خوشا به حال آنان که با شهادت رفتند! خوشا به حال آنانکه که در این قافله نور جان و سر باختند! خوشا به حال آنانکه این گوهرها را در دامن خود پروراندند.امام خمینی(ره)
بار خدايا توانائيم ده تا در اين جبهه ها تزكيه شوم و بوسيله اين تزكيه به تو نزديك گردم.شهيد غلامرضا حسين پور
 
 

پیوندها

 
 

 
شهید سید حسین درنگیده
امتیاز کاربر: / 1
بدخوب 
نوشته شده توسط تفحص لنگرود   
پنجشنبه 25 مهر 1392 ساعت 08:08

 شهید سید حسین درنگیده

شهید درنگیده متولد 1340بارکوسرا از توابع شهرستان لنگرود در خانواده ای کشاورز چشم به جهان گشود.نام او را در شناسنامه حسین نهادند اما به دلیل همنام بودن با دایی خود او را سید فاضل می خواندند.این نام را مادر بر او نهاد.سید حسین فرزند دوم یک خانواده ی ده نفره و دارای چهاربرادر و سه خواهر بوده است.دوران کودکی اش در خانه ای استیجاری در بار کو سرا گذشت. و سپس از آنجا به  انزلی محله لنگرودنقل مکان کردند.در اینجا هم مدتی مستأجر بوده وسپس خانه ای برای خود ساختند.خانواده ی او از نظر مالی در مضیقه بوده و از امکانات حداقلی برای گذران زندگی برخوردار بودند.پدرش سید هاشم درنگیده و مادر او هاجر نوروزی برای تهیه مایحتاج خانواده در زمینهای مردم کشاورزی میکردند.این شهید گرانقدر از نخستین روزهای انقلاب به جهاد با ظلم و کفر پرداخت و بعد از انقلاب نیز با شروع جنگ تحمیلی و در سن هجده سالگی با همان شور انقلابی اش از سپاه لنگرود به جبهه های نبرد حق علیه باطل شتافت و به خرمشهر اعزام شد.وسرانجام در تاریخ 17/2/1361 در سن بیست سالگی,در منطقه ی سومار ,پس از هیجده ماه حضور در جبهه و عرصه ی جهاد,عطای زندگی را به لقایش بخشید و به دیدار حق شتافت.

پشتیبان پدر ومادر

زمانی که سید حسین دانش آموز بود مدارس از صبح تا غروب و به صورت صبح و بعداز ظهری فعالیت میکردند.مادرش در باغ سبزی و ترب میکاشت.سید حسین برای کمک به پدر ومادرش برای امرار معاش بین دو شیفت مدرسه که به خانه می آمد,سبزی هایی که مادر چیده وداخل زنبیل گذاشته بود و تا نیمه راه میبرد را به بازار برده ومیفروخت.بعد با پول بدست آمده از فروش سبزی ها نان و... میخرید و به خانه می آورد تا خواهرها و برادرهایش با آن غذا بخورند و خود تکه ای نان برمیداشت و در راه مدرسه میخورد.

کفش

آن زمان مقطع راهنمایی نبود و دوم وسوم راهنمایی میشد کلاس هفت وهشت.سید حسین کلاس هفتم بود و با رزین گالش(کفش سنتی گیلان)به مدرسه میرفت.یک روز مدیر مدرسه مادراو را به مدرسه خواست و به او گفت:شما پول ندارید برای این بچه کفش بخرید؟ و وقتی مادرش برای مدیر وضعیت مالی خانواده را شرح داد مدیر مدرسه گفت:عجب بچه ای تربیت کردی.خیلی پسر خوبی تربیت کردی.من اگر بیست تا دانش آموز مثل او داشتم دیگر غصه ی هیچ چیز رو نداشتم.

نهار

روزی مدیر مدرسه از سید حسین پرسیده بود:تو برای نهار به خانه میری چه چیزی میخوری و به مدرسه می آی؟سید حسین در پاسخ گفت:من الان باید برم و مقداری ترب و سبزی به بازار ببرم و بفروشم.بعد با پولش نان بخرم و ببرم خانه که پدر ومادرم و خواهر,برادرام بخورند.و بعد من بیام مدرسه.

تحصیل

سید حسین دوازده سال درس خواند و دیپلم خود را گرفت.و در دانشگاه در رشته ی ریاضی پذیرش شد.درس او خیلی خوب بود.نمراتش بیست بود.معلم او همیشه میگفت:آخه این چه دانش آموزیه من یه ذره هم ازش ناراحت نشدم.وقتی ازش درس میپرسم لذت میبرم.

خودش تربیت شده!

سید حسین دانش آموز خوش اخلاق و مؤدبی بود.مدیر,ناظم,معلم,همکلاسیها,همه او را در مدرسه دوست داشتند و از رفتار او خوششان می آمد.آقای اصغری مدیر مدرسه ی سید حسین همیشه میگفت:مادر این بچه را بیاورید مدرسه ببینیم چه کسی این پسر رو اینطور تربیت کرده.من که میرفتم میگفتم:آقای اصغری من این بچرو تربیت نکردم.این خودش تربیت شده.خودش,خودشو تربیت کرده.

تابستان

تابستان ها سید حسین میرفت تهران سر کار تا برای مدرسه ی خود پول جمع کند.حقوق خود را در بانک پس انداز میکرد واز خانواده پول نمیگرفت.

 

فعالیتهای انقلابی

سید حسین برای انقلاب خیلی فعالیت میکرد.او با سه تن از دوستان خود شبها در خانه اعلامیه مینوشتند و چاپ میکردند از شب تا صبح میرفتند و اعلامیه ها را به تمام خانه ها میدادند.در راهپیمایی ها حضوری بسیار فعال داشت.روزها تا غروب بیرون از خانه مشغول فعالیتهای انقلابی بود واز شب تا صبح هم درگیر چاپ و پخش اعلامیه بود.

نگرانی

به علت حجم بالای فعالیتهای انقلابی او مادر مدام چشم به راه آمدن پسر غمخوار خود بود.شبها تا صبح خواب به چشم مادر نمی آمد که خدایا چه بر سر پسرم آمده؟شهیدش کرده اند؟...

آتش سوزی

بعد از اینکه از بارکوسرا به انزلی محله نقل مکان کردند خانه ای را در آنجا اجاره نمودند.پس از مدتی یک قطعه زمین خریده,خانه ای کوچک روی آن ساختند.اما مدتی بعد خانه در آتش سوخت وسید حسین و خانواده زیر چادر و  تلنبار(محل ذخیره برنج درو شده) تا زمان ساخت خانه ای جدید زندگی کردند.

پناه

در بحبوحه ی انقلاب روزی سید حسین ودوستان انقلابی اش به خیابان رفته و در درگیری ها شیشه های بانک را شکستند و مأموران آنها را دنبال کردند.سید حسین مدام از کوچه پس کوچه ها گذر میکرد که مأموران او را گم کنند.بعد به یک کوچه ی تنگ رسید.خانمی در را باز کرد و او را در زیر زمین خانه اش پناه داد و وقتی مأموران در خانه ی او را زدند گفت کسی اینجا نیامده.دو دست و پایش به شدت آسیب دیده بود و شلوار او پاره شده بود.آن خانم برایش نهار آورد و وقتی غروب شد شوهرش او را با موتور تا در خانه آورد و رفت.و سپس سید حسین این ماجرا را برای مادر که از نگرانی تا نیمه های راه آمده بود تعریف کرد.

عکس آقا

جریانات انقلابی تازه شروع شده بود و آقا امام خمینی (رحمة الله علیه) در پاریس بودند.یک روز سید حسین یک چیزی را که در روزنامه پیچیده شده بود به خانه آورد و به مادر داد.مادر از او پرسید:پسرم این چیه؟او گفت:این عکس امام خمینیه.این رو جایی مخفی کن که کسی پیداش نکنه و به هیچ کس نشان نده.مادرش گفت:تو این رو از کجا آوردی؟تو که فعالیت سیاسی داری و اعلامیه چاپ و پخش میکنی اگر یک وقت مأمور اینجا بیاد واین رو پیدا کنه ما چیکار کنیم؟گفت:من یک جوری کار میکنم که کسی پیدام نکنه.مأمور جرأت نمیکنه اینجا بیاد.

محبوب

سید حسین در جبهه بسیار محبوب همرزمان خود بود.این علاقه به حدی بود که زمانی که خبر شهادت او به آنان رسید یکی از آنها از حال  رفت وراهی بیمارستان شد.و زمانی که دوستان دیگرشان برای عرض تسلیت آمده بودند با خود پیغام عذرخواهی او را,که به علت بستری بودنش در بیمارستان نتوانسته بود بیاید,به خانواده سید حسین رساندند.

قرآن

وقتی دانش آموز بود سر صف قرآن میخواند.هیچ گاه قرآن خواندنش ترک نمیشد.قرآن او هنوز هم با مادر است واو شبهای جمعه آن را میخواند.با خود عهد بسته تا زمانی که زنده است قرآن او را نگه دارد و بخواند.

اسب سواری

سرگرمی و بازی سید حسین در کودکی این بود که چوبی را به خود ببندد و اسب سواری کند.

سفارش

خواهرها و برادرهایش را خیلی دوست داشت.آنها نیز همه ی نکات تربیتی را از برادرشان یاد میگرفتند.سید حسین همه ی آنها را با نماز کرد و در امر دین خیلی به آنها سفارش میکرد.طوری مسایل دین را برای آنها درونی کرد که حتی اکنون هم خواهرهایش جلوی هیچ نامحرمی حتی بدون جوراب حاضر نمیشوند.همیشه به آنها سفارش میکرد نمازتان را بخوانید و نگذارید قضا شود.

تربیت

روزی سر سفره مادر در حال حرف زدن بود که یکی از پسران به او گفت:کمتر حرف بزن.همین که این حرف را زد سید حسین با پشت دست به دهان او زد وگفت این دفعه ی اول وآخر بود که چنین حرفی زدی.مگه پدر و مادر نوکر شما هستند که اینطور با آنها حرف میزنید؟میفهمی کمتر بگو یعنی چی؟

صدام حسین

یک بار که سید حسین تازه از جبهه آمده بود و در خانه نشسته بود تلوزیون داشت تصویر امام خمینی را نشان میداد.مادرش گفت:چی میشد اگه آقا قرآن سر میگرفت و صدام رو نفرین میکرد.سید مادر را نگاه کرد و لبخندی زد.سپس گفت:مادر تو چرا حضرت زهرا(سلام الله علیه)نشدی؟یا من چرا امام حسین نشدم؟چون اونا خوددار بودند.من و تو صدام رو صدا میکنیم صدام عمر ولی آقا صداش میکنه صدام حسین چون آقا خود داره.اگه الان یک نفر به تو چیزی بگه سریع میگی خدایا یه بلایی سرش بیار اگه نزنیش من بنده ات نیستم.ما چه بندگی برای خدا کردیم؟

سفر مشهد

وقتی کوچک بود او را همیشه با خودم به انجمن و کلاس قرآن و امامزاده میبردم.اما او را سفر مشهد نبردم.یک بار میخواستیم برویم مشهد اما گاو داشتیم و باید مراقب آن مبیود.سید حسین گفت:شما برید من میمونم مراقب گاوا و براشون علف و غذا میذارم و ازشون پذیرایی میکنم.

سید حسین ماند و ما رفتیم.

آموزش نماز

من یکی دو روز رفتم انجمن مسجد محله.خانمی که احکام یاد میدادند از من در مورد نماز سؤال کردند و من بلد نبودم جواب بدهم.بعد دیگر نرفتم.یک روز سید حسین به من گفت:مامان تو چرا انجمن نمیری؟دو,سه روز رفتی و حالا چرا نمیری؟

گفتم:آخه میرم اونجا وخانوم ازم سؤال میپرسه و من بلد نیستم یه جوری باهام برخورد میکنه.میگه شما تا حالا کجا بودید؟چرا چیزی یاد نگرفتید؟

گفت:تو برو.اون خانوم باید اینجوری کنه که شما یاد بگیرید.تو برو هر چی رو که نمیدونی من یادت میدم.شبها من را صدا میکرد و میگفت نماز بخوان ببینم خانم چه چیزهایی گفته و بعد هر چه بلد نبودم به من یاد میداد.

کمک کردن

از جبهه که برمیگشت خیلی به اطرافیان کمک میکرد.در فصل درو برنج پیاده میرفت بارکوسرا که به دایی اش در برداشت برنج کمک کند.با او برنج درو میکرد,برنج را می آورد خانه,برای اسبش چارپاداری میکرد....

راهپیمایی

صبح که میرفت راهپیمایی گفت:مامان تو هم بیا.با همسایه ی خود رفتم.برنامه در مسجد سیدالشهدا بود.تدر خیابان کماندوهای زیادی بودند.ما در مسجد نشسته بودیم که دیدیم خانومها یکی یکی بیرون میروند.من به همراهم گفتم بیا برویم بیرون ببینیم چه خبر است.رفتیم دیدیم درگیری شده.تعدادی آقا بیرون بودند وقتی مارا دیدند گفتند اینجا چکار میکنید؟برید.سریع برید.ما رفتیم خانه ولی تا صبح از دلشوره ی سید حسین خوابم نبرد.بیرون بودم وسید هم تا صبح نیامد.میدانستم که وقتی کماندوها باشند خیلی کشتار میشود.شلوغ هم بود.تیراندازی کرده و چند نفر را کشته بودند.صبح بود که سید حسین آمد.و من ماجرای روز قبل را برای او تعریف کردم.او گفت:کار خوبی کردی اومدی.فقط باید یه کم زودتر برمی گشتید که جون سالم در ببرید.ما هم کرکره های مغازه هارو نیمه باز گذاشته بودن که اگه مأمورا دنبالمون کردن بریم تو مغازه ها.وقتی که هجوم آوردن سمت ما,ما رفتیم داخل یک مغازه و کرکره ی اون رو پایین آوردیم.سعی کردن کرکره رو بشکونن و خیلی تکونش دادن ولی نتونستن.

روزه

خیلی اهل نماز بود و روزه ی ماه رمضان او با وجود ناراحتی معده اش ترک نمیشد.حتی در جبهه هم روزه داشت.چند بار فرمانده اش به او گفته بود تو که ناراحتی معده داری نباید روزه بگیری.میگفت:چرا من باید روزه ام را بخورم؟خدا خودش پرورش دهنده ی من است و سلامتی برای روزه گرفتن را هم به من میدهد.با این شرایطش حتی روزه ی پیشواز ماه رمضان را هم میگرفت.

مراعات مردم

تهران که سر کار میرفت صاحب کارش برای او یک دست لباس خریده بود.اما سید حسین آن لباس را هرگز نپوشید.میگفت اگر این لباس را بپوشم و بیرون بروم کسانی که نمیتوانند بخرند من را ببینند ناراحت میشوند و غصه میخورند.همیشه لباس کهنه میپوشید.آن لباس را وقتی شهید شد مادرش داد که به مستحق بدهند.

پیش خدا مقصرند!

خواهرش تازه ازدواج کرده بود و شوهرش برای او یک دستبند و گردن بند طلا خریده بود.وقتی سید حسین طلاها را در دست وگردن خواهر دید ناراحت شد واز اتاق بیرون رفت.من رفتم دنبال او گفتم چرا بیرون نشستی؟گفت:اون چه وضعشه؟آبجی چی اونا انداخته؟اگه اینجا مردم ببینن و اونایی که دستشون نمیرسه بخرن آه بکشن میدونی آبجی اینا چقدر گناه کردن و پیش خدا مقصرن؟من گفتم:مگه تو نمیخوای برای خانومت بخری؟

گفت:من که ازدواج نمیکنم اگه هم بکنم تو مسجد این کارو میکنم.

هدفش این بود که اگر ازدواج میکند در مسجد این کار را بکند.آخرش هم شهید شد و در مسجد برای او عروسی گرفتم.....

اجازه

اهل مشورت بود.با همسایه ها,پدر ومادرش,حتی با خواهر کوچکتر خود.هیچ کاری را بی مشورت انجام نمیداد.وقتی میخواست کاری کند یا جایی برود باید از پدر ومادرش کسب اجازه میکرد وبی اجازه هرگز کاری انجام نمیداد.در بسیج لنگرود فعالیت داشت و وقتی که جنگ شروع شد به والدین خود گفت به من اجازه میدهید من به جبهه بروم؟باید رضایت نامه من را هر دو امضا کنید که اگر من بعد شهید شدم و بدون امضا و اجازه ی شما بوده باشد در پیشگاه خدا گناهکار و مقصر هستم.من باید با رضایت شما بروم.پدر ومادر هم سید حسین را,با رضایت خود از حضور او در جبهه برای دفاع,با خیالی راحت راهی کردند.

همسایه

خیلی با همسایه ها خوب بود.میگفت حداقل هر سه  روز باید همسایه را صدا کرد و احوال او را پرسید.در جواب مادر که میگفت:آخه میری همسایه رو صدا کنی که باهاش سلام علیک کنی و احوالش رو بپرسی خجالت نمیکشی؟پاسخ میداد:هر کس هر سه روز همسایه ی خودش رو صدا نکنه و باهاش حال واحوال نکنه و حرف نزنه نماز و روزه اش باطله.مامان اینو همیشه در خاطرت نگه دار.اگه کسی تو رو صدا نمیکنه,تو صداش کن احوالشو بپرس.آدم نمازخون باید از همسایه اش با خبر باشه و از احوالش بپرسه تا نماز وروزه اش مقبول باشه.

درد دل

بیشتر حرف دل خود را به مادر و خواهر کوچکترش میگفت.وقتی از کسی ناراحت میشد یا از حرف کسی میرنجید سنگ صبورش بیشتر این دو بودند.و مادر همیشه به او میگفت:تو که خودت این چیزا رو بهتر از من میدونی.عیب نداره تو به دل نگیر.اما در حافظه ی مادر این مسأله که خود سید حسین کار اشتباهی مرتکب شده باشد و کسی را برنجاند ثبت نشده است.

شرکت

در تهران در شرکتی مشغول کار بود.با وجود اینکه کلاس دوازده بود خود را کلاس دوم راهنمایی معرفی کرده بود. برای کارمندان آنجا چایی می گذاشت. روزی یکی از همکارانش به بخشی که سید حسین در آن کار میکرد رفت و اتفاقی او را در حال مطالعه کتابهای کنکور دید.رفت و به مسؤلین شرکت گفت شما میدونید کسی که آوردید اینجا براتون چایی میاره داره کتابای کنکور میخونه؟از آن روز برای سید حسین در آن دفتر احترام خاصی قایل شدند و دیگر اجازه ندادند او برایشان چایی بیاورد.

اول جبهه

خودش یک دختر خانم را برای ازدواج انتخاب کرده بود.دختر خوبی بود.سید حسین با هر کی در ارتباط بود آدمهایی مثل خودش بودند.طبیعتا برای همسری هم دختری را انتخاب میکرد که هم کفو خودش باشد.خانواده یک بار بی اطلاع او شخصی را فرستادند که با خانواده ی آن دختر صحبت کند ومزه ی دهان آنها را بچشد.بعد که به سید حسین گفتند کسی را برای خواستگاری فرستادند او جواب داد:اول جبهه.من باید برم اونجا.اونجا واجب تره.اول برم اونجا وظیفم رو انجام بدم اگه برگشتم ازدواج میکنم.الان الکی نرید.

سلاح جنگی

وقتی از جبهه برمیگشت و دوستانش به دیدن او می آمدند,او از آنجا برای دوستانش تعریف میکرد.دوستانش از او میپرسیدند چه اسلحه ای دارید؟میگفت:ما هیچی نداریم.اسلحه هامون تمام شده.ما فقط روی زمین آقا صاحب الزمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) رو داریم و در بالا خدا رو داریم.من با چشم خودم آقا رو دیدم.و وقتی به جبهه برگشت چهار روز بعد به شهادت رسید...

همسنگر

میگفت همسنگری داشت به نام محمد.روزی آمد پیش من و گفت:آقای درنگیده من فردا ساعت ده صبح شهید میشم.به او گفتم:چی میگی؟چه طوری؟ گفت:شما که الان اینجا خوابیده بودید من آقا رو دیدم.دست به سر من کشید و گفت تو فردا ساعت ده شهید میشی.آن شب را تا صبح ما نخوابیدیم.در عملیات روز بعد دقیقا ساعت ده محمد شهید شد.

آرزو

تنها آرزویش این بود که به جبهه برود.برای اینکه انقلاب پیروز باشد.

ثواب

در بازار دو,سه نفر ساواکی بودند.یک روز با دوستان انقلابی خود به بازار رفته و مغازه ی آنها را آتش زده بودند.چنان دودی به راه افتاد که از فاصله های بسیار دور دیده میشد.وقتی برگشت به او گفتم:پسر گناه داره چرا اینکار رو کردید؟ گفت:اینا ساواکی بودن سوزوندن وسایلشون ثواب داره,گناه نداره.

مرخصی

در طول هجده ماه حضورش در جبهه,سه بار به مرخصی آمد.در دوران مرخصی خود سرگرم رفت وآمد با دوستان و تعریف کردن از فضای جبهه برای آنها,گذران وقت با خانواده,سرکشی به همسایه,کمک به اطرافیان و...بود.

نصیحت

یکی از برادرانش را عناصر ضد انقلاب فریب داده و کتابی را در زمینه خرابکاری به او داده بودند.مادر ماجرا را در نامه ای برای سید حسین شرح میدهد و آن کتاب را پشت خانه زیر خاک پنهان میکند. زمانی که سید حسین به مرخصی آمد آن کتاب را از مادر خواست و پس از گرفتن آن برادر خود را به اتاق برده در را بسته و به او گفت که اگرکتاب را بخواند  یعنی میخواهد با آنها باشد و در غیر این صورت در راه اسلام و انقلاب گام بردارد.و بعد از کلی صحبت کردن با او برادرش به اشتباه خود پی برده و با هم به حیاط رفته و کتاب را به آتش کشیدند.و بعدها او هم از طرف بسیج به کردستان رفته و در آنجا جانباز شد.

ناراحتی مادر

دوست نداشت مادر ناراحت شود.به رغم سختی هایی که در جبهه تحمل میکرد در پاسخ این سؤال مادر که در جبهه چه میکنید؟چه میخورید؟و...میگفت:به ما بد نمیگذره.خیلی خوبه.همه چی داریم.جایی بدی نیست که.

نجابت

آن زمان  سید حسین دانش آموز بود و هنوز سرکار نمیرفت.برای نوشتن املا باید برگه ی کاغذ میخریدیم.هیچ گاه از من پول نخواست.وقتی که میخواست به مدرسه برود میرفت به حیاط و آنجا به خواهر یا برادرهایش میگفت:برو به مامان بگو دو زار پول داره که یک قرون به من بده من برگه بگیرم.من اگر پول داشتم که به او میدادم و در غیر این صورت بدون برگه میرفت.بارها مدیر مدرسه مرا خواست و گفت که:سید حسین امروز کاغذ یا مداد نیاورده و من خودم به ک نحوه ی شهادت

در عملیات{}وقتی که در حال پیشروی بودند تیری به قلب و پای سید حسین اصابت میکند وبه زمین می افتد.یاران او تلاش میکنند که او را به عقب ببرند که او مانع شده و با فریاد به آنها میگوید که حالش خوب است و آنها پیشروی را ادامه دهند.و هنگامی که بازگشتند با پیکر پاک او که به دلیل خون ریزی زیاد به شهادت رسیده بود مواجه شدند.

اغذ و مداد میدهم تا املا بنویسد.

خبر شهادت

آن شب من تا حق صبح خوابم نبرد و آرام نگرفتم.صبح فردا برای کار در یک مزرعه باید رشت میرفتیم.من از صبح دلم غمگین و گرفته بود.صبح زود و بدون خوردن صبحانه راه افتاده و سوار ماشین رشت شدم.میخواستم از شهر بزنم بیرون که کمی آرام بشوم.وقتی رسیدیم به مزرعه به همراهانم گفتم:پاشین دیگه.پاشین زودتر بریم تو مزرعه.دلم داره بالا میاد.در طول کار همراهانم شروع کردند از شهدا حرف زدن.من به آنها گفتم:من خیلی غمگینم.من از خدا میخوام پسرم شهید نشه.خونم آتیش بگیره ولی پسرم شهید نشه.اگه خونم آتیش بگیره پسرم خیلی مهربونه میاد برام خونه درست میکنه.ساعت حدودا 10بود که یک خانمی آمد و گفت:مادر سید رقیه(نام دختر حاج خانم و خواهر شهید)برادرت اومده دنبالت.همین که گفت برادرم دنبالم آمده متوجه شدم و با گفتن  پسرم شهید شده,بی حال افتادم در گل و لای مزرعه. البته برادرم گفت که نه سید حسین شهید نشده بلکه سید رقیه دستش را بریده.ولی من میدانستم چه شده.من را بلند کردند و سوار ماشین برادرم شدم و به خانه برگشتم.وقتی وارد خانه شدم دیدم در خانه ام از شلوغی جمعیت محشر است.

عرض تسلیت

بعد از شهادت سید حسین با یکی از دخترانم شب جمعه ای به گلزار رفتیم.هنوز مراسم چهلم او را نگرفته بودیم.وقت برگشتن دخترم کمی از من زودتر برگشته بود.من نزدیک منزل بودم که دخترم آمد وگفت:مامان یه آقایی اومده خونه ی ما.میگه امشب میخوام اینجا بمونم.مامان بیرونش نکن.گفتم:بذار بیام ببینم کیه,بعد.خانه ی ما آن زمان خانه ای گلی بود که ایوان داشت.آمدم دیدم که آقایی که یک پلاستیک به همراه داشت و کفشهایش,که پشت آن هم پاره بود,داخل آن است و با لباسی کهنه روی ایوان نشسته است.یک پیراهن سبز رنگ و یک جلیقه بر تن داشت.وقتی من را دید بلند شد و با من سلام علیک کرد.گفتم:حاج آقا بفرما بشین.و پس از تعارف و خوش آمدگویی به او گفتم میروم گاوم را بدوشم. و او گفت بفرمایید.من گاوی داشتم که هر وقت آن را میدوشیدم به اندازه ی یک لیوان شیر میداد اما آن روز وقتی گاوم را دوشیدم و کارم تمام شد دیدم که یک سطل پر شیر دوشیده ام.با خودم گقتم خدایا من چرا اینقدر شیر دوشیدم؟از طویله رفتم بیرون که برم داخل خانه دیدم باز این آقا جلوی پای من ایستاد.به دخترم گفتم برو مقداری برنج بپز امشب حاج آقا مهمان ما هستند.گفتند:حاج خانوم من نیومدم اینجا که چیزی بخورم.من اومدم که به شما تسلیت بگم و مأمورم و معذور برای اینکه به شما بگم چرا انقدر ناراحتید و گریه میکنید؟خوش به حالتون که چنین فرزندی داشتید.

شب شد و ما خواستیم شام بخوریم.به ایشان گفتم ما میخواهیم نان و پنیر بخوریم.گفتند:من هم میخواهم همین را بخورم.من برای خوردن نیامدم.ایشان رو به دخترم گفت:اول برای من نمک بیاورید.و کمی نمک خورد.

بعد صرف شام به دخترم گفتم در اتاق برای آن آقا رخت خواب پهن کند.آن آقا گفت:حاج خانوم انقدر گریه نکنید.انقدر ناله نزنید.و بعد گفتند که من میخواهم بروم.آن زمان وضعیت قرمز بود و مأموران همه جاحضور داشتند.

گفتم حاج آقا وضعیت قرمزه.

گفتند:من میدونم کجا برم.

گفتم:آخه برقا خاموشه.شما نمیدونید کجا برید.

گفت:مشکلی نیست.من میدونم.

رفت سر پله و دست خود را روی سینه اش گذاشت و گفت:حاج خانوم دیگه کار ندارید؟هر چی میخواید بگید.و قول بدید دیگه گریه نکنید و انقدر ناراحت نباشید.

گفتم:چشم.

پسرم سید رضا که الان جانباز است با او تا دم در رفت.و بعد خیلی هیجان زده برگشت و گفت:مامان حاج آقا غیب شد و رفت.وقتی در رو باز کردیم دیدم یه چیز سیاه اومد جلوی چشمم سریع رفت و حاج آقا بعد از رفتن سیاهی غیب شد و دیگه نیست.

خواب

نزدیک شهادت سید حسین همه اش خواب میدیدم در محل شلوغی هستم.خانه ی ما شلوغ است و همه شور وشیون میکنند.و من ناراحتم.

وصیت نامه

در وصیت نامه ی خود گفته بود گریه نکنید.و به خواهران خود نیز سفارشهایی درباره ی {}کرده بود.

تشییع پیکر

مراسم تشییع پیکر مطهر او جمعیت زیادی آمده بودند.آن روز به جز سید حسین 7 شهید لنگرودی دیگر را نیز آورده بودند.وقتی کفن را از صورت او کنار زدند دیدند صورت و لبش مثل گل قرمز است.اصلا شبیه یک مرده نبود.یکی از پسرعموهایش که او نیز برادر شهید بود به من گفت:زن عمو داداش من رو که آورده بودن رنگ صورتش مثل مرده ها بود,پس چرا سید حسین صورتش قرمز بود.اصلا مثل مرده ها نبود.هیچ کس نمیتونست متوجه بشه که ایشون مرده...

نور تابوت

یکی از هم محلی های ما رفته بود سپاه برای کاری.در آنجا که منتظر بود از چند نفر سپاهی که آنجا در حال حرف زدن بودند شنید که از این هفت شهید که آورده بودند یکی از آنها برای انزلی محله بود به نام درنگیده.ما سر تابوت را که برداشتیم دیدیم از تابوت او نوری بیرون آمد.ما از ترس این نور زود در تابوت را گذاشتیم.بعدها که فرمانده سپاه به خانه ی ما آمده بود نیز این ماجرا را تعریف کرد و گفت:در این دو سال که این همه شهید آوردند تا کنون همچنین چیزی ندیده بودیم.وقتی در تابوت را برداشتیم فقط نور دیدیم.

لبخند

وقتی من رفتم بالای سرش لبخند زد.وقتی لبخند میزد دندانهایش دیده میشد.به او گفتم:لبخند میزنی؟من رو بی عقل گیر آوردی؟گفتی ما میریم پیروز بشیم,حالا رفتی شهید شدی؟تازه برام لبخند هم میزنی؟بعد حس کردم اخم کرده.چنان اخمی برای من کرده بود.وقتی این ماجرا را برای دیگران گفتم به من گفتند که تو که از شدت علاقه ی او به خودت خبر داشتی نباید میگفتی منو بی عقل  گیر آوردی؟سید حسین از این حرف تو بدش آمده است.

عطر مزار

برای مراسم چهلم رفتیم که روی مزار سید حسین سنگ مزار بگذاریم.زیر پای او به اندازه ی تقریبا دو انگشت باز بود.پسرهای من رفتند تکه ای چوب پیدا کنند که آن قسمت را بپوشاند.ما هم کناری نشسته بودیم.دیدم که آن بنا و برادرم که برای درست کردن مزار سید حسین از بارکوسرا آمده بود چیزهایی بهم میگویند.پسران من نیز برای آوردن چوب تعلل میکنند.بعدا از برادرم پرسیدم که بنا چه میگفت و برادرم برای من شرح داد که:میدونی آبجی اون قسمت از مزار سید حسین که باز بود از آنجا مثل نسیم بوی گلاب و گل محمدی بیرون می اومد.بنا میگفت شما مگه چقدر عطر و گلاب ریختید که اینطور بوش هنوز بعد چهل روز از داخل قبر بیرون میاد.من هم گفتم توی اون شلوغی همه به حال غش بودند کسی حواسش به عطر و گلاب ریختن نبود.بنا هم گفت:این همه من قبور مردم رو درست کردم همچین چیزی ندیدم که از قبر مرده بود گلاب و عطر بیرون بیاد.پسرم نیز گفت که:مامان ما واسه این تعلل میکردیم که بنا گفته بود اینجارو نگیرید بذارید یه کم بیشتر این عطر به ما برسه.

خواب

میگویند شهیدان زنده اند.راست میگویند.این را با بررسی نگرانی سید حسین برای وضعیت مادر در خواب هایی که میبیند میتوان درک کرد.وقتی که به خواب مادر می آید و برای او کیسه ای برنج و پلاستیکی از خریدهای انجام شده اش را می آورد و به مادر میگوید:برات خرید کردم مادر.آقاجون نیست و تو هم که نمیتونی بری بازار من برات خرید کردم آوردم.یا وقتی که مادر خواب میبیند مهمان دارد و سید حسین برای مادر نان میخرد و به مادر میدهد.وقتی مادر از خواب بیدار میشود میبیند که دستش به حالتی که انگار نان به دست داشته باشد به طرف بالا قرار دارد...

غم خوار

سید حسین خیلی غمخوار من بود که شهید شد و تنها چیزی که از او ماند یک قرآن بود و یک پیراهن.پس از او سید حسن غمخوار من بود.که او هم شهید شد.هر دو را همه اش حس میکنم.احساس میکنم هستند و من شبها تنها نیستم.همه اش با این دو پسرم هستم...

نصیحت و دعای مادر شهید برای ما

اگر کسی بچه اش مریض شود حاضر است تمام زندگی اش را بدهد و سلامتی به فرزندش باز گردد.شهدای ما در آن زمان و آن موقعیت از جان خود گذشتند و خون خود را دادند,من از جوان ها میخواهم راه این ها را ادامه دهند.و برای همه آرزوی سلامتی دارم.

 

 

                                                                         به نقل از مادر شهید

 

 

 

 

 

آخرین به روز رسانی در شنبه 27 مهر 1392 ساعت 09:14