خوشا به حال آنان که با شهادت رفتند! خوشا به حال آنانکه که در این قافله نور جان و سر باختند! خوشا به حال آنانکه این گوهرها را در دامن خود پروراندند.امام خمینی(ره)
بار خدايا توانائيم ده تا در اين جبهه ها تزكيه شوم و بوسيله اين تزكيه به تو نزديك گردم.شهيد غلامرضا حسين پور
 
 

پیوندها

 
 

 
حسن حسین پور زریابی
امتیاز کاربر: / 0
بدخوب 
نوشته شده توسط زمزمه عشق   
سه شنبه 06 ارديبهشت 1390 ساعت 14:03

نام پدر:   موسی       تاریخ تولد:  2/8/1343         تاریخ شهادت:  29/3/1367           محل شهادت: مهران  

وضعیت تاهل:مجرد

 

شهید حسن، حسین پور زریابی  در شهرستانه آستانه اشرفیه متولد شد. او اولین فرزند خانواده بود و  همانند تمامی کودکان در دوره کودکی به بازیگوشی  می پرداخت وخود را در دل خانواده جای می داد . پدر خانواده در قبل از انقلاب تصمیم میگیرد برای معاش بهتر خانواده به تهران عزیمت کند واین کار را نیز می کند وتمام اعضای خانواده بجز شهید بزرگوار به تبع پدر خانواده به تهران می روند .او  از ابتدا ی نوجوانی همیشه در فکر کارکردن در کنار درس خواندن بود بطوریکه قبل از انقلاب در کارگاه کلوچه سازی ونیز بنایی و... کار میکرد وسپس به نقاشی ساختمان روی آورد وهمین باعث افت تحصیلی او  شد و نتوانست بیشتر از  سوم راهنمایی ادامه تحصیل دهد او در رشته نقاشی پیشرفت کرد تا اینکه خودش استاد نقاشی ساختمان شد وهمه از او وکارش تعریف می کردند وتا زمان شهادت نیز به همین حرفه اشتغال داشت . قبل از انقلاب که خانواده شان به تهران رفته بودند دوستان شهید شبها پیش ایشان می رفتند که او تنها نباشد لکن گاهی اوقات هم شیطنت می کردندوبا سر وصدا از بیرون خانه و ... او را می ترساندند اما یک شب اتفاق جالبی افتاد و دوستانش تصمیم گرفتند او را بترسانند ویکی از بچه ها به درخت مرکباتی که دم پنچره بود واز داخل اتاق قابل روئیت بود هل می داد بشکلی که خودش دیده نشود و انگار اینکه کسی نامرئی دارد چنین کاری می کند ودیگری با سنگ کوچک برروی بام خانه می زد  پس از مدتی که گذشت بچه ها گفتند که دیگر بس است شایدحسن ترسیده واز ترس نمی تواند از جایش حرکت کند این بود که همگی بطرف خانه که شامل یک ایوان ویک اتاق بود  رفتند ولی کسی را نیافتند و چون همه دوستان در سنین 12 تا 14 سال بودند خود آنها ترسیدند که چه شده وهمه در اطراف خانه وباغها ئیکه در اطراف بودگشتند ولی چیزی پیدا نکردند و  نزدیک بود که از ترس به گریه بیفتند که دیدند حسین از بیرون منزل به آهستگی به نظاره آنها  نشسته  است و حسابی همه درس گرفتند که سر به سر کسی نگذارند و در آخر همه آنها به این ماجرا خندیدند. شهید حسن نیز همانند سایر دوستانش در تظاهرات علیه شاه شرکت می کرد وپس از پیروزی انقلاب از ابتدای تشکیل بسیج به عضویت آن درآمد. دوستانش میگویند که شهید برایشان تعریف کرده که یک شب در بسیج نگهبان بودم (نیمه شب ) که احساس گرسنگی شدیدی کردم بسوی یخچال رفتم ودرب آنرا باز کردم که دیدم سه چهار قوطی مربا در آنجا است یکی  را باز کردم وخوردم دیدم که سیر نشدم دومی وسومی وچهارمی را نیز بترتیب خوردم سپس شیشه های مربا را سر جایشان گذاشتم وپس از پایان یافتن نگهبانیم رفتم خوابیدم صبح که سفره صبحانه را چیدند  یکی از بچه ها بطرف یخچالرفت و با شیشه های خالی مربا روبرو  شد و با تعجب پرسید که  کی  این همه مربا رو خورده  وکسی حرفی نزد و من هم خودم رو به خواب زدم و  بناچار آنروز بچه ها با نان خالی صبحانه را خوردند.حسن همیشه  غمخوار پدر ومادر ش بود ومردانگی او اجازه نمی دادکه  هیچ یک از اعضای  خانواده احساس ناراحتی کنند. تااینکه زمان خدمت سربازی  او رسید . موقع رفتن همیشه ناراحت خانواده اش بود ولی با این وجود به سربازی رفت ودوره 3 ماه آموزشی خود را  در ایلام به پایان رسانید و قتی که برگشت  بسیار خوشحال بود  زیرا قبل از رفتن  نسبت به جبهه تصورات  روشنی نداشت اما پس از رفتن به سربازی ودیدن جبهه همیشه می گفت ای کاش زودتر می رفتم چون در آنجا غیر از عشق ومحبت ویکرنگی ندیدم او سپس در مهران به خدمت خود ادامه داد و چند ماهی به پایان خدمت او نمانده بود که به مقام شهادت رسید.  

 

آخرین به روز رسانی در شنبه 02 ارديبهشت 1391 ساعت 17:14