خوشا به حال آنان که با شهادت رفتند! خوشا به حال آنانکه که در این قافله نور جان و سر باختند! خوشا به حال آنانکه این گوهرها را در دامن خود پروراندند.امام خمینی(ره)
بار خدايا توانائيم ده تا در اين جبهه ها تزكيه شوم و بوسيله اين تزكيه به تو نزديك گردم.شهيد غلامرضا حسين پور
 
 

پیوندها

 
 

 
شهید سید محمد رجایی
امتیاز کاربر: / 3
بدخوب 
نوشته شده توسط تفحص لنگرود   
پنجشنبه 25 مهر 1392 ساعت 09:00

شهید سید محمد رجایی

سید محمد رجایی متولد 8/2/1355 از شهرستان لنگرود و دومین فرزند از خانواده ای مذهبی و شش نفره و دارای یک خواهر و دو برادر است.نام محمد را پدر چون هم نام جدش رسول الله باشد و چون نام پدربزرگش بود بر او نهاد.و خود پدر بود که در گوش او اذان گفت.شهید متأهل بوده و دارای یک فرزند پسر به نام سید علی است.پدرش سید عباس رجایی کارمند فرمانداری لنگرود و مادر او خانه دار بود.در کنار آن زمین کشاورزی و دامداری و پرورش طیور و ماهی نیز داشتند و سید محمد از نظر مالی مشکلی نداشت و از نظر امکانات نیز با محدودیتی مواجه نبود.سید محمد رجایی در طول دوران تحصیلی خود همواره دانش آموز و دانشجویی  نمونه و با اخلاق بود.ایشان فارغ التحصیل مقطع {}رشته ی شیمی از دانشگاه{}بود.این شهید بزرگوار در تاریخ 29/6/1384,در سن بیست و هفت سالگی,در محل کار خود,یعنی آزمایشگاه پژوهشکده ی مهندسی وزارت جهاد کشاورزی تهران, بر اثر انفجار چاشنی موشک دار فانی را وداع گفت و به درجه ی رفیع شهادت نایل آمد.

امکانات

پدرش اعتقاد دارد هر فرزندی که خدا به ما میدهد به همراه خود نعماتی هم می آورد و چون فرزند اولش دختر بوده خیر و نعمات بسیاری به همراه خود آورده است.همچنین اگر سطح توقعات پایین باشد و خواسته ها دور از ذهن نباشد به آنچه که داریم قانع خواهیم بود.و با این اوصاف ما از نظر مالی مشکلی نداشتیم.من در کنار کار در فرمانداری کشاورزی نیز داشتم.یک مجموعه ی بزرگ کشاورزی بالغ بر بیست هکتار که در آن پرورش ماهی و اردک و گاوداری و باغ چای و برنج کاری داشتم.و شهید هم در گرداندن آن به من کمک میکرد.

تولد

زمان تولد او من سرباز بودم.اواخر خدمت سربازی من بود که فرزند دوم من یعنی سید محمد در تاریخ 8 اردیبهشت سال 1355 در همین خانه در محله ی {}متولد شد.

تحصیل در تهران

دوران تحصیلش را در لنگرود پشت سر گذاشت.به جز یک سال از دوران دبیرستانش که من برای مأموریت به تهران منتقل شده بودم.در آنجا مستاجر بودیم.مهر ماه بود و من سید محمد را بردم که در مدرسه ی مدنظرم یعنی دبیرستان آل احمد تهران ثبت نام کنم.مدیر مدرسه او را ثبت نام نکرد و آدرس مدرسه ای دیگر را به ما داد.من رفتم به آن مدرسه برای تحقیق و دیدم دانش آموزانش میگویند خیلی مدرسه ی خوبی است و مثل کویت است و...من راضی نشدم پسرم به آنجا برود چون او خیلی مظلوم و درس خوان بود.برگشتم به مدرسه ی قبل و با مدیر آنجا خیلی صحبت کردم.گفتم:این بچه تمام نمراتش بیسته.انضباطش بیسته.بچه ی نمونه ایه.یه بچه شهرستانی و مظلوم و درس خوان و مؤدبه.در لنگرود که بودیم همه ی معلم ها ومدیرانش ازش راضی بودن و به عنوان الگو ونمونه سر صف معرفیش میکردن.و بعد کارنامه و نمرات او را به مدیر مدرسه نشان دادم.مدیر پرسید که او اینجاست و خواست که او را ببیند.سید محمد که آمد داخل از او سال تولدش را پرسید و او بسیار سر به زیر و محجوب و با ادب و تواضع پاسخ داد:من متولد 1355هستم.مدیر مدرسه از تواضع و ادب او خوشش آمد و او را ثبت نام کرد.به مسؤل ثبت نام,که نمیخواست سید محمد را ثبت نام کند و میگفت ما یک مدرسه ی نمونه هستیم و تعدادی محدودی را انتخاب میکنیم و دیگر جا نداریم و ثبت نام نمیکنیم یا آقای مدیر اشتباه کرده یا شما بد متوجه شدید,هم گفت:تو بچه ی این آقا رو دیدی چه ادب و تواضعی داره؟میخوای چنین دانش آموزی رو از مدرست بیرون کنی؟در صورتی که باید چنین دانش آموزانی رو جذب کرد؟

مهندس آینده

بسیار بچه ی باهوش و استعدادی بود.در تمام مقاطع تحصیلی حتی در سطح دانشکده شاگرد اول بود.همیشه یک کیف سامسونت داشت و خیلی خوش لباس بود.به شکل خیلی مرتب و تمیزی به مدرسه میرفت.مدیر مدرسه همه اش او را سر صف به عنوان یک دانش آموز نمونه معرفی میکرد و میگفت:ایشون از حالا مهندس آینده هستن.به قیافه و پرستیژ و رفتار و کردار و درس خوندنش میاد.

انتقالی

در همان یک سالی که او را در مدرسه آل احمد تهران ثبت نام کردم,سه مرتبه امتحان دادند و هر سه مرتبه مورد تشویق قرار گرفت و جایزه دریافت کرد که ما فیلم آنها را داریم.هر وقت که میخواستند او را تشویق کنند من میرفتم و فیلمبرداری میکردم.زمانی که من دوباره منتقل شدم به گیلان و رفتم مدرسه تا انتقالی او را بگیرم مدیر مدرسه انتقالی اش را نمیداد و میگفت ایشان یکی از بهترین شاگردان ماست که من میدانم حتما در دانشگاه سراسری پذیرفته میشود و این یک امتیاز برای مدرسه ی ماست.کدام مدیر و مدرسه قرار است این را از ما بقاپد؟حکم انتقالی ام را نشان دادم و گفتم باید برویم ما در اینجا دیگر خانه و زندگی نداریم و باید برویم به گیلان.و آنها به زور راضی شدند که انتقالی پسر من را بدهند.

مغز متفکر

زمانیکه سید محمد شهید شد همکاران او,که همه در سطح بالاتری از جهت مدرک تحصیلی نسبت به او قرار داشتند,همه شان دکتری داشتند,میگفتند که ایشان مغز متفکر مجموعه ی ما بودند.زمانیکه فرمول سوخت موشک و چاشنی موشک را به سازمانها و نهادهای مورد اعتماد نظام دادند سید محمد اولین کسی بود که توانست آن فرمول را عمل آوری کند و به صورت بومی سازی و در حجم زیاد تولید کنند که ما از وارد کردن این مواد ارزشمند و حساس استراتژیک بی نیاز شویم.کارهای محرمانه و حساس را ایشان انجام میدادند.

ورزش

سید محمد اهل ورزش بود.به همه ی ورزشها علاقه مند بود.خودش نیز فوتبال و والیبال و پینگ پنگ بازی میکرد.شنا هم میکرد.از بین ورزشهایی که انجام میداد پینگ پنگ را عالی بازی میکرد.

اوقات فراغت

قبل از ورودش به دانشگاه,در کارهای کشاورزی به پدر کمک میکرد.پس از ورود به دانشگاه هم در تابستانها به پدر کمک میکرد.آدم پر تلاشی بود و سعی میکرد بیکار نماند.اهل مطالعه بود و وقتش را به بطالت نمیگذراند.به دیگران نیز کمک میکرد.

صله رحم

بسیار به صله رحم اعتقاد داشت.هر وقت به لنگرود می آمد باید به پدربزرگ و مادربزرگ وخواهر و برادر و تمام فامیل سر میزد.باید دوستان خود را میدید.در محله شان مادر شهیدی زندگی میکند به نام خانم سیگارودی.هر وقت می آمد وظیفه ی خود میدانست به ایشان سر میزد و حال و احوال ایشان را میپرسید.پسر خود سید علی را نیز به دیدار ایشان میبرد.تا با پسرش به ایشان سر نمیزد از لنگرود نمیرفت.بسیار مبادی اداب بود و خیلی هم به صله رحم و دید و بازدید احترام میگذاشت.

از خود بالاتر

با افرادی دوست بودند که از لحاظ تحصیلی و سنی از خودشان بالاتر بودند.از ابتدایی اینگونه بود.یعنی زمانیکه ابتدایی              بود با دبیرستانی ها و دانشجویان و دبیران خود نشست و برخاست داشت و در دوران دانشجویی با کسانیکه در مقطع دکتری و کارشناسی ارشد بودند.واقعا آدم منحصر به فردی بود و ویژگیهای خاصی داشت.

آقا منتظر است!

خیلی ارتباط تنگاتنگی با اهل بیت و محبان اهل بیت داشت.ایشان حتی وقتیکه شاغل بودند نیز باید ماه محرم را می آمدند لنگرود و برای سینه زنی و زنجیرزنی به مسجد آقا سید عبدالله میرفتند.همیشه برادرانش را که کوچکتر از خودش بودند صدا میکرد و به آنها میگفت:بچه ها بیاید بریم آقا(منظور همان آقا سید عبد الله است.)منتظره.اگه ما نریم دور مسجدش جمع نشیم آقا غریب میمونه.آقا منتظر ماست.یعنی اینقدر خودش را به اهل بیت نزدیک میدانست که به برادرانش میگفت آقا منتظر ماست.

جهاد

زمانیکه کوچکتر بود من در جهاد کار میکردم.وسید محمد با من به محل کارم می آمد.در آنجا کارهای جهادی و عمرانی و فی سبیل اللهی انجام میداد.در واقع از بچگی ضمیرش با اینگونه کارها سازگاری داشت.

لبخند معنادار

سید محمد فوق العاده آدم بزرگواری بود.بسیار به خانواده احترام میگذاشت.اصلا پای خود را جلوی بزرگتر دراز نمیکرد.اگر می خواست برخوردی با خواهر و یا برادران کوچکتر خود بکند در حد یک لبخند معنادار بود.یک سکوت معنادار.یعنی اگر می خواست کسی را تنبیه کند با نگاه یا لبخند یا سکوت معنادار خود مطلب را به آنها میرساند.نیازی به برخرود فیزیکی یا کلامی نبود.

درد دل

بیشترین ارتباط را در خانواده با خواهر خود داشت که سه سال از او بزرگتر است.اگر میخواست با کسی حرف بزند یا مادرش بود و یا خواهرش.با خواهر خود خیلی خوب بود,چون فاصله ی سنی آنها کم بود.با هم بزرگ شدند.با هم دانشکده می رفتند.با هم درس می خواندند.

مشاور

برای من یک مشاور بسیار خوب بود.وقتی میخواستم کاری انجام بدهم از ایشان مشورت میگرفتم.الان هم با پسر دیگرم مشورت میکنم.چون فکر میکنم من نسل چند دهه پیش هستم و آنها نسل امروز.فکر من و فکر آنها متفاوت است و من باید به روز شوم.خودش هم اهل مشورت کردن بود.هم من با ایشان مشورت میکردم و هم ایشان با من.

کم اشتباه

من به فرزندان خود میگویم اگر شما اشتباهی مرتکب شوید و بخواهید پنهانش کنید میشود دو تا اشتباه.و اگر استمرار به خرج دهید باید بی نهایت دروغ بگویید.پس بهتر است اشتباه را عنوان کنید تا بتوانیم چاره جویی کنیم.سید محمد کمترین اشتباه را میکرد.البته هر کسی در سنین نوجوانی و جوانی شیطنت ها و اشتباهاتی میکند ولی اگر بگویم او به نسبت بقیه اشتباهاتش زیر صفر بود اغراق نکرده ام.

بسیج

عضو بسیج دانش آموزی و دانشجویی بود.در پادگان میرزا کوچک خان دوره ی آموزشهای مربوط به بسیج را طی کرده بود.بسیار علاقه مند به یادگیری فنون نظامی و دفاعی بود و در هر کاری سعی میکرد بهترین باشد.

تشکیل خانواده

همیشه آنهایی که اهل درس و مطالعه هستند کمتر به مقوله ی ازدواج توجه دارند.برای سید محمد هم در واقع مادر و خواهر او همسرش را انتخاب کردند.البته هر کسی دوست دارد با هم کفو خود ازدواج کند.ما مثلی داریم که میگوید کبوتر با کبوتر باز با باز و...او هم سعی میکرد با کسی ازدواج کند که هم کفو اوست و درکش میکند.مراسم ازدواج او بسیار ساده و معمولی و همزمان با مراسم برادرش در دفترخانه مرحوم آقای روحی برگزار شد.یعنی دو برادر در یک روز عقد کردند.با همسرش بسیار خوش رفتار بود.کلا برای خانواده بسیار زیاد احترام قایل بود.یک پسر هم به نام سید علی دارد که زمان شهادت پدرش هجده ماهه بود.واکنون با مادرش زندگی میکند.

انقلاب و رهبر

از بچگی ایمان و اعتقاد در ضمیرش بود.بسیار به رهبری علاقه مند بود.جزء دانشجویان پیرو خط امام بود و همیشه در صحنه های انقلابی حضور داشت.در راهپیمایی ها هم حضوری بسیار فعال داشت.

امر به معروف

تا اندازه ای که میتوانست امر به معروف میکرد.چون امر به معروف  و نهی از منکر کار بسیار مهمی است و هر کسی نمیتواند این کار را انجام دهد.زیرا اول باید خود را اصلاح کند بعد دیگری را امر به آن کار کند.سید محمد کسانی که از خود او کوچکتر بودند را به اسلام ودین و انقلاب امر میکرد اما در مورد افراد بزرگتر از خود کم پیش می آمد به طور مستقیم امر به معروف کند و بخاهد به آنها راه را نشان دهد.شاید به صورت کنایه تذکری میداد و به خود اجازه نمیداد به بزرگتر از خود جسارتی بکند.

آرزو

همه ی جوانان برای خودشان آرزوهایی دارند.سید محمد هم آرزوهایی زیادی داشت.اما بیشتر آرزوهای او معنوی بود. بسیار اهل مطالعه و با سواد بود و علاقه داشت که ادامه ی تحصیل بدهد و مدارج بالای علمی را طی کند.

فرمول شیمی

سید محمد وقتی که کنکور داد در چند رشته قبول شد.مهندسی عمران,پزشکی,چند رشته و دانشکده ی دیگر ولی چون به شیمی بسیار علاقه مند بودند این رشته را انتخاب کردند.زمانی هم که از دنیا رفت در جیب او فرمولهای شیمی بود.وقتی جیب او را خالی کردند جز سوییچ و مقداری پول و کاغذهایی که روی آنها فرمول شیمی نوشته شده بود چیزی در آن نبود.

تدریس

زمانی که دانشجو بود در دبیرستان شیمی و ریاضی تدریس میکرد.

آل محمد

چشمهای بسیار زیبایی داشت با مژه های بلند,شبیه تماثیلی که از اهل بیت کشیده شده.بچه که بود وقتی از خواب بیدار میشد  و چشمهایش را باز میکرد من به خانمم میگفتم:صلوات بفرست.اولاد پیغمبره.چشمش مثله اجداده خودشه.مثل انبیا و اولیاست.پس از شهادتش که ما بی تابی میکردیم یک شب به خواب من آمد و گفت:یادت میاد وقتی من بچه بودم از خواب بلند میشدم میگفتی این از اولاد پیغمبره صلوات بفرستید؟حالا که من شدم آل الله تو ناراحتی؟من از آل محمد شدم تو باید خوشحال باشی.من جایگاه رفیعی دارم.و این خواب باعث شد که قدری از تألمات ما کم بشود.

فراموش نشدنی

انقدر از خودش خاطرات مثبت و زیاد گذاشته که فراموش شدنی نیست.من ومادرش از خواب که بیدار میشویم با خاطره و فکر و حرف اوست.

قرقاول

یک قرقاول به نزدیکی باغ ما آمده بود.سید محمد که میخواست برود و نان بگیرد از جلوی آن میگذشت.یعنی از همان مسیری میگذشت که قرقاول آنجا بود.یک روز آمد و گفت:بابا هر وقت این قرقاول رو صدا میکنم میاد جلو. با آن پرنده طوری رفتار کرده بود که به او اعتماد کرده بود.البته من به او گفتم که دیگر آن پرنده را صدا نکند و او را از خود دور کند,چون اگر به آدم ها اعتماد کند شکاربان ها او را شکار میکردند.سید محمد طوری رفتار میکرد که حتی پرنده ها هم به او اعتماد میکردند.

دیگر خصوصیات

بسیار آدم  مصمم و صبور و دوست داشتنی بود.مورد مشاوره و گوش کننده ی غم و حلمان خیلی ها بود.صادق و مرد عمل بود.برای  فعل و قول خود احترام قایل بود.تا سر حد جان در راه دین و مملکت خود تلاش میکرد و به اصول واعتقادات دین و کشورش پایبند بود.همه ی زندگی او آموزنده و پر خاطره بود.

روز قبل از شهادت

روز قبل از شهادت سید محمد,نیمه ی شعبان بود.چون اعتقاد زیادی به اهل بیت و خانواده ی جد خودش داشت کارهای اجرایی مراسم تولد آقا را بر عهده گرفته بود. به کمک همسایه ها کوچه را چراغانی کرده بود,شیرینی گرفته بود و... تا مراسمی در پارکینگ منزلشان برگزار کنند.که همان شب به رحمت خدا رفت و هیچ وقت نتوانست در آن جشن شرکت کند و با حضور اجدادش و در نزد آنها در جشن تولد آقا به شادی نشست.

نحوه ی شهادت

ایشان در آزمایشگاه محل کارشان به همراه همکار تازه کار خود مشغول عمل آوری چاشنی موشک کوروز"c 802"بودند وقتی احساس میکنند دستگاه اتصالی کرده و جرقه ای زده شد و الان است که منفجر شود,برای نجات همکار خود و جلوگیری از انفجار اقدام کرد که متأسفانه انفجار رخ داد.در اثر انفجار راه خروج به وسیله ی وسایل آزمایشگاه و در و پنجره بسته میشود.از آنجایی که آزمایشگاه در مکانی قرار داشت که کمتر کسی از پرسنل مجموعه از وجود آن خبر داشتند و کارت تردد به آنجا را داشتند در لحظات اولیه انفجار تصور میکنند که بمبی در تهران منفجر شده است.تعدادی از همکاران که خبر داشتند مهندس در آزمایشگاه هستند متوجه میشوند که آزمایشگاه منفجر شده و به آنجا میروند و پس خارج کردن سید محمد و همکارش از آنجا اول آنها را در همان پژوهشکده به زیر دوش آب سرد میبرند و سپس ابتدا به بیمارستانی در بین راه برده و پس از اقدامات اولیه ایشان را به بیمارستان سوانح سوختگی منتقل میکنند.

در بیمارستان

26شهریور ماه سال 1384 بود که با ما تماس گرفتند و گفتند در آزمایشگاه محل کار سید محمد آتش سوزی شده و پای او به طور سطحی سوخته است.من وخانمم ساعت دو بعد از ظهر از لنگرود حرکت کردیم به سمت تهران و ساعت دوازده و نیم شب بود که بالای سر او رسیدیم.وقتی رفتم بالای سر او دیدم تمام بدن پسرم را به جز چشمان او و بخشی از ناحیه ی شکم و پایش,بقیه ی بدن او را بسته اند.بالای سر ش نوشته بودند نود و پنج درصد سوختگی.تمام بدن او به علاوه ی ریه ی او کاملا سوخته و آسیب دیده بود.داخل چاشنی موشک که ایشان داشتند عمل آوری میکردند مقدار زیادی براده ی آلومینیوم بود.با وقوع انفجار این براده ها به تمام بدن او اصابت کرده و موجب سوختگی شدید او شد.

اعزام

بیمارستان که بستری بود وزرا و مسؤلین مرتبط کارش به آنجا آمده بودندتدابیری اندیشیده بودند که در اولین فرصت سید محمد را به جایی که بتوانند نجاتش دهند اعزام کنند.که متأسفانه شدت جراحت بسیار بالا بود و پسرم نتوانست دوام بیاورد.

تشنگی

وقتی رفتم بالای سر او به او گفتم پسرم چیزی نمی خواهی؟گفت:تشنمه.آب میخوام.به پرستار گفتم یک مقدار آب به او بدهد.پرستار گفت نه ایشان نمیتواند آب بخورد.و ساعاتی بعد پسر من با لب تشنه به شهادت رسید.

آخرین حرفها

در واقع گویا منتظر بود خانواده را ببیند و آخرین حرفها را بزند و بعد رهسپار دیار باقی شود.به ما گفته بودند چون محیط اتاق بیمار باید استریل باشد زیاد در اتاق نمانید.من رفتم بالای سرش و از او پرسیدم:پسرم چطوری؟گفت:خوبم بابا.گفتم:من رو میبینی؟ از همان لبخندهای معنا دارش زد و گفت:آره می بینم.ولی چشم او به شدت آسیب دیده بود.گفتم:جایی از بدنت درد نمیکنه؟نمی سوزه؟ گفت:نه.ولی به دایی خود گفته بود:خیلی سعی کردم پدر و بقیه از درد و رنج من مطلع نشن.سعی میکرد خودش را مقاوم نشان دهد و به جای اینکه ما او را دلداری دهیم او ما را دلداری میداد.خیلی محکم و مصمم بود و سعی میکرد که من تعادلم را از دست ندهم.یک جوان 27 ساله با آن همه جراحت توقع میرود که از درد و رنج خود بگوید,ولی او با تمام درد و سوزش خود میگفت:چیزی نیست.من رو که در این حال می بینید من فقط انجام وظیفه دادم.کار مهم و زیادی نکردم.یک لحظه بی اختیار پای خود را بالا آورد که پرستار برای اینکه او در وضعیت طبیعی باشد پای از را پایین کشید.

آخرین سفارش

در آخرین لحظات ملاقات خیلی سفارش بچه ی خود را میکرد.میگفت:بچه ی من تنهاست.بابا مواظب او باشید.بچه ی من هم مثل خودم بشه و راه من رو ادامه بده.سفارشاتی هم برای نظام و انقلاب و کشورش داد.حتی لحظات آخر را هم سعی میکرد از وقت خود نهایت استفاده را ببرد.

خبر شهادت

آن شب وقتی که من از اتاق بیرون آمدم,همسر سید محمد برای خداحافظی خواست برود داخل اتاق,دید چراغ ها را خاموش کرده اند و به او اجازه ندادند داخل برود و گفتند بیمار باید استراحت کند.البته ما بعدا متوجه شدیم که پسرم بعد از خروج من از اتاق شهید شده بود. و به این علت به همسرش اجازه ی ورود نداده بودند.و میخواستند ما شلوغ نکنیم.ما رفتیم به خانه ی پسرم و من چون طاقت نداشتم برگشتم بیمارستان.برادرهمکار سید محمد,که با هم در آزمایشگاه بودند و بعدا او نیز شهید شد,از همکاران بیمارستان بود و داخل محوطه ی بیمارستان حضور داشت.وقتی من را جلوی نگهبانی دید طوری رفتار کرد که من متوجه شدم انگار اتفاقی افتاده و او سعی دارد از من پنهان کند.من را داخل راه ندادند و من به نمازخانه بیمارستان رفتم تا صبح شود.صبح که شد من به اتاقی که پسرم شب قبل در آن بستری بود رفتم و دیدم پسرم آنجا نیست.از پرسنل پرسیدم گفتند او را به اتاق عمل برده اند.من رفتم جلوی اتاق عمل.سه نفر از پرسنل آنجا داشتند با هم حرف میزدند از آنها پرسیدم مهندسی که در صنایع هوا فضا مجروح شده بود را اینجا آورده اند؟دو نفر که جریان را نمیدانستند گفتند نه ولی نفر سوم چون من گفته بودم پسر من هستند نمیخواستند که افرادی باشند که اولین بار به من میگویند گفت آره.من دیدم وقتی میگویم پسر من هستند همه جواب سر بالا میدهند و به من اطلاعات نمیدهند از بقیه که میپرسیدم نگفتم پسر من,می گفتم مهندسی که دیروز مجروح شده.که به من گفتند دیشب شهید شده.

واکنش پدر

اولین کسی که فهمید سید محمد شهید شده من بودم.وقتی شنیدم باور نمیکردم.چون داخل بیمارستان بودم و آنجا هم محل بستری شدن افرادی با انواع و اقسام سوختگی ها اعم از پیر و جوان وکودک بود نخواستم سر وصدای من دیگر بیمارها را اذیت کند سعی کردم خودم را کنترل کرده و تعادل خود را حفظ کنم و بدون سر و صدا از بیمارستان بیرون بیایم.هنوز خانم و مادرش نیامده بودند.به آنها زنگ زدم و گفتم که بیایند بیمارستان و بعد که همه کم کم آمدند خبر دادم که سید محمد به رحمت خدا رفت....

تیمم

برای سید محمد دوبار نماز خواندند و دوبار تشییع شد.یکبار در تهران و بعد در لنگرود.هم ما در لنگرود برای او مراسم گرفتیم و هم در تهران,اداره وهمکارانش مراسم گرفتند.وقتی او را بردند بهشت زهرای تهران تا او را غسل دهند مرده شور که او را دید آمد گفت ما نمیتوانیم او را غسل دهیم شما بیایید ببینید.تمام بدن او از بین رفته و سوخته است.ما باید ایشان را تیمم کنیم.من گفتم من دل ندارم و نمیتوانم.به پسرم گفتم برود که او هم گفت بابا من نمیتوانم ببینم.همکار او با ما بود.به ایشان گفتم اگر واقعا چنین چیزی هست بالاخره داخل باید یک روحانی باشد.شما ببینید که حرف روحانی چیست.وقتی روحانی پیکر پسر من را دید گفت که قابل غسل دادن نیست و باید تیمم شود.

تشییع جنازه (تهران)

کسی نمیدانست که داخل این تابوت,پیکر یک شهید است.مراسم تشییع او مانند تشییع یک فرد عادی بود.بدون تشریفات ومراسمی که معمولا برای تشییع پیکر یک شهید برگزار میشود.در بهشت زهرا در آن واحد چند جنازه را می آورند و برای هر جنازه یک روحانی که نماز بخواند و اقوام و دوستان متوفی که پشت سر روحانی نماز می خوانند.وقتی پیکر من گفت اینها که پشت سر شما نماز میخوانند با شما هستند؟این آقا کیست؟من گفتم من نمیشناسمشان.من فقط خودم هستم و پسرانم و دو تا از همکاران او.آن روحانی میگفت من تا به حال ندیده بودم در مراسم تشییع جنازه ی یک فرد عادی این همه آدم به نماز بایستند.آن روحانی نمیدانست که پسر من شهید است.بعدا متوجه شدیم که  آن افراد هم همکاران پسرم بودند.که خبر داشتند سید محمد شهید شده است.

اذان

الله اکبر نماز او در بهشت زهرا هم زمان شده بود با الله اکبر نماز ظهر.آن هم با صدای زیبای مرحوم مؤذن زاده ی اردبیلی.آن چنان صدای اذان در بهشت زهرا طنین انداخته بود که برای من تداعی گر یک جو کاملا روحانی و مقدس بود و من چنین جوی را حس میکردم.

تشییع جنازه(لنگرود)

در لنگرود هم بدون هیچ تشریفات و اطلاع رسانی ای تشییع شد.اطلاع رسانی در این حد بود که مثلا ساعت نه صبح سپاه اعلام کرد.ساعت نه ونیم پیکر او را تشییع کردند و ساعت ده به خاک سپرده شد.یک مراسم بسیار ساده و مظلومانه وبی سر و صدا..بعد همکاران او که آمدند به ما گفتند چرا صبر نکردید؟ ایشان اولین شهید تحقیقات و فناوری استان گیلان بود.یک مهندس جوان و مغز متفکر.شما باید ایشان را در محلی که شهدا را نگه میدارند,نگه میداشتید تا همکاران او می آمدند,محل مطلع میشد,مردم اطلاع پیدا میکردند.گفتم ما که داغدار بودیم و در این حال و هوا نبودیم که مثلا تجلیل بشود و غیره.مظلوم تشییع شد ولی من معتقدم در آن دنیا جایگاه رفیعی دارد.

مانند جد خود حسین(علیه السلام)

شهادت سید محمد از جهاتی شبیه شهادت جد خود حسین(علیه السلام)است.اول اینکه با لب تشنه شهید شد.دوم اینکه من در کتابی خواندم که یک نویسنده میخواست درباره ی واقعه ی عاشورا کتابی بنویسد.نوشته بود 750 زخم بر بدن مطهر امام حسین (علیه السلام)وارد شده بود.بعد شک کرد که آیا این عدد درست است که برای امامی میخواهد بنویسد.و از نوشتن آن صرف نظر کرد.همان شب خواب دید و آقا به خواب او آمده و به او گفت فلانی عدد 750 را بنویس.من در کربلا بیش از 750 زخم خوردم.در یک جا چندین زخم خوردم. یک بار با نیزه و یک بار با خنجر و تیر و...پسر من هم که شهید شد تمام بدنش را دانه های ریز آلومینیوم مجروح کرده بود.تمام بدنش زخم بود.من قصد قیاس ندارم بلکه میگویم شبیه بود.سوم اینکه امام ظهر عاشورا به شهادت رسید.وقتی برای پسر من در بهشت زهرا خواستند نماز بخوانند الله اکبر نمازش هم زمان شد با الله اکبر اذان ظهر.و دیگر اینکه مانند جد خود مظلوم تشییع شد.حتی در شهر خودش لنگرود هم خیلی ها نمی دانستند او شهید است.

عطر گل محمدی

از زمانیکه او را به خاک سپردیم من ومادرش هر هفته عادتمان این است که سر مزارش برویم.آن زمان این مزار هنوز سنگ نشده بود و خاک بود.روی آن هم یک پرچم مقدس جمهوری اسلامی و یک پارچه ی سبز بود.من دیدم که جوانان می آیند و مقداری از خاک این مزار را برمیدارند و پلاستیک میریزند و با خود میبرند.به دختر خانمی گفتم:چرا این طوری میکنید؟این خاک دیگه.اونی هم زیر این خاک پسر منه.این کارو نکن.آن خانم به من گفت:حاج آقا شما نمیدونی که.گفتم:این که اینجا خوابیده پسر منه.اون وقت من نمیدونم شما میدونید؟چی رو من نمیدونم که شما میدونید؟گفت:تا حالا این خاک رو بو کردید؟شما این خاک رو بو کن اگه بقیه ی خاک ها این بو رو داشت من حرف شمارو قبول میکنم و خاک رو برنمیدارم. من خاک رو برداشتم و همین که در دست گرفتم دیدم عطر گل محمدی به مشامم خورد.چیزی که من و مادرش متوجه نشده بودیم.آن دختر گفت:حاج آقا ببین این جوری فکر نکن که حالا این یه شهیده و آوردن اینجا دفنش کردن.این خاک معطره.من برای آرزوی خودم این خاک رو برداشتم به امانت.یعنی نذر کردم اینجا.و میدونم که برآورده میشه.چون که دوستان من از اینجا خاک برداشتن و حاجت همه ی آنها رو داده.به نظر من این مثبت اندیشی است.وقتی آدم مثبت اندیشی دارد به همه ی آنچه میخواهد میرسد.آنها با اعتقادی که به تأثیر خاک و دعای شهید دارند,چون میدانند شهید جان و جوانی خود را در راه درستی فدا کرده,منتظر برآورده شدن حاجات خود هستند.حالا دیگران میگویند اینها مرده پرستند یا مثلا از چوب میخواهند حاجت بگیرند و...اما ما میبینیم که مردم می آیند و واقعا از شهدا حاجت میگیرند.

سخنانی از پدرشهید

شهید در یک مقطع کوتاه و مثلا در یک یا دو ساعت راه خود را پیدا نمیکند.اولین کاری که شهید انجام میدهد ممارست با افراد دین دار است.یعنی اول ادخلوا فی عباد و بعد ادخلوا فی جنة...زمانیکه به این درجه رسیدند به مقام شهادت دست می یابند.به همین دلیل است که نزد هر خانواده ی شهیدی که میروید در می یابید که شهدا خصوصیات حسنه ی مشابهی دارند و یا نمیتوانید و یا اگر هم بتوانید کمتر نقطه ضعفی را در زندگی آنها پیدا میکنید.پس هر کسی لیاقت ندارد به مقام شهادت برسد مثلا ما میخواهیم دکتر شویم ولی نمیشویم چون جربزه ی آن را نداریم در مورد شهادت هم همین گونه است.هر کسی که جربزه دارد به این مقام میرسد.آنها فکرشان ولایی بود و کسی که فکر و اندیشه اش ولایی باشد و واقعا به ندای امام لبیک بگوید دیگر مجال خروج از چارچوب وراه ولایت و دین و شرع را نمی یابد.چنین کسی خودش میشود یک شخص منحصر به فرد و الگو و وارسته.سید محمد نیز طی بیست وهفت سال خودش را برای رسیدن به مقام شهادت آماده کرده بود.در واقع میتوان گفت که او هر آن منتظر چنین حادثه ای بود.هر زمان که به آزمایشگاه برای عمل آوری میرفت مننتظر رخ دادن از این قبیل اتفاقات بود. آنچه موجب میشد که باز به تلاش خود ادامه دهد تعهد بود و وظیفه ای که نسبت به نظام داشت و به دلیل آن سعی میکرد که شانه خالی نکرده و کارش را ادامه دهد.فارغ التحصیل شیمی که بخواهد کار سید محمد را انجام دهد کم نبود.بودند کسانی که از ایشان باسوادتر هم بودند ولی اینکه مورد اعتماد نظام باشند و شهامت انجام این کار را,با وجود اطلاع از خطرات آن,داشته باشند میتوان گفت انگشت شمارند.چنین افرادی که بخواهند خود را در معرض خطر و حادثه قرار دهند نادرند.آدم بدون سختی و زحمت به جایی نمیرسد و ما باید این را به بچه های خود یاد بدهیم که با خوردن و خوابیدن و تفریح کردن نمیتوان به جایی رسید.شهدا وظیفه ی خود را انجام دادند و رفتند.حال ما هستیم که باید راهی را که آنها برای ما هموار کردند ادامه دهیم.انتظار رهبری و اسلام اکنون از ماست.اکنون آقا از ما میخواهد دست اسلام را بگیریم.نمیگوید دست من,بلکه میگوید دست اسلام.اگر ما دست اسلام را بگیریم و با عرض ادب آن را ببوسیم و این را وظیفه ی خود بدانیم,پس این مملکت و نظام تا ظهور آقا صاحب الزمان(روحی فداه) پابرجا خواهد ماند.خدا میگوید من خودم دینم را حفظ میکنم.اما چگونه؟به این ترتیب که ذهنیتی به ما میدهد که ما خودمان به سراغ اسلام برویم و آن را حفظ کنیم.و حال خدا این ذهنیت را به ما داده که از اسلام و رهبرمان دفاع کنیم و ما باید به نحو احسن این وظیفه را انجام دهیم.ما مردم و جوانهای خوبی داریم و به نظر من ایمان به خدا در ضمیر ما ایرانی ها وجود دارد.آنها ایمان و اعتقاد خوبی دارند و من در راهپیمایی ها,گلزار شهدا,مساجد و... میبینم که بسیار مصمم اند و پشت رهبر ایستاده اند.گاها این مردم مورد رشک و حسادت قرار میگیرند و اگر به آنها انگی زده شود از دشمنی است.این جوان ها دنباله ی همان شهدای ما هستند.همان یاران امام و رهبر که هر وقت رهبر آنها را صدا کرده لبیک گویان آمده و در میدان و صف مقدم حاضر بودند.همه ی آنها مطیع رهبرند ودر صحنه های انقلابی حضور دارند.منظور از همه اکثریت است.و چون ملاک اکثریت است و اگر چند نفر نباشند اتفاقی نمی افتد,پس میگویم همه آنها پیرو آقا هستند و مطیع دستورات ایشان.و الحمد لله که کشورمان به کوری چشم دشمنان خوب اداره میشود و حرکت رو به جلو دارد.

امروز شهدای ما مانند امامزاده هستند و ما خانواده ی آنها متولیان این امامزاده ها هستیم.ما متولیان باید احترام امامزاده را نگاه داریم.من وقتی به گلزار شهدا میروم یک نکته همیشه برای من جالب است و آن این است که کسانی که به گلزار می آیند حتی اگر به شهدا اعتقادی هم نداشته باشند ناخواسته سر خود را خم میکنند و به شهدا عرض ارادت و سلام میکنند.خب به نظر من اینکه پسر من هم در آنجایی به خاک سپرده شده که همه ناخواسته یا خواسته به آنها عرض ارادت و ادب میکنند خیلی شیرین است. اگر پسرم به مرگ طبیعی و اجل از دنیا میرفت چنین جایگاهی را نداشت.اکنون ما خانواده های شهدا در معرض مشاهده ی مردم هستیم.مردم,ما و رفتار و کردار و برخورد ما را میبینند.و ما را ارزیابی میکنند.عده ای میگویند اینها خانواده ی شهیدند و احترامشان واجب است ولی اگر ما احترام فرزندانمان را نگه نداریم میگویند الان دور دور اینهاست ودارند سوء استفاده میکنند.ما میخواهیم که حجاب و شعایر اسلامی حفظ شود و به آن احترام گذاشته شود که الحد لله جوانهای ما اینکار را میکنند.

یک آرزوی پدر شهید

ما تعجیل در ظهور صاحب الزمان(روحی فداه) و سلامتی آقا و پشتیبانی از ولایت فقیه و کشور اسلامی.

 

 

                                                                                                            به نقل از پدر شهید

 

 

 

 

 

 

 

 

آخرین به روز رسانی در شنبه 27 مهر 1392 ساعت 09:14