خوشا به حال آنان که با شهادت رفتند! خوشا به حال آنانکه که در این قافله نور جان و سر باختند! خوشا به حال آنانکه این گوهرها را در دامن خود پروراندند.امام خمینی(ره)
بار خدايا توانائيم ده تا در اين جبهه ها تزكيه شوم و بوسيله اين تزكيه به تو نزديك گردم.شهيد غلامرضا حسين پور
 
 

پیوندها

 
 

 
شهيد حسين خوشحال
امتیاز کاربر: / 1
بدخوب 
نوشته شده توسط تفحص لنگرود   
دوشنبه 25 ارديبهشت 1391 ساعت 09:49

هوالحق

 

از زبان مادر شهید: (محترم ايوبی)

" فرزند خوبی برایم بود، باعث سر شکستگی من نشد، مهربان بود، خدا را شکر می کنم برای میهن و دین جان داد."

وضعیت مالی خوبی نداشتیم اول در روستا زندگی می کردیم بعد از چند سال به لنگرود آمدیم اول در حومه کوشال بودیم و حسین هم در ده کوشال به دنیا آمد. پسرم 17 ماهه بود که به لنگرود آمدیم و پسرم که شهید شد آخرین فرزند من بود. با سختی فرزندانم را بزرگ کردم. فرزندانم برای تحصیل اول راه پشته(صدیق) بعد آتشکار کوچه و برای دیپلم اش به مدرسه ای که در پشت سپاه بود می رفت. اصرار داشت که به سربازی برود و برای آینده برنامه ریزی کرده بود و بعد تصمیم گرفته بود ازدواج کند.1 سال و چند ماه خدمت کرد و 3 ماه در میان برای مرخصی می آمد، زمان مرخصی که 13 روز یا 14 روز بود زیاد نمی ماند و زود به جبهه می رفت. آخرین بار برای مرخصی آمد در مزرعه برایم کار کرد و بعد مریض بود با اینکه دکتر رفت بازم حالش بد بود، دیگر خبری ازش نشد و بعد از دیدن خوابهای زیادی خبر آمد که شهید شده است(توی خواب مثل یه دسته گل بود).

بچه ی باهوش و با نمازی بود، با خدا بود، من همیشه به او سفارش می کردم چوب بخور اما دعوا نکن، حرفهایم را گوش می کرد، بعد از تمام کردن درس و مدرسه در تمام کارهای خانه با من همکاری و کمک می کرد ارتباطش با خواهر و برادرش خوب بود. همیشه قبل از غروب آفتاب به خانه می آمد. برای رفتن به جبهه برادرش او را می رساند. برای ساختن خانمان پسرم خیلی کمکم کرد از هیچ کاری برای کمک کردن دریغ نکرد. سرمایه های من فرزندانم هستند، فرزندان خوبی داشته و دارم. اسم فرزندم را خودش آورد، اول محرم به دنیا آمد و نامش را حسین گذاشتیم. تا زمانی که در کنارم بود هرگز مرا اذیت نکرد. در کارهای فرهنگی فعالیت زیادی نداشت. بعد از تحصیل به جبهه رفت و شهید شد، تفریحات زیادی نداشت، بیشتر وقت خود را برای درس می گذراند.

رابطه ی خیلی خوبی با برادرش داشت، 18 ساله بود که به جبهه رفت. بدون من و پدرش جایی نمی رفتند. من اجازه نمی دادم جایی تنها بروند به جز مدرسه رفتن، زیرا در اینجا ما غریب بودیم. دوستانش بچه های خوبی بودند، با افراد خوب ارتباط داشت. وقتی جبهه بود برایم نامه می نوشت، سواد نداشتیم فرزندان دیگرم برایم می خواندند و بعد جواب نامه را می دادند. خبر شهادت را یک شخصی که نمی شناسم برایم خبر آوردند. یک روز دیدم از طرف بنیاد برایم خبر شهادتش را آوردند. هرگز از اوضاع جبهه برایم خبری نمی آورد، با حال بدش باز هم به جبهه می رفت من آن موقع هم مریض بودم با ابن حال مرا نیز به دکتر برد.

یک شب ساعت نزدیک 12 بود که خوابی دیدم، در خواب دیدم با موتورش مرا به خانه خواهرم می برد سرعت موتور زیاد بود، بعد من به حسین گفتم مواظب باش می افتیم مرا نگاه کرد و بعد بیدار شدم و 2 تا 3 روز بعد از آن خبر شهادتش رسید. در خوابی دیگر دیدم در کنار حوض که گرد بود همه اطرافش نور سبز بود بعد بیدار شدم و از نگرانی خوابم نبرد دعا کردم و به خدا گفتم این امانت را به تو سپردم نمی دانم چه می شود به تو سپردم. بعد وضو گرفتم و نماز خواندم که نزدیک 2 و 3 روز بعد خبر شهادتش آمد اون با بچه های برادرش بازی می کرد روی دوشش سوار می کرد و باعث شادی آنها می شد. علاقه زیادی به امام خمینی (ره) و وطن داشت. آرزو می کنم همه بچه ها و فرزندان ایران به راه بشوند و همه آنها فرزندان من هستند و من وقتی به مزار سر قبرش می روم به حسین می گویم همه این جوانان برایت دعا می کنند، فاتحه می خوانند خواهر و برادرهایت هستند.

 

آخرین به روز رسانی در دوشنبه 25 ارديبهشت 1391 ساعت 15:38