خوشا به حال آنان که با شهادت رفتند! خوشا به حال آنانکه که در این قافله نور جان و سر باختند! خوشا به حال آنانکه این گوهرها را در دامن خود پروراندند.امام خمینی(ره)
بار خدايا توانائيم ده تا در اين جبهه ها تزكيه شوم و بوسيله اين تزكيه به تو نزديك گردم.شهيد غلامرضا حسين پور
 
 

پیوندها

 
 

 
شهيدان عزمي (خاطره چهارم)-درس عبرت
امتیاز کاربر: / 1
بدخوب 
نوشته شده توسط گروه صيام   
پنجشنبه 22 مهر 1389 ساعت 19:01

درس عبرت
يه شب من (همرزم شهيد) و ابوطالب جهت سركشي به يكي از ستادهاي نواحي رفتيم و در كمال تعجب ديديم كه
چهل بسيجي در داخل ستاد خوابيده اند، بدون اينكه حتي يه نگهبان براي محافظت و پاسداري از ستاد بگذارند ،من
خيلي عصباني شده بودم و ميخواستم بيدارشون كنم ولي ابوطالب مانع اينكار شد و از من خواست كه همه كارها رو
به او محّول كنم  و او بلافاصله همه چهل جفت كفش رو جمع كرد و داخل ماشين ريخت و از من خواست كه بريم. و ما
هم بدون سر وصدا به سپاه برگشتيم. ساعت حدود 9 صبح روز بعد بود كه دو تن از اهالي و بسيجيان ستاد به سپاه
مراجعه كردند ، و آن دو نفر هم به محض رسيدن به يكي از مسئولين شروع كردند به اظهار گلايه" كه آقا ديشب ريختند
داخل ستاد و تمامي كفشهامون رو بردند... و او كه همچنان ميگفت، ابوطالب خطاب به آن دو نفر گفت : نكند آقايون از
ما ميخوان كه براشون نگهبان بذاريم. اون دو نفر با شنيدن اين حرف خجالت كشيدند و سرشون رو پايين انداختند و
رفتند.  چند شب بعد ابوطالب از من خواست كه يكبار ديگه به اون ستاد بريم ، و من هم همراهش رفتم. اينبار برخلاف
دفعه پيش نرسيده به ستاد ماشين رو خاموش كرديم تا اگه باز هم خوابيدند با صداي ماشين از خواب بيدار نشند .بي
سر وصدا و قدم زنان به طرف ستاد پيش رفتيم ، تازه به نزديكيهاي ستاد رسيده بوديم كه يكدفعه در اون سكوت، صداي
بسيار قوي ايست ،ما رو از حركت بازداشت . هنوز حركتي نكرده بوديم كه تيري شليك شد و از بين ما دو نفر  گذشت
و ما سريع رو زمين خيز رفتيم و با توجه به اينكه مي گفتيم  آشناييم ولي اون نگهبان انگار گوشش سنگين بود و
حرفهاي ما رو نمي شنبد. تا اينكه صداي تير باعث شد كه افراد داخل ستاد بيرون بياند و ما هم از رو زمين پاشديم و
جلو رفتيم. بچه ها ما رو شناختن و به استقبالمون آمدن و مدتي با همديگه صحبت كرديم تا اينكه آنها واقعه چند روز
پيش رو با" آب و تاب" برامون تعريف كردند و گفتن كه براشون مايه عبرت شده، و امشب هم اگه جسارتي شده و
نگهبان تيراندازي كرده به طرفمون ببخشيم.ابوطالب كه ميدونست آنها متوجه اشتباه خود شده اند و حسابي عبرت
گرفتند، گفت: فردا بيايد سپاه و كفشها تون رو بگيريد. و همين رو گفت و با همه خداحافظي كرد، بدون اينكه حتي
 چيزي از ماجراي آن شب بگه . براي ابوطالب فقط اين مهم بود كه آنها متوجه اشتباه خود شده بودند.

*روايت شده توسط علي حقيقت شناس *


 

آخرین به روز رسانی در يكشنبه 09 آبان 1389 ساعت 16:34