خوشا به حال آنان که با شهادت رفتند! خوشا به حال آنانکه که در این قافله نور جان و سر باختند! خوشا به حال آنانکه این گوهرها را در دامن خود پروراندند.امام خمینی(ره)
بار خدايا توانائيم ده تا در اين جبهه ها تزكيه شوم و بوسيله اين تزكيه به تو نزديك گردم.شهيد غلامرضا حسين پور
 
 

پیوندها

 
 

 
شهيد يدالله اكبري
امتیاز کاربر: / 0
بدخوب 
نوشته شده توسط زمزمه عشق   
پنجشنبه 22 ارديبهشت 1390 ساعت 06:58

تاریخ تولد : 1348        تاریخ شهادت : 25/3/1369           محل شهادت : محور سقز         وضعیت تاهل: مجرد

در فصل بهار در یکی از روزه های ماه اردیبهشت نوزاد پسری  در یک خانواده روستایی از توابع آستانه اشرفیه  بدنیا آمد. نام او را یدالله گذاشتند . در آن زمان امکانات  مثل الان نبود. آن پسر بچه به مرو زمان بزرگ شد تا اینکه به مدرسه رفت . او پسری آرام  وخوش اخلاقی بود. یدالله کلاس اول ودوم را با  موفقیت گذراند وارد کلاس سوم شد، چون علاقه زیادی به درس ومدرسه نداشت ترک تحصیل کرد. در آن زمان بیشتر پدر ومادرها سواد نداشتند .به همین خاطر به درس ومدرسه بچه ها اهمیتی نمی دادند. زندگی در آن موقع ها به سختی می گذشت وخانواده های زیادی بودند که وضع  مالی خوبی نداشتند. بچه ها مجبور بودند پا به پای پدر ومادرشان کار کنند. او نیز که در یک خانواده ای که وضع مالی خوبی نداشتند زندگی می کرد. به همین خاطر نیز بود که درس ومدرسه را رها کرد هنگامی که فصل کشاورزی شروع می شد، یدالله پا به پای پدر ومادر در کشاورزی وبقیه کارها به آنها کمک می کرد. خانواده یدالله تشکیل شده بود از پدر و مادر و سه خواهر ودو برادر، یدالله فرزند بزرگ خانواده بود زندگی سخت ومشکلات  زیاد وبیماریهای آن زمان باعث شد که خواهر هایش یکی بعد از دیگری فوت کنند ، چون آن زمان پول و  وسیله نقلیه برای  دکتر بردن نبود. این مشکلات باعث شد که او هر سه خواهر هایش که سن آنها سه ، پنج ، ونه ساله بودند از دست بدهد وحالا او وبرادر کوچکترش برای پدر ومادرش مانده بودند. او که کم کم بزرگ شده بود، در مصیبتها در کنار پدر ومادرش ماند ودر کارهای کشاورزی وخانه آنها کمک می کرد ، یدالله حتی در اوقات بیکاری نیز در خرج ومخارج زندگی از طریق شکار به خانواده اش رسیدگی می کرد وبا شکار کردن وکارهای دیگر، پول تو جیبی خود را نیز بدست  می آورد. بالاخره موقع سربازی شد . او به همراه یکی از دوستانش که در همسایگی وکنار خانه شان بود به سربازی رفتند .آن دو آنقدر به هم وابسته بودند که وقتی یدالله خواست به سربازی برود دوستش یعنی شهید محمد جعفر حسن پور نیز کارهای خود را درست کرد تا دوتایی به سربازی بروند. یدالله ومحمد جعفر یک روح در دو بدن بودند، آنها آنقدر با هم صمیمی بودند که بیشتر وقتها شام وناهارشان را با هم در یک بشقاب می خوردند. آنها با هم به مرخصی می آمدند وبا هم به سربازی بر می گشتند تا اینکه بیست ویک ماه از خدمت سربازی آنهاگذشته بود. تقریبأ دو ماه و چند روز بیشتر به تمام شدن سربازی آنها نمانده بود که در آخرین  روزهای ماه خرداد در  محور سقز با اشرار و اوباش درگیر شدند وبه شهادت نائل آمدند  آن دو کبوتر با هم رفتند و با هم شربت شهادت را نوشیدند .یدالله ومحمد جعفر به خانواده هایشان گفته بودند که اگر قرار شد ما از سربازی  برگردیم دوتایی با هم بر می گردیم واگر قرار شد شهید بشویم مطمئن باشید دو تایی با هم شهید می شویم وهیچکدام ما بدون همدیگر زنده نخواهیم ماند  هر دوی آنها در یک روز شهید شدند و دریک روز تشیع جنازه شدند و در مسجد روستای گیلده در کنار هم آرام گرفتند.



خاطره:

در یکی از روزهای سرد زمستان که هوا 18 درجه زیر صفر بود برف زیادی باریده بود که تقریبأ 70 سانتی متر برف روی زمین جمع شده بود  وسرمای شدیدی در پایگاه و آن منطقه (کردستان) حاکم بود وشهید یدالله چند روز پی در پی در دژبانی مشغول نگهبانی بود که سرمای زیاد وسفیدی رنگ برف به چشمان آن شهید تأثیر گذاشت وچشمان آن شهید به مدت دو الی سه روز کاملأ بسته بود که شب و روز برایش یکی بودند. من که با او هم رزم بودم به او غذا می دادم یعنی غذا را لقمه کرده  و در دهانش می گذاشتم . بعد از غذا که از من آب می خواست من برای شوخی بجای آب سرد به او آب گرم می دادم او نیز از این شوخی ناراحت نمی شد بلکه می زد زیر خنده و می گفت: باشه هرچی دلتان میخواهد به من بدهید چون من محتاج شما ها هستم من لبخندهای شیرینی که به لبانش نقش می بست هرگز فراموش نخواهم کرد. (روایت شده توسط همرزم شهید)


خاطره :

آخرین روزی که ما به پاگاه تابستانی می خواستیم برویم 3 الی 4 ساعت قبل از اینکه حرکت کنیم شهید اکبری وشهید حسن پور از من که همرزمشانبودم آب خواستند، من رفتم تا کمی آب بیاورم هر کجا که میرفتم آبی پیدا نمی کردم. حتی به آشپزخانه گروهان هم که رفته بودم آب پیدا نکردم . برگشتم به آنها گفتم: متأسفم : آب پیدا نکردم و آنها با لب تشنه راهی پایگاه تابستانی شدند وبعد فردای آن روز شنیدم که دوستانم قبل از اینکه به پایگاه تابستانی برسند با منافقین درگیر شدند وبا لب تشنه به شهادت رسیدند.                (   روایت شده توسط همرزم شهید رضا عموئی)

آخرین به روز رسانی در شنبه 02 ارديبهشت 1391 ساعت 16:44