خوشا به حال آنان که با شهادت رفتند! خوشا به حال آنانکه که در این قافله نور جان و سر باختند! خوشا به حال آنانکه این گوهرها را در دامن خود پروراندند.امام خمینی(ره)
بار خدايا توانائيم ده تا در اين جبهه ها تزكيه شوم و بوسيله اين تزكيه به تو نزديك گردم.شهيد غلامرضا حسين پور
 
 

پیوندها

 
 

 
برادران شهید حبیبی
امتیاز کاربر: / 3
بدخوب 
نوشته شده توسط تفحص لنگرود   
پنجشنبه 07 دی 1391 ساعت 12:00

هوالحق الملک المبین

مادر شهید :

پسربزرگم علی اصغرحبیبی است و فرزند دومم که شهید شد حمید حبیبی است. اسم این دو فرزندم را پدر شوهرم انتخاب کرده بود ما هم راضی بودیم بهش احترام می گذاشتند. علی اصغر24 سالش بود که شهید شد 18سالگی دیپلمش را گرفت. درهمان اول سنش با مساجد رفت و آمد داشت. درعین اینکه مدرسه شان(ابتدایی وراهنمایی) را در همین کیاکلایه به اتمام رساندند.

یه چند ماهی ازدیپلم گرفتنش می گذشت که در مسجد محل مان که رفت وآمد میکرد اعلام کردنند برای سربازی باید اعزام بشود. چون دیپلمه بود رفت تو قسمت سپاه دانش که هم به عنوان خدمتش محسوب می شد و هم به عنوان آموزش معلمی بود. اعزامش کردنند به پادگان ارومیه. بعد از آموزش مقدماتی اینها را بردنند برای مناطق محروم همانجا خدمت کنند ازاینکه علی اصغر اینقدر از ما دور بود احساس ناراحتی میکردیم همش یکی دو دقیقه ای زنگ میزد و میگفت مادرنگران نباشید من اینجا خوبم.

دوماه ازخدمتش در آنجا شده بود که انقلاب پیروزشد. یک سال هم بابت خدمت به مناطق محروم ازطرف رهبر امام خمینی(ره) معاف شده بود یعنی کلاً یک سال خدمت کرد.

وقتی اومده بود خانه خیلی لاغرشده بود من از دیدنش خیلی ناراحت شده بودم. بعد از یه مدتی به خدمت سازمان چای در آمد. 4-5 سالی توی سازمان چای بود. اختلاف سن علی اصغر و حمید 5 سال بود. حمید هنوز به سن خدمت نرسیده بود خیلی تحت تاثیر جو آن زمان بود. همه بچه مذهبی ها می رفتند جبهه این هم انگار رو آب باشه. بهم می گفت مامان من می خوام برم جبهه ها. می گفتم پسر تو که هنوز وقت سربازیت نشده. می گفت حتماً باید برسه مگه، من میرم. خلاصه قبل از18سالگی یعنی یک سال مونده بود تا سربازیش برسد عازم جبهه شد.

16ماه خدمت کرده بود. برامون نامه میداد و از موقعیتش می گفت ما هم براش نامه می نوشتیم هرچی بهش می گفتیم تو پادگان بمان وخدمت کن می گفت:نه، توسنگربهتره.

 تو یه سنگر حوالی اهواز بود. خوب اون موقع همه نگران فرزندانشون بودنند. من هم یه مادر بودم و نگران از اینکه یه روزی خبرشهادتش را بیاورند.

حمید نامه داد به خواهرش و گفت به مامان بگو من می خواهم ازدواج کنم.

گفتم چی؟ ازدواج؟ من الان کدام دختری را بیاورم اینجا تا اسیری بکشد؟ خودش که هنوزسربازیش را تمام نکرده همش تو جبهه است، من این کار را نمی کنم.

حمید هی در نامه هاش همش این حرفش را تکرار میکرد. من هم از این ورهم دلایل خودم را می آوردم

می گفتم: خدمتش را تمام کند، بعدشم علی اصغر که برادر بزرگش بود هنوز ازدواج نکرده بود من چی برادر کوچکتر را زن بدهم، برادر بزرگتر بماند؟

حمید دوباره نامه می نوشت و می گفت: مادر من، ازدواج سنت پیغمبر است تمام همسنگرهای ما ازدواج کرده اند. شهادت من دست خداست که مرا انتخاب کند یا نه. ولی اگر شهید شدم برای شما افسوس می ماند که چرا برای ازدواج من اقدامی نکردید.

من از این حرفش خیلی ناراحت شدم چند روزی با خودم فکر کردم هی می  گفتم واقعاً اگه یه همچین اتفاقی بیافتد من تا عمردارم نمیتوانم خودم را ببخشم وداغش بر دلم میماند. فکر میکردم خودش کسی را در نظر دارد اما در نامه اش نوشته بود هر کسی را شما در نظر گرفتید من قبول دارم من هم با پر س جو یکی از دختر بستگانم که در املش بود را در نظرم گرفتم و مقدمات را آماده کردم تا حمید بیاید. دختر از بستگان شوهرم بود و تازه دوم راهنمایش را تمام کرده بود. حمید که آمد من دختر و خانواده اش را برای نهار دعوت کردم تا حمید آنها را ببیند. دختر را دید و بعد از آنکه آنها رفتند گفت: مادر، این که خیلی کوچک است گفتم: مادر جان تو دست و بال خودمون می مونه تا تو برگردی واون هم بزرگ میشه و برای  خودش کدبانویی می شود. قبول کرد و خودش رفت. بعد رفتنش ما رفتیم مراسم خواستگاری و ثبت هم کردیم.

به برادر بزرگش علی اصغر هرچه میگفتم برایت بروم خواستگاری،

اون هم میگفت تو اول مراسم حمید را تمام کن تا من خانه ام آماده شود. مادر جان بعداً به حال فرصت برای من هم اقدام می کنی.

عای اصغربرای برادرزنش رفته بود یک گلوبند خریده بود. ما هم یه چیز هایی مختصر خریده بودیم و حمید که آمد اینها را بردیم حجره آقای روحی عقد کردیم. عروسمان را آوردیم خانه و پدر و مادرش رفتند. 15-10 روز مرخصی حمید هم تمام شد و رفت. تصمیم بر این شد که تا یکسال عقد بمانند تا من علی اصغر را هم زن بدهم. با هزار جور دنگ و فنگ علی اصغر را هم راضی کردم تا ازدواج کند. یه دختری را از بستگان شوهریم در نظرگرفتم که تازه معلم شده بود. صحبتهایشان را کردنند و با یه خرید خیلی مختصرتر از پسر اولم آنها را در منزل پدری دختر عقد کردیم. علی اصغر دو ماه عقد شده بود و حمید هم 6 ماه عقد شده بود. برای هر دو تصمیم داشتیم در یک روز عروسی مفصلی بگیرم. برای هر دو پسرم  حول وحوش 400 تا کارت دعوت چاپ کردیم.

حمید که از جبهه آمد گفت: مادر من، تو میخواهی جشن بگیری؟

گفتم: آره.

گفت: نه من می خواهم یکی را بیاورم مسجد سخنرانی کند. در مسجد عروسی می گیریم.

گفتم: پسرم دو نفری که تو مسجد عروسی گرفتن این آدم های محله همه مسخره می کردند و می گفتند: نمی دانیم چه کسی مرده که درمسجد مراسم می گیرند؟ تازه شما دو تا از پسر هام هستید اگر تنها خودت بودی حرفی نداشتم ولی مردم همه از من ولیمه می خواهند.

حمید گفت: باشه مامان ولی نباید ساز ودهلی باشه. گفتم: باشه اگر یک نفر پشت چیزی را بعنوان نقاره زد تو مرا مقصر بگیر.

آشپز گرفتم و غذای عروسی را آماده کردم. 5 تا ماشین آماده کردم که بروند دنبال عروس ها. بنابراین گذاشتند که اول بروند املش دنبال عروس کوچکم. از آنجا تا اینجا حمید اجازه نداد حتی یه بوق بزنند. اینجا که رسیدند با سلام و صلوات خیلی آرام آمدنند بالا. ماشینها رفتند دنبال عروس بزرگم. اونجا که رفت ماشین عروس را خواهرهای عروس تزئین کرده بودنند. علی اصغرهمین که ماشین را دید ناراحت شد. رو به زنش گفت:

 مگه ما با هم قرارنداشته بودیم که یکرنگ باشیم.

عروسم چیزی نگفت.علی اصغرتمام تزئینات ماشین را در آورد. خواهرهای عروسم ناراحت شده بودنند و رو به عروسم گفتند:

 توبا کی ازدواج کردی؟ این که هنوز هیچی نشده داره زهر چشم می گیره از ما.

پسرم روبه مادرزنش گفت: مادر ناراحت نباشید، همه اون کسانی را که از جبهه آوردنند، تو این شهر دفن کردنند برادرهای ما بودنند. آنها هم آرزو داشتند. من چطوری با یک ماشین تزئین شده از بغل مادرهای شهدا رد شوم. اگه فقط یکی از آنها من را ببینند چه فکری می کند؟ آنها هم برای پسرهای خودشون آرزوهایی داشتند. من از مادرهای شهدا خجالت می کشم.

خواهرهای عروسم قهر کردنند و رفتند. علی اصغر هم با زنش و پدر و مادر زنش و چند تا از فامیلهایش که اون هم حدود 5 تا ماشین میشد آمدنند خانه ما. دو تا عروسهام ومهمانان دراین اتاق ماندند و ازشان پذیرایی کردیم و آقایان هم در حیاط بغلی پذیرایی شدند. من ماجرا را که شنیدم ازعلی اصغر بازخواست کردم که این چه رفتاری بود با خواهرهای زنت کردی؟

در جوابم گفت: مادر اگر آنها قهر کردنند خودشان خوب می شوند، من نمیخواهم اسلام با من قهرکند.

خدا را گواه می گیرم که موقع پذیرایی شام که شد، خواهرزنهای علی اصغریکی یکی آمدنند. با دلخوری که داشتند من از دلشان در آوردم و به خیر و خوبی تمام شد.

هنوز6 ماه ازخدمت حمید مانده بود که عروس کوچکم 6 ماهه حامله بود. برای حمید هم هنوزخانه ای درست نکرده بودیم.علی اصغرهم خانه اش تقریبا تمام شده بود و خانومش هم حامله بود. همسر حمید اینجا زایمان کرد. همسر علی اصغر دو سه ماه بعد زایمان کرد. بچه هر دو تا دختر بود. اون موقع من سه تا پسر ودو تا عروس و دو تا دختر همه تو این خونه زندگی می کردیم با هم خیلی خوش و خرم بودیم. همه می گفتند اینها با هم دعوا نمیگیرن  جروبحث نمی کنن. می گفتم نه همه با هم خوب بودیم با هم سازش داشتیم. یکی دو سالی با هم بودیم. علی اصغر خانه اش  که تمام شد رفتند خانه شان. یک سالی همسر حمید اینجا ماند و خانه اش را شروع کردیم. حمید که سربازیش تمام شد برگشت و تو ساخت خانه اش چند ماهی ماند، همسرش فرزند دوم را هم حامله بود. خانه او هم که تمام شد رفت داخل خانه اش. خودش آلومینیوم ساز بود. قبل ازسربازیش تو کار صنعت بود. بیمه هم بود. درب و پنجره آلومینیوم خانه برادرش علی اصغر را خودش درست کرد. خانه خودش را هم درست کرد.

خانه خودش فقط شیشه ها مانده بود که هنوز نوبتش نشده بود تا شیشه بر بیاید و شیشه ها را نصب کند و گفت:

 مادر من میخواهم بروم خانه خودم.

گفتم: شیشه؟

گفت: ایرادی نداره، پلاستیک می زنیم. آخر من می خواهم بروم جبهه.

گفتم: جبهه. حمید دیگه حرف جبهه رو نزن. تو وظیفه خودت رو انجام انجام داده ای دیگر بس است.

گفت: مادر من فقط خدمت خودم رو کردم، هنوز نرفتم تا برای خدا خدمت کنم.

گفتم: من نمیتوانم چون همسرت تو این سالها خیلی عذاب کشید.حالا که خانه ات آماده شده باید به فکر زن وبچه ات باشی تا کمتر زجر بکشند،می خواهی بروی جبهه؟

گفت:مادرهمش شش ماه است. من بچه هامو به خدا سپردم.

ازاون اصرار از ما انکار.خلاصه اینقدر گفت تا عازم جبهه شد. علی اصغر هم که دید برادر کوچکش هنوز یکسال نشده دوباره دارد میرودگفت من هم میخواهم بروم .برادرم این همه رفت جبهه، بازهم می خواهد برود چرا من نروم؟

 همسرش آمده بود پیشم ولی گفت: مادرعلی اصغر شبها نمیخوابد پیش من گریه نمیکند ولی از خیسی متکایش میشود فهمید که همش دارد گریه میکند. به من میگوید برادرم هنوز یکسال نشده میخواهد دوباره برود جبهه من 4-5 سال است سازمان چای هستم واز حمید خجالت میکشم. من به هر دو تاشان گفتم من وبچه های شما رانگاه نمی کنم چون به اندازه کافی به آنها رسیدگی کردم.

هردو تا در جوابم گفتند: خدا آنها را نگاه میکند ونگهدارشان است.

حمید فقط 15روزدر خانه جدید باهمسر و فرزندانش زندگی کرد. علی اصغر هم هرچه مدیرش در سازمان چای بهش گفت: نرو اینجا هم خدمته، گفت: نه من باید بروم.

آن روزاز سپاه تا فرمانداری اینها راهپیمایی کرده بودند هر دوتا را با اشک وآه بدرقه کردیم وهرچه میگفتیم نروید فایده ای نداشت.

می گفتند: خدمت ما برای اسلام فقط سه ماه است موقع رفتن می گفتند عید پیش تو هستیم. موقع رفتن می گفت مامان شما سواد ندارید ولی تجربه زیاد دارید سرنماز مارا دعا کنید ازخدا بخواه ما فقط اسیر عراق نشویم طاقت شکنجه را ندایم شهادت افتخار ماست.

 من باشنیدن این صحبت ها بی تابی کردم گفتم: یعنی شما دارید میروید تا شهید بشوید بی تابی مرا که دیدند گفتند: نه ما برمی گردیم فقط دعا کنید اسیر عراق نشویم.

 40روز بعد خواب دیدم تا اون موقع من همش به فکر این دو تابودم. در عالم خواب دیدم عده ای از زنان نقاب دار آمدند داخل اتاق ونشستند ونقاب ها را بالا زدنند. من هیچ کدام رانمیشناختم. سنگ آسیاب هم وسط میدان بود ازم پرسیدنند: خانم شما چکار میکنید چکاره هستید؟همون لحظه من به فکر آسیاب بودم و یاد حضرت زهرا(س) با خودم میگفتم حضرت زهرا هم گندم رابا سنگ آسیاب آرد میکرد. از خواب بیدار شدم 2شب بود. نگران شدم. من هیچکدام از این خانم ها را نمیشناختم به یاد دوتا فرزندانم افتادم. توسل به حضرت زهرا زدم و گفتم یا حضرت زهرا همه بچه های جبهه رو به سلامت نگه دار.

بی تابی های شبانه ام شوهرم را هم بیدار کرد. ماجرا را گفتم. خوابم نبرد آمدم بیرون صدقه گذاشتم. بعد از 5 روز رو حصیر بافی نشسته بودم زنگ خانه را زدنند رفتم در را باز کردم یه برادر از سپاه بود

گفت: مادر جان منزل حبیبی اینجاست

گفتم: بله.

گفت: حاج آقا هستند؟

گفتم: نه سر مزرعه است.

گفت: خانواده حمید وعلی اصغر خوبند آمدیم خبری از وضع زندگی آنها بگیریم

گفتم: بفرمایید تو.قدمتان روی چشم .

یکی را فرستاند دنبال حاج آقا. آنها رادعوت کردم داخل. فکرکردم دونفرند اما دیدم یکی یکی باماشین پر آمدند داخل خانه. داخل اتاق نشستند هی سوال و جوابم می کردند. صبرم داشت تمام میشد.

گفتم: توروخدا اگر شما پدر و مادر دارید به من بگویید بچه های من سالم هستند؟

همه گفتند: آره.

چندین بار سوال پیچم کردند صبرم طاق شده بود.

گفتم: شما چرا فرستاید دنبال شوهرم. خوب بگویید شما یکساعت است هی سوال پیچم می کنید.

یکی گفت: آره مادر بچه ات حمید شهید شده علی اصغر هم بیمارستان اهوازه.

من با حال ناراحتی گفتم: پس شما چرا اینقدر اذیت می کنید خوب از همون اول بگید من چه خاکی بر سرم کنم. بچه هام رفتند جبهه خدمت، نه اینکه شهید بشوند.

یکی گفت: خوب مادر جان شما چرا جلوشونو نگرفتید که هر دو تاشون نروند؟

گفتم: من نگرفتم؟ من این همه التماسشون کردم اما یه حرف زدنند که دهانم را بستند. به من گفتند اگر شما قرآن را بگذاری و روی آن پا بگذاری ما نمی رویم.

گفتم: این چه شرطیست که می گذارید؟ گفتند: قرآن همین را می گوید« زمان حمله به شهر و ناموست باید از جان و مال و خانواده ات بگذری و دفاع کنی» اگه ما نرویم شما پیش حضرت زهرا خجل هستی اگه قرآن را قبول داری نباید مانع ما بشوی.

دیگه بدون هیچ مقدمه دیگری گفتند: مادر جان حمید شهید شد شما چه کاری می توانید الان بکنید؟ علی اصغر هم بیمارستان اهوازه. باورش برای هر مادری سخت است هر چند می دانستم حمید خیلی عاشق جبهه و شهادت بود. در آن لحظه هیچ کاری از دستم بر نمی آمد.

گفتم: من را می برید علی اصغرم را ببینم؟

گفتند: آره مادر جان می بریمت.

کربلای 4 هر دو تا عازم مناطق درگیری شده بودنند توی آن شرایط خیلی ها شهید شده بودنند و مجبور شدنند دستور عقب نشینی بدهند. حمید و علی اصغر هم داشتند برمی گشتند. علی اصغر تا نیمه راه آمده بود متوجه شد برادرش همراهش نیست از دوستانش پرسید همه اظهار بی اطلاعی کردنند. خودش برگشت عقب. پیکر نیمه جان حمید را دید چفیه به گردنش بسته بود همین که خواست بلندش کند و ببیند کجایش زخمی شده ترکش یه خمپاره خورد به گردن علی اصغر و او هم آنجا افتاد. علی اصغر را سوار ماشین کردنند و آوردنند اهواز تا 24 ساعت تو بیمارستان اهوازه زنده بود. اما خونریزی اش زیاد بود و شهید شد. حمید همانجا شهید شده بود تو خونش جان داد.

هر دو تا را آورده بودنند لنگرود دریغ از اینکه اینها آمده بودنند تا به ما بگویند هر دو تا شهید شده اند. صبح روز بعد آمدنند دنبالمان بریم سپاه . 13 شهید به ردیف بغل هم بودنند جعبه هایی که حمید و علی اصغر در آن بودنند نزدیک هم بود. رفتم بین دو تاشون دراز کشیدم و فریاد زدم آخر شما به هدفتان رسیدید حالا من چه کار کنم. همانجا از هوش رفتم. مرا به بیمارستان بردنند. آنجا که به هوش آمدم گفتم اینجا چه کار می کنم؟

برادرهای سپاه آمدنند کنارمن و گفتند: مادر جان شما طاقت ندارید بهتر است همین جا بمانید.

گفتم: نه منو ببرید کنار دو تا بچه هام.

گفتند: به یک شرط می بریم که طاقت داشته باشید و از هوش نروید شما اولین مادر شهید نیستید به این فکر کنید که الان مادرهای زیادی مثل شما در سرتاسر ایران وجود دارد و باید تحمل کنید.

حرفهایشان کمی آرامم کرد و به سپاه برگشتیم و از آنجا راهپیمایی کردنند و راه افتادیم به طرف مسجد کیاکلایه آنجا کنار پله های مسجد اینها را به خاک سپردیم و امیدوارم که خداوند هم این دو جوانم را در درگاه خودش بپذیرد.

آخرین به روز رسانی در پنجشنبه 07 دی 1391 ساعت 12:46