خوشا به حال آنان که با شهادت رفتند! خوشا به حال آنانکه که در این قافله نور جان و سر باختند! خوشا به حال آنانکه این گوهرها را در دامن خود پروراندند.امام خمینی(ره)
بار خدايا توانائيم ده تا در اين جبهه ها تزكيه شوم و بوسيله اين تزكيه به تو نزديك گردم.شهيد غلامرضا حسين پور
 
 

پیوندها

 
 

 
شهید علیرضا ابویی مهریزی
امتیاز کاربر: / 0
بدخوب 
نوشته شده توسط گروه مصاحبه   
سه شنبه 24 مرداد 1391 ساعت 20:00

بسم رب الشهدا و الصدیقین

شهید علیرضا ابویی مهریزی

مصاحبه با مادر شهید

در تنهایی و غربت من بدنیا آمد، تمام دوران حاملگی را در تنهایی و در پناه امام علی(ع) گذرانده بودم، وقتی در میلاد امام رضا(ع) به دنیا آمد، تصمیم گرفتم نامش را علیرضا بگذارم.

علیرضا هرچه که داشتم بود، تمام خانواده ام، تمام امیدم، خنده هایش تنها شادی زندگی ام بود. هرگز بوی پدرش را نشنید، هیچگاه مهر او را ندید و هرگز آغوش او را حس نکرد،  بی پدری علیرضا را زود مرد کرد. پدر دومش را دوست داشت و به او احترام می گذاشت اما برای اینکه خرج خودش را از کس دیگری نگیرد، مجبور شد درسش را رها کند و از کودکی شروع به کار کردن کند، غیرت و تعصبش همه را به تحسین وامیداشت، شوخ طبعی او باعث می شد که در هر جمعی جای خالی اش احساس شود، خواهرانش را بسیار دوست میداشت و با اینکه درآمد زیادی نداشت اما ترجیح می داد آن را به فقیر سر کوچه بدهد و یا خواهرانش را با خرید هدیه ای خوشحال کند.

بزرگتر که شد فعالیت های انقلابی اش هم بیشترشد، مدتی تا نیمه های شب در مسجد سوخته تکیه (واقع در خیابان مطهری رشت) بود و یا به پخش اعلامیه مشغول بود اما مادر راضی نبود که علیرضا تا دیر وقت بیرون باشد او هم رضایت مادر را ارجح دانست. دست روزگار همیشه مظلومیت را برای او رقم زده بود، چه هنگام دنیا آمدنش چه در تمام طول زندگی، و حتی در موقع جان دادن و پر کشیدنش....

آرزویش برای دیگران بود، سنگ صبوری های مادر، همراز خلوت خواهرها، لباس سربازی اش را پوشید و بندهای پوتینش را چنان محکم بست که هرگز از پایش جدا نشد. علیرضا در انتهای تنهایی خویش، بی آنکه حتی لحظه ای در آغوش پدر آرام بگیرد و یا دردها و غم ها سری بر شانه های محکم مردی بگذارد، دستان پروردگارش را گرفت....

__________________________________________________________________________________

خاطرات

از کودکی آدم با غیرت و با تعصبی بود. هر وقت با هم بیرون می رفتیم و سوار ماشین می شدیم و مسافر کناریم یه مرد بود علیرضا که روی پام نشسته بود می رفت وسط و ما بین من و اون آقا می نشست یا هر وقت چادر از سرم عقب میرفت سریع اونو جلو می کشید.

کوچیک بود که بردمش مرقد امام رضا(ع)، بعد از اون هر وقت میخواست قسم بخوره، قسمش امام رضا(ع) بود.

به غذا خیلی اهمیت نمی داد. فقط عاشق نون و چایی بود، نه کباب و فسنجون و ... گاهی اوقات که میخوام براش چیزی خیرات کنم دخترم میگه غذای مورد علاقشو (نون و چایی) خیرات کنیم  ولی مگه میشه....

به خاطراخلاق خوبی که داشت هر کس باهاش می موند پیر نمیشد.  توی یه صافکاری کار میکرد سال ها از شهادتش گذشت که یه روز صاحبکارشو دیدم، گفت بعد از رفتن علیرضا دیگه کار و بارم نگرفت و ورشکست شدم. مشتریهارو با اخلاق خوبش جذب میکرد.

همیشه به مرد فقیری که سر کوچمون می نشست و محتاج بود کمک می کرد، هر روز بهش یک تومان پول میداد. بهش می گفتم: آخه مادر، تو خیلی  درآمد نداری چرا اینقدر به این پول میدی؟ خودش سالمه، می تونه بره کار کنه! می گفت: نه مادر، گناه داره، تو این سرما اومده اینجا نشسته، امیدواره...

صادره از تهران بود ، بهش اجازه نمی دادند که منطقه بره . خودم اینقدر با حاج آقا قربانی صحبت کردم تا راضی شد و برگه اعزامو دستش داد . زمانیکه اعزام میشد ، منطقه رشتیان بودیم . چند نفربودند که یه مینی بوس کرایه کردند ازاینجا رفتند تهران و بعدش هم کردستان .  لشکر 30 گرگان بودند.

یه روز قبل اعزامش اومد و گفت که بیا یه عکس با هم بندازیم . برام غیرمنتظره بود . اومد کنارم نشست و دستشو گذاشت روی شونم . بعد ازعکس گرفتن بهش گفتم چرا عکس گرفتی ؟ جواب داد : « دارم میرم منطقه، ممکنه دیگه بر نگردم.» ازش خواستم که نره ، گفت:« مگه میشه ، پس کار مملکتمون چی میشه؟!...»

برادر دوستش شهید شده بود . یه شب  رفتند سرمزارش، وقتی برگشت خونه ، حال خوشی داشت ، گفت:« این طرف شهدا چقدر باصفاست .» غروب بعد از اذان با چند تا از دوستاش رفته بود ، می گفت:« چقدر حال میده اگه آدم اونجا بخوابه....»

شبی که شهید شد خواب دیدم که توی یه خونه ی خیلی بزرگ در حال شستن ملحفه ای هستم . بعد رفتم که اونو روی یه بند پهن کنم یکدفعه متوجه شدم یکی داره دنبالم میکنه . از ترس با سرعت به سمت در ورودی خونه رفتم ولی قفل بود، با وحشت محکم به در می زدم و کمک میخواستم که یکی درو باز کنه، همین ما بین بود که بیدار شدم . به دلم افتاد که باید اتفاقی برای علیرضام افتاده باشه...

 برای شناسایی جنازه علیرضا اومدند دنبالم ، منو بردن سپاه ، وقتی پامو اونجا گذاشتم پر از پیکر شهدا بود. وقتی یه شهیدو بهم نشون دادند که این شهید شماست . بهش نگاه انداختم ولی اون علیرضا نبود. بهشون گفتم اشتباه می کنید این پسر من نیست، گفتند : خوب نگاه کنید . گفتم من که بهتون گفتم این علیرضای من نیست. به سمت در اتاق حرکت کردم ، یکدفعه یه صدایی شنیدم.... مامان ...مامان...منم...باز هم بیا داخل منو ببین، منم علیرضا.... بهشون گفتم میشه دوباره اون شهیدو ببینم ؟... برگشتم ، دوباره بهش نگاه انداختم اما با دقت؛ خودش بود از گوشش خون میریخت ، صورتش باد کرده بود ولی تمام بدنش سالم بود. تمام سر و صورتش پر از خاک و گِل بود... 30 تیر شهید شده بود . 12 مرداد آوردنش و 13 مرداد هم خاکسپاریش انجام شد.

 

 

__________________________________________________________________________________

« انتهای غم »( کلیک کنید )

 

 

 

 

 

آخرین به روز رسانی در چهارشنبه 25 مرداد 1391 ساعت 18:13