلال باید بیایم لنگرود و شب 21 رمضان مصادف با شب هفت سید جلال آمدند لنگرود و سخنرانی کردند. ایشان چند سال پیش که به رشت آمده بودند گفتند من اولین باری که آمدم گیلان و لنگرود، به خاطر سید جلال نورمحمدی بود و جمله معروف حضرت آقا در مراسم شب هفت كه فرمودنند: سید جلال عزیز همانند جدش به دست خوارج از تبار نهروانيان با دهان روزه به فيض شهادت نائل آمد.

اون زمان ایشان به عنوان نماینده در مجلس بودند بعدها که به رشت آمده بود گفتند که ما یک جوان شهید برومندی در لنگرود داشتیم که الحق برای گیلان زحمت کشید. در نماز جمعه تهران هم یادشون کرد.

یه نوشته های داشت که از جمله آرزویش شهادت بود الان اون نوشته ها گم شده دیگه نتوانستیم پیدا کنیم.

تو سخنرانی ها می گفت: اگر اهل بیت عصمت و طهارت برای حفظ دین شهید نمی شدند اسلام زنده نمی ماند. ما هم فرزندان آنهاییم. (چون سید یعنی همین) ما آرزمون شهادت است و وقتی به این آرزو نرسیم آروم نمی گیریم.

 بیشتر اوقات با غسل بیرون می رفت خوب این یعنی اینکه همیشه دنبال شهادت بود. اون روز هم که ضربه خورد با دهان روزه بود. اکثر جوانهایی که تو خط حزب اللهی بودند اینطوری بودند، همیشه غسل شهادت داشتند. بعد از ضربه ای که به سرش خورد تا دقایقی به هوش بود آب خواسته بود که پزشکان به خاطر وضعیتش بهش ندادند گفتند ضربه به سرش خورده و خطرناک است بعد از دقایقی رفت تو کما با دهان روزه تو کما رفت و دیگه هم برنگشت. صبح روز بعد که دکتر از رشت آمده بود گفت ببرید بیمارستان امام خمینی تهران امکانات اینجا کمه. پدر و مادرم بردنش تهران، اما اونجا هم نشد کاری کنند، روز بعد هم پیکرش را با آمبولانس آوردند لنگرود.

یادم میاد که تا یک هفته مردم شهر هم با ما عزادار بودند چون سید جلال رو تک تک مردم تأثیر گذاشته بود مردم هم به احترامش مغازها را تعطیل کرده بودند. از مراسم سوم که دیگه همه متوجه شده بودند برای عرض تسلیت می آمدند. آیت الله محفوظی آمده بودند، ایشان با شناختی که از سید جلال داشتند وقتی آمدند خانه ما با صدای بلندی گریه کردند (معمولاً روحانیون با صدای آهسته گریه می کنند). آیت الله قربانی امام جمعه لاهیجان (هم اکنون نماینده رهبری در گیلان هستند) آمدند. شب هفتش را آقای خامنه ای بودند. مراسم چهلمش را آیت الله ناطق نوری آمدند. آیت الله امینیان آمدند. تقریباً می توانم بگویم همه روستاهای لنگرود و بعضی از روستاهای لاهیجان وآستانه هم براش مراسم گرفته بودند. حول و حوش 25مراسم، یعنی ما صبح یک جا بودیم عصر می رفتیم جای دیگر. گاهی اوقات هم تقسیم می کردیم چون همزمان با هم برگزار می شد پدر و برادرمون یک جا می رفتند و من و مادرمون جای دیگر می رفتیم یا برادرهای دیگرم جای دیگر می رفتند. خلاصه مردم ما واقعاً قدرشناسند. برای این مردم آدم هر کاری می کرد باز هم کم بود. این همه مراسم برای سید جلال شاید نتیجه همان کمک های مردمی بود چون ایشان تمام وقتش را برای مردم گذاشته بود مردم هم واقعاً قدر دانستند.

این جور جانبازیهای شهدا و قدرشناسی مردم بود که باعث ثبات انقلاب ما شد.

حزب جمهوری اسلامی هم در لنگرود و هم در رشت و هم در تهران براش مراسم گرفته بودند. چون سید جلال عضو افتخاری بنیاد مسکن هم بود اونجا هم براش مراسم گرفته بودند. اول ورودی لنگرود که دیوشل است تا خود فرمانداری حول و حوش 3 کیلومتر است جمعیت تمام این مسیر را پر کرده بود همه مردم آمده بودند، تمام شهر تعطیل بود. هیئت هایی که براش می گرفتند یه سر سبز میدان بود یه سر دیگه خود مزار شهدا بود. جمعیت آنچنان زیاد بود که تا حالا لنگرود تشیع جنازه ای به آن باشکوهی ندیده بود اینها همه کراماتی بود که به سید جلال و خانواده ما شد.

یکی از یادگاریهایی که از پدرمون به جا مانده مزار شهدا است ایشان اولین کسی بودند که برای بنای فعلی مزار شهدا اقدام کردند با یاری  خدا هم به اتمام رساندند.

قاتلش شاپور نوربخش بود. 17 سال با انقلاب و نظام جنگید بعد از 17 سال یعنی دهه 70 نوربخش را گرفتند. اعتراف کرد که سید جلال را کشته. علاوه بر کشتن سید جلال تو این 17 سال هم گویا کارهایی علیه نظام انجام داده بود. حکمش اعدام بود. خانواده اش به تکاپو افتادند تا رضایت بگیرند. پدرم به خاطر خدا و خانواده اش رضایت داد اما قاضی گفت حتی اگر پدر مقتول هم رضایت بدهد فایده ای ندارد پرونده اش خیلی سنگین است چون علیه نظام کارهایی زیادی انجام داده  و حکمش اعدام است. قبل از دستگیری شاپور نوربخش خواب دیده بودم که با همان پیراهن یقه 3 سانت (الان در موزه شهدای رشت است) که با اون ضربه خورده بود با یه جعبه شیرینی آمده بود خانه، گفتم: سید جلال آمدی خانه؟ گفت: بله 17 سال اسیر بودیم الان آزاد شدیم و آمدیم خانه! روز بعد رفتم بازار. به پدرم خبر داده بودند که شاپور نوربخش را گرفتند. من هم خوابم را تعریف کردم. بعد که خانواده اش آمدند خانه ما برای رضایت، پدرم رضایت دادند اما مادرم خوابی دیدند که مضمونش نارضایتی برادرم سید جلال در مورد رضایت پدرم از قاتلش بود. پدرم بعد از اینکه از وضعیت پرونده مطلع شد گفت شما حکم را اجرا کنید.

 

آخرین به روز رسانی در دوشنبه 25 ارديبهشت 1391 ساعت 10:40