خوشا به حال آنان که با شهادت رفتند! خوشا به حال آنانکه که در این قافله نور جان و سر باختند! خوشا به حال آنانکه این گوهرها را در دامن خود پروراندند.امام خمینی(ره)
بار خدايا توانائيم ده تا در اين جبهه ها تزكيه شوم و بوسيله اين تزكيه به تو نزديك گردم.شهيد غلامرضا حسين پور
 
 

پیوندها

 
 

 
شهید علیرضا رستگار
امتیاز کاربر: / 1
بدخوب 
نوشته شده توسط گروه مصاحبه   
دوشنبه 20 شهریور 1391 ساعت 18:24

بسم رب الشهداء و الصدیقین

نام شهید: علیرضا

نام خانوادگی: رستگار

تاریخ تولد: 1341/2/14

تاریخ شهادت: 1360/4/23

___________________________________________________________________________________

 

روی زمین نشست ، حتی توان ایستادن نداشت ، این همه ازدحام برای چه بود؟ غلامرضا آن بالا چه کار می کرد ؟ چه می گفت؟ سه ماه... فقط سه ماه گذشته بود از لحظه ی خداحافظی اش با علیرضا در میدان شهرداری...

♦      ♦      ♦

پا که از در بیرون گذاشت دلش گرفت، تکرار غریب این روزها دلش را آزرده بود، تا کی میتوانست غلامرضا و حمیرا را به برادر بزرگشان بسپارد و دنبال لقمه نانی ساعت ها از جگر گوشه هایش دور باشد؟

در این چند سال آنقدر دست هایش را با نخ و سوزن و زمین کشاورزی تقسیم  کرده بود که پینه همراه همیشگی شان شده بود ، همسرش نیز سخت مشغول کار بود و حتی فرصت نمیکرد جزء ساعاتی محدود  سری به خانه بزند. علیرضا در همان اتاق کوچک مستاجری که بوی محبت از خشت خشت فوران می کرد ، یاد گرفت که باید تنها و محکم باشد و هنوزغرق در کودکی بود که مشغول ایفای نقش پدری و مادری برای خواهر و برادر کوچکترش شد«قائم بوشکش» با تلخی کلام مدیرمدرسه بود که در مورد لباسهای کهنه اش به مادر تذکر داده بود و «گرگم به هوایش» فرار از دست گرگ تنهایی بود که مدام بر پایش می پیچید و می خواست او را به زمین بزند.سوم ابتدایی بود که یاد گرفت آرامش پیدا کردن را. آرامشی که نماز به جانش ریخت و سر در مقابل تقدیر خدایش فرود آورد. کم کم نگرانی های مادر را می شناخت ، نگرانی اش بابت حمیرا که دختر بچه ای بیش نبود و علیرضا با گذاشتن بالشی در آغوشش او را به خواب دعوت می کرد. نگرانی مادر از غلامرضا و اینکه در کوچه ها گرفتار نادنی نشود ، نگرانی مادر از خوراک فرزندانش که همسرش هر چند روز یکبار برایشان تهیه می کرد و  اما نگرانی مادر از تنهایی بزرگ علیرضا...

یاد گرفته بود بزرگ بودن را وحتی تنهایی بزرگ داشتن را، همدمش کتابهایش بود و خدا وحجتش حرف مادر بود ، اگر مادر میگفت نه ، پس نمی شد! حتی اگر تمام دنیا می خواست که بشود. وقتی مادر گفت:«علیرضا برگرد» علی میدان پرشور پخش اعلامیه و عکس را رها کرد و مانند کودکی سر به راه کنار مادر به خانه برمی گشت. پانزده ، شانزده ساله بود که کار در مغازه ی لوازم التحریری را رها کرد و کمی بعد به سپاه پیوست. انگار راهش را یافته بود ، هر چند بعدها نتوانست به قولش عمل کند و شبها برگردد اما دل مادرش را با این جمله آرام ساخت که: « مامان کار زیاده ، تو میگی نرو ، حضرت زینب(س) ناراحت میشه، من واسه خشنودی بی بی میرم...».

یک سال و نیم در سپاه ماند و بعد از کربلای ایران صدایش زدند. مادرش راضی نبود اما ناگهان موج رضایت دلش را تکان داد ، علیرضا قرار بود از میدان شهرداری به جبهه اعزام شود ، مادرش هم رفت ، برایش ساکی پر از خوراک فراهم کرده بود ، به خودش می گفت که بر می گردد، حتما سر یک  ماه بر می گردد...

♦     ♦     ♦

پس چرا سه ماه گذشته بود و حالا چند قدمی شهید بهشتی فرزندش روی زمین نشسته و گوشهایش پر از سخنرانی غلامرضاست در مورد شهید و انقلاب ؟علیرضا رفت؟ چقدر زود... حالا حرفهایش در دفاع از امام درافراد فامیل اثر می کرد؟ آرزویش چه شد؟ نجات امام موسی صدر از زندان ، همویی که با شنیدن نامش گل از گل علی می شکفت ، در کنار نام محمد تقی جعفری ؛ آیت الله مشکینی ، استاد مطهری و البته نگین انگشتر عشقش : امام خمینی (ره)...

از میدان شهرداری تا تازه آباد را پیاده رفتند. مادرش درعوض کفن ، لباسهایش را از تن خسته اش بیرون کشید، علیرضا که هرگز تعلقی به لباس نداشت حالا هم جدای از آنها می رفت. این چه سفری بود که علیرضا بدون کفش میرفت و خوابیده...

مادرش جسم مطهرش را در آرامگاهش جای داد و با اشک چشم بدرقه اش کرد...علیرضا از آن بالا با او لبخند میزند، و خانه اش را در بهشت نشان مادر می دهد، خانه ای که دیگر در آن تنهایی نیست...درد نیست....دغدغه نیست...

 

                                   /دیروز از هر چه بود گذشتیم ، امروز از هر چه بودیم !!

                                                    آنجا در پشت خاکریز بودیم ، اینجا در پناه میز !!

                                                                  دیروز دنبال گمنامی بودیم ، امروز مواظبیم ناممان گم نشود !!

                                                                              جبهه بوی ایمان می داد ،

                                                                                          امروز ،

                                                                                                     اینجا ، ایمانمان «بو» می دهد !!!/

 

___________________________________________________________________________________

چشمان غربت دیده...( کلیک کنید )

 

 

 

 

 

 

آخرین به روز رسانی در جمعه 14 مهر 1391 ساعت 12:18