خوشا به حال آنان که با شهادت رفتند! خوشا به حال آنانکه که در این قافله نور جان و سر باختند! خوشا به حال آنانکه این گوهرها را در دامن خود پروراندند.امام خمینی(ره)
بار خدايا توانائيم ده تا در اين جبهه ها تزكيه شوم و بوسيله اين تزكيه به تو نزديك گردم.شهيد غلامرضا حسين پور
 
 

پیوندها

 
 

 
شهید تیمور کــاظمی - لاهیجان
امتیاز کاربر: / 3
بدخوب 
نوشته شده توسط گروه تفحص لاهیجان   
چهارشنبه 23 بهمن 1392 ساعت 11:05

به نام خدا

شهید تیمور کاظمی:

نام پدر: یعقوب

محل تولد: کورکابیجار

تارخ تولد: 47/01/01

تاریخ شهادت: 67/03/29

محل شهادت: مهران

وضعیت تأهل: متأهل

تحصیلات: ابتدایی

گلزار شهید: مفقودالاثر

1. پلاکش را گم کرده بود. مرخصی اش که تمام شد و خواست برگردد جبهه گفتم: برو دنبالش و پلاکت را بگیر. گفت: مامان تو میترسی که من شهید بشوم. گفتم: نه ولی باید توی گردنت باشد، این طوری خیالم راحت تر است. وقتی که رفت عملیات مرصاد پیش آمد و در همان عملیات هم شهید شد. پیکرش هیچ وقت به دستمان نرسید و شناسایی نشد.

2. تازه بابت کارم مقداری پول به دستم رسیده بود. آمدم کنار تیمور که عازم جبهه بود. دستم را باز کردم و پول ها را گرفتم جلویش ولی حاضر نشد چیزی بردارد. گفت: من که خرج زن و بچه ام گردن شما است. خودم هم که سربازم و سربار شما، هربار که برمیگردم مزاحم شما میشوم. گفتم: این چه حرفی است پسرم. زندگی همین است. من که ناراضی نیستم. ناراحت نباش بالاخره یه جوری میگذرد. وقتی اصرار من را دید یک دانه هزاری از داخل دستم برداشت و گفت: همین کافیست. بعد هم خداحافظی کرد و رفت.

3. مدتی بود که از حبیب خبری نداشتیم. خیلی بی قرار و بی تاب شده بودم. شب خواب دیدم که برگشته و یک لباس سبز هم پوشیده است. گفتم: پسرم چرا لباس سبز پوشیده ای. گفت: مادرم یک ماه است که من شهید شده ام. وقتی پیگیر شدیم دیدیم که بله، همان طور که در خواب گفته بود به شهادت رسیده است.

4. فرمانده ی عملیات تعریف میکرد: ساعت 2 شب شیفتش تمام شده بود. میخواست برگردد استراحت کند که عراقی ها دوباره حمله را شروع میکنند. ما هم که بیسیم چی نداشتیم دوباره تیمور را فرستادیم جلو. عملیات تا 10 صبح ادامه داشت. فکر میکردیم همین جلو حمله است ولی دیدیم که نخیر، مثل اینکه تا صالح آباد را مجاهدین گرفته اند و ما مانده ایم در حالی که تعداد زیادی از بچه ها را هم از دست داده ایم. دیدم ادامه مبارزه یعنی از دست دادن جان بچه ها به همین خاطر رو کردم بهشان گفتم: تا حالا سرباز من بودید ولی از الان نیستید. هر کدام می توانید فرار کنید وگرنه اسیر میشوید. بعد از دقایقی که برگشتم دیدم تیمور هنوز همان جا مانده. گفتم: میگویم فرار کنید باز هم که ایستاده ای گفت: میخواهم همین جا با شما بمانم. گفتم: دستور میدهم که برگردی. گفت: تا حالا فرمانده ام بودی و دستور میدادی ولی از الان نیستی. خودت اظهار کردی. میخواهم تا آخر با شما بمانم و دفاع کنم.

5. داشتم توی آشپزخانه ظرف ها را میشستم که یکی از جنگ زده ها آمد دم در. تیمور همزمان با موتورش تازه از سرکار برگشته بود. آن زمان بمباران هوایی خیلی از خانواده ها را بی خانمان کرده بود. ما هم اوضاع مالی خوبی نداشتیم. خانومی آمد داخل حیاط خانه مان و خواست قابلمه ای را که توی دستم بود و داشتم میشستم به او بدهم. گفتم: من قابلمه زیاد ندارم، اگر اینها را بدهم به شما خودم چه کار کنم؟ خواستم بیاید بالا تا پسرم را بفرستم برایش یکی بخرد. ولی قبول نکرد. گفت: همین را بدهی میروم. تیمور که داشت نگاه میکرد آمد و قابلمه را گرفت و حسابی شست، بعد هم پاک کرد و داد دستش گفت: دیگر چی میخوای حاج خانوم. گفت: همین کافیه. بعد رو کرد به من گفت: مامان ناراحت نباش، گناه دارد. خودم الان میروم و یکی برایت میخرم. با تعجب نگاهش میکردم. دلم نیامد دلش را بشکنم. با لبخند گفتم: اگه تو راضی هستی اشکالی ندارد. انشاالله خدا هم راضی باشد.

6. کنفوکار بود و پرجنب و جوش. جای مشت هایش مانده بود بر در و دیوار خانه. بعد از شهادتش وقتی دلم برایش تنگ میشد به آنها نگاه میکردم و کمی آرام میشدم. به بچه ها گفتم بگذارید جای این دست ها روی دیوار بماند. همین طور هم شد. مدت ها تا زمانی که در آن خانه بودیم کسی به آنها دست نزد.

7. مشغول کار بودم که دیدم بلندگوی شرکت اسمم را صدا میزند. میگفت: بیا برادر کوچکت آمده. با تعجب آمدم دیدم تیمور است. میخدید و میگفت: آقاجان مثل اینکه من داداش کوچیکت شده ام. به خاطر اختلاف سنی کم ما همه فکر میکردن که تیمور برادر من است.

آخرین به روز رسانی در پنجشنبه 24 بهمن 1392 ساعت 12:46