خوشا به حال آنان که با شهادت رفتند! خوشا به حال آنانکه که در این قافله نور جان و سر باختند! خوشا به حال آنانکه این گوهرها را در دامن خود پروراندند.امام خمینی(ره)
بار خدايا توانائيم ده تا در اين جبهه ها تزكيه شوم و بوسيله اين تزكيه به تو نزديك گردم.شهيد غلامرضا حسين پور
 
 

پیوندها

 
 

 
شهید علی پسندیده
امتیاز کاربر: / 1
بدخوب 
نوشته شده توسط گروه مصاحبه   
پنجشنبه 26 مرداد 1391 ساعت 15:54

بسم رب الشهدا والصدیقین

نام شهید: علی

نام خانوادگی: پسندیده

فرزند: غلامحسین

تاریخ تولد: 1342

تاریخ شهادت: 1365/10/19

محل شهادت: مریوان

__________________________________________________________________________________

مصاحبه با مادر و برادر شهید علی پسندیده

از عمر تاریخ 1342 سال می گذشت که علی پسندیده ، دومین فرزند خانواده ی پسندیده، نگاه معصومش را بر روی زمین بازکرد. این نام را مادرش برای او انتخاب کرد؛ و قتی پدربزرگ در گوش چپش اذان می گفت به حق و راستی امید به آیندهای داشتند که در آن این فرزند اسلام  دلاورانه علیه باطل می جنگد.

وضع مادی خانواده اش خوب نبود، با این حال او در میان دو برادر و یک خواهر و پدر و مادری مهربان و زحمتکش معنای واقعی زندگی را دریافت. روز اول مدرسه را با مادرش رفت اما هیچ وقت از درس خواندن خوشش نمی آمد و در عوض علاقه ی زیادی به فوتبال داشت و توپ پلاستیکی اش بیش از هزار بار ضربه های پای کوچکش را به جان خریده بود. با آن همه شورَش در فوتبال که ساعت ها دنبال توپ می دوید، آرامش همیشگی اش زبانزد بود و شیرین زبانی اش به دل همه می نشست. برادرش سنگ صبورش بود و علی حرف هایش را با او و مادرشان تقسیم می کرد، همان حرف هایی که درد دل بود، دل بزرگ علی که نمی گذاشت دل هیچ کس بشکند... مادرش مشاورش هم بود و محال بود کاری را که او رد کند، علی انجام دهد، اما جبهه چیز دیگری بود تا جایی که به او گفت:« چه تو بگی، یا نگی من میرم ، پس اجازه بده.» مادرش را طور دیگری دوست داشت و می دانست که چقدر زحمت کشیده است و الگوی اصلی زندگی اش بود.

اوایل انقلاب با برادرش رسول در مسجد تکیه  محله ی آزادگان (شاپور سابق) فعالیت می کردند و قرآن می خواندند. وقتی انقلاب شد علی حدوداً14 ساله بود ، با این حال خودش را به رود خروشان تظاهر کنندگان می رساند و با صلابت دستهایش را بالا می برد و شعار سر میداد و آنقدر عاشق امام بود که حتی یک روز با لباس خانه به خیابان دوید چون شنیده بود که «امام آمده»!

از وقتی که درس را رها کرد در میدان تره بار کار گرفت تا بتواند قسمتی از مخارج زندگی را بپردازد و همانجا بود که دوستش از ازدواج با او صحبت کرد و علی در سن 21 سالگی ازدواج کرد. به همسرش علاقه ی خاصی داشت و وقتی3 ماه بعد از ازدواج به جبهه رفت، مدام سفارشش را به خانواده می کرد، اما با این حال او شهادت را دوست داشتنی تر یافت.

آخرین بار دو روز به مرخصی آمده بود. وقتی خواست برگردد، مادرش گفت:«علی جان خداپشت و پناهت باشه» انگار کلمات نبودند، بودند اما نتوانستند چیزی بگویند به مادری که چشم انتظار فرزندش می ماند. بالاخره علی گفت:« ان شاءا...که خدا پشت و پناهم باشه ولی من باید برم که شهید بشم. من این سری برم دیگه نمی آم. می دونم که جنازه ام بر می گرده».

بعد از رفتنش مادر و برادر بزرگش یک بار در مریوان او را ملاقت کردند. دل مادرش لرزید وقتی دید پسرش لاغر و نحیف شده است، طاقت نیاورد و پرسید:«علی جان تو چرا اینطوری شدی»؟ پاسخ داد:« مامان سربازی همینطوری دیگه، باید تحمل کنم و صبور باشم.»

سال 65 بود . بعد از برگشتن مادرش از مریوان ، نامه ها برگشت می خورد. مادرش نگران شد و سراغش را از پست چی گرفت اما او نمی دانست چطور باید خبر شهادت پسری را به مادرش داد که وقتی درحال شستن ظرفهای نهار بود خمپاره ها دست هایش را از تنش جدا کرده بودند و یک هفته بعد در بیمارستان امام خمینی – همان که علی جانش را برای او می داد_ در تهران شهید شد. مادرش را دلداری داد و گفت:«پسرت بر می گرده». اما مادرش باز هم بی قرار شد و دوباره نامه ای نوشت و به قلبش چسباند و راه اداره پست را در پیش گرفت، در مسیر، زن همسایه نگرانی را در چهره ی او دید، نامه را از او گرفت که خود به اداره پست ببرد. سه روز بعد پسر عمه علی خبر شهادت را به مادر رساند... انگار تمام نامه های دنیا برگشت خوردند، انگار زمین و آسمان صد بار دور سرش چرخید، یاد علی در دل و افکارش موج می زد، یاد مهربانی هایش، صبوری هایش حتی خال روی دندانش که بعد با همان خال توانست در سپاه شناسایی اش کند...

زمان گذشت، امروز زلیخا وارسته، مادر گرامی شهید علی پسندیده به یاد علی اش برای همه ی جوانان دعا می کند و به یاد دارد که در دیدار آخر حتی نتوانست دستان پر مِهر پسرش را بگیرد چرا که خمپاره ی دشمن زودتر آنها را گرفته بود...

 

 

 

آخرین به روز رسانی در پنجشنبه 26 مرداد 1391 ساعت 18:47