خوشا به حال آنان که با شهادت رفتند! خوشا به حال آنانکه که در این قافله نور جان و سر باختند! خوشا به حال آنانکه این گوهرها را در دامن خود پروراندند.امام خمینی(ره)
بار خدايا توانائيم ده تا در اين جبهه ها تزكيه شوم و بوسيله اين تزكيه به تو نزديك گردم.شهيد غلامرضا حسين پور
 
 

پیوندها

 
 

 
خاطرات ناب شهید سید یعقوب سلیمانی (2)
امتیاز کاربر: / 3
بدخوب 
جمعه 23 ارديبهشت 1390 ساعت 17:20

  بسم رب الشهداء و الصدیقین

 

يه روز گفتن ، تو تهران يه ديداري گذاشتن براي ديدن امام ، حدود 34 تا لشكر مي خواستن برن ، برا ديدار امام ، يعقوب گفت : فلاني گفتم : بله ، (من بودم و شهيد سليماني و شهيد علي دوست ، الان همشون شهيد شدن ، آقاي مهدي زاده هم بود) گفت : « آيي ، اَمو يه پاتك بزنيم در بشيم » (میای یه پاتک بزنیم بعدش در بریم)گفتم : منطقه عملياتيه چه طوري پاتك بزنيم در بشيم آخه ؟! (گيلكي مي گفتيم ) گفت : « يه كاري كنيمي ، يه جوري در شيم »(یه کاری میکنیم،یه طوری در می ریم) گفتم : آقا ما رو مي گيرن بعداً مي گن اينا از جنگ فرار كردن گفت : « نه ! مي ريم .»

گفتم : خب بريم ( از جنوب حركت كردن خيلي راه بود ) عمليات چي هم داشت مي شد نمي دونم يادم نيست فقط مي دونم وصل مي شد به عمليات محرم. اون آخرين ديدار ما بود ديگه بعد از اون ازش جدا شدم.

خلاصه شبانه رفتيم و حركت كرديم اون موقعي من مسوول تعاون لشكر گيلان بودم يه پيكاني داشتيم 6 ـ 5 نفر تو پيكان سوار شديم ، از جنوب حركت كرديم براي ديدار امام وقتي رسيديم تهران ، ديديم بعله ، صبحش همه لشكرا جمعن تو جماران. ديدم كه همه دارن مي رن پرسيدم : كه آقا چه طوري مي رن برا ديدار امام.

گفتن : بايد خط داشته باشي اينا كه مي بيني لشكر بهشون يه كارت داده ، با اون كارت مي رن. گفتيم : اِ ... ما كارت نداريم كه ! چه طور بايد بريم ؟!

گفت : « كارت مي گيريم ...» (محكم و با صلابت ) سردار عزتي از جانبازانه ، اون موقع فرمانده نيروي زميني بود الان جانبازه يه پاشم مي لنگه ايشون پياده داشت مي رفت سمت جماران ، كوچه خونه ي امام، رفت و يه صحبتي باهاش كرد و اومد و گفت : « گرفتم » حالا باهاش چي صحبت كرد نمي دونم مي گم كه همه چيز و از پيش تعيين شده بود اومد و ما رفتيم داخل ، از اين صفي كه تشكيل شده از همين جا همه چيز گوياست تو صف مونديم اين يه ديدار معمولي نبود ، (يعني داري وارد يه خونه اي مي شي كه مي دوني يه اميدي اونجاهست ، الان بري اونو ببيني ديگه همه چيز تموم مي شه).

شهيد سليماني هم جلوئه يه هيجان عجيبي داره ، همش جلو دار بود هر كي اينو مي ديد خيال مي كرد از شخصيت هاي هست كه از يه جايي آوردنش خودشون نسبت به شخصيت اين فرد ، همه چيز رو آزاد مي كردن ديگر نياز نبود صحبت كنيم ولي شهيد سليماني رو پاهاش نيست خدايي ! هر سه نفري كه رفتن، از ما جدا شدن رو پاهاشون نيستند انگار كه مثلاً دارن يه رقصي برا خودشون راه مي ندازن پايين بالاهايي كه مي كنن هر لحظه بر مي گردن يه خنده اي و تبسمي مي كنن هيجان دارن اين صف كي تموم مي شه هي هول مي دن و ... خلاصه اين صف تموم شد و ما رفتيم داخل.

همين داخل جماران كه رفتيم نشستيم همين صداي ما برا خودش مسأله ساز بود برگشتيم بهش گفتيم : شما چرا اينجوري مي كنين ؟! خب امام ديگه !!! خب الان مي آد ما مي بينيم ديگه !

مي گم كه من نه اهل گريه بودم نه هيچي ! اين حرف ما مشكل ساز شد خلاصه شعارايي دادن ، يه ذره سينه زدن و يك دفعه ديديم يكي اومد و بهمون گفت : آقايون بيرون !!! گفتيم : بيرون ؟ بيرون براي چي ؟! (با تعجب)

گفت : امام اومد و رفت.

گفتيم : امام اومد رفت ! ( با تعجب) ما امام و نديديم كه ! كي امام اومد و رفت ؟ ما تازه داخل اومديم ، به من ميگه امام اومد و رفت ... ( با تمسخر ـ پوزخند)

دوباره گفت : بفرماييد بيرون !

من كه گفتم نه اهل گريه بودم نه هيچي ، ولي اين شهيد سليماني كاري كرد (وقتي اومديم بيرون ) همه متوجه ما شدن خب معمولاً همه مشتاق بودند همه علاقه مند بودن به امام ، كشته مرده امام و خلاصه فدايي امام شهيد سليماني كاري كرد كه يكبار ديديم اين حسينيه شد « مصيبت » گريه مي كرد نه اينجوري معمولي ها ... (انگار پدر مادر آدم پيش آدم بميره چه جوريه ؟! اين شيون و زاريش جوري بود كه ديگه هيچكس متوجه امام نبود).

اومديم بيرون بهش گفتم : اين چه كاري بود با ما كردي ؟ ما كه امام و نديديم !!!!

يه لبخندي زد و گفت : « دوباره مي ريم محكم)

گفتم : دوباره كه راهمون نمیدن بهم گفت : « هيچكي امام و نديده ها !!!!»

سه بار اون روز رفتيم برا ديدن امام ، بار چهارم امام و ديديم

وقتي كه اومديم بيرون ، سليماني ازم پرسيد : « فلاني ، شما امام رو ديديد ؟! »

من گفتم : آره ، من امام رو ديديم.

برگشت بهم گفت : « امام ديدني نبود . آخه معمولي نبود از آدمها نبود امام آدمي مثل ما نبود.

(منظورش اين بود كه امام يه فرشته بود ، امام رو به صورت يك ملائكه ديده بودن).

وقتي شهيد سليماني اينو گفت كه امام از ما نبود ، شهيد علي دوست سرشو تكون داد و گفت : آره .... آره ... اينجوريه ، امام مثل ما نبود.

اومديم و رفتيم بيرون ، بچه ها رفتن دنبال اينكه كاپشن بخرن. اونايي كه مي گفتن امام مثل ما نبود ، هر سه تاشون رفتن يه سري كاپشن سفيده شيری گرفتن ما دو نفر رفتيم كاپشن مشكي خريديم.

اومديم و رفتيم تو عمليات ، ديديم همهشون شهيد شدن ، وقتي اونا امام و ديدن رفتن ديگه ، نموندن. و امام و مثل خودشون ديدن.

 بعدها من متوجه شدم كه اينا امام رو مثل خودشون ديدن كه اينجوري لذت مي بردن از ديدار با امام. مي مردن براي امام همه ي هست و نيست شون براي امام بود.

يعني برا امامي كه داره براي خدا كار مي كنه ، كارش به اسلام و قرآن وصله و از جنگ و جهاد هم هرگز خسته نشدن هيچ وقت نگفتن ما خسته شديم.

اون چيزي كه يادگاري ازشون برامون مونده و مي سوزونه ما رو ، صبرشونه. صبر بزرگي داشت. هيچ وقت عصباني نشد من عصباني و ناراحت مي شدم ولي خيلي دير ، اگر همه كره ي زمين هم اذيتم بكنن از كوره در مي رم مثل اونا نمي تونم باشم ولي اين حركت و اين اقدامشون برامون مونده ، براي اين چند نفري كه زنده مونديم ها چون از اونا ياد گرفتيم اگر تموم اين ملت بيان و سر مسئله اي به ما فشار بيارن، و همه ي اين آدمها هم براي از بين بردن ما اقدام بكنن اگه خودمون بدونيم يه چيزيي حقه از اونا ياد گرفتيم كه اون راه و ادامه بديم. (اين يك تكيه رو از اونا ياد گرفتيم ولي نمي تونيم قشنگ حفظش كنيم).

باور كنيد تو همه ي مسائل صبري داشتن كه لذت مي بردي. زندگيش ، دعايش ، قرآن خوندش ، قرآن رو نمي خوند قرآن تو قلبش بسته بود.

خدا شاهده با قرآن ما رو نجات مي داد (وقتي مريض بوديم) بعضي موقع ما تو جبهه تب مي كرديم ، يا مريض مي شديم همه معمولاً اون موقع به آدم قرص مي دن ولي اگه پيش يعقوب سليماني مي رفتيم يكدفعه ما رو با قرآن شفا مي داد دو كلمه مي گفت و شفا مي داد اصلاً ديگه حاليمون نمي شد مريضيم. قرآن رو قسم مي داد به شفاعتش كه مي گن شفا دهنده س و خداوند رحمته العالمينه ، و قرآن رو باز ميكرد می بوسید ، ما روهم می بوسید يا دست مي كشيد رو سرمون.

خدا شاهده اگر تو ، تب 100 درجه هم بوديم ، درجا از سرمون مي پريد و خوب مي شديم كسي باورش نمي شد.

خدا رحمت كنه حاج آقا رهبري امام جمعه ي املش بود من تو تقليد صدا فوق العاده وارد بودم وقتي به نماز جمعه مي رفتم مطالب هاشو بر مي داشتم و مي آوردم تو جبهه با لحن خودش براي بچه ها مي خوندم يادمه يك روز مانده به عمليات بود من شروع كردم با لحن حاج آقا رهبري صحبت كردن من صحبت مي كردم و بچه ها مي خنديدند فردا صبح شهيد يعقوب بهم گفت بيا ما داريم مي رويم فلان جا گفتم باشه بريم با يك اسلحة كلاش هم برداشتم اون روز لباس نظامي نپوشيده بودم خدا شاهد است كاري با من كرد حرفهايي به من زد كه من از اين رو به اون رو شدم ولي اصلاً به من نگفت كه بايد حلاليت بطلبي و يا نگفت كه اين كاري كه تو كردي غيبت محسوب ميشه فقط كاري با من كرد كه ساعت 30/11 دقيقه ي شب برا حاج آقا رهبري نامه نوشتم (هنوزم اون نامه رو دارم) نوشته بودم كه حاج آقا من فلاني هستم فرزند فلان در شهرستان فلان در جبهه اداي شما را در مي آوردم و بچه ها مي خندند ولي نيتي ندارم چون خود شهيد يعقوب به من گفته بود كه بگو من نيت بدي از اين كار ندارم من در اون زمان سن زيادي نداشتم و هر كاري كه مي كردم فكر مي كردم كه خوبه شهيد يعقوب هم مستقيم به من نگفت كه تو چرا غيبت مي كني طوري از گناه غيبت كردن برام صحبت كرد كه من خودم تصميم به نوشتن نامه گرفتم برام صحبت كرد و گفت اگه الان تو افتادي و مردي ديگه هيچي هيچي همه چيز بيهوده بوده پيش خودم اين فكر رو كردم كه اگه اين حرفت درست باشه هر كاري كه تا امروز كردم همه بي فايده بوده ؟ اگه من تو عمليات بميرم همه چيز تمام مي شه ؟ اين چهار روز هم كه تو جبهه بودم همه بيخودي بود؟ (خب من اون زمان خيلي آدم مغروري بودم) اون روز چيزي نگفتم شب اومدم و نامه نوشتم : (خدمت آقاي رهبري كه من اداي شما را در آوردم و ديگران خنديدند حالا تكليف من چيست ؟ اگر از من راضي هستيد همين جا بايد برايم بنويسيد اگر هم راضي نيستيد چند روز مانده به عمليات بگوييد كه من تكليف خود را روشن كنم) نامه را پست كردم براي ايشون چهار پنج روز هم كه مونده به عمليات نگران و ناراحت بودم كه اگر تو عمليات مردم تكليف حاج آقا رهبري چه مي شه ؟ با اون چي كار كنم ؟ شهيد يعقوب هم يه طوري گفته بود كه (مثلاً اگه حاج آقا رهبري از دنيا بره ديگه تو بدبخت مي شي ) پيش خودم مي گفتم خدايا اين چه كاري بود كه من كردم ؟ تا نامه هم بياد تو اون چند روز خدا شاهدِ مثل سركه مي جوشيدم شهيد يعقوب كه حال پريشان منو ديد اومد كنارم و گفت : ناز نكن عزيز من ناز تو را نمي كشم عزيز من ، من به كسي نگفته ام راز تو را عزيز من چيزي شبيه همين شعر را با صداي زيبا خوند اين جمله رو وقتي كه گفت آتيش گرفتم با خودم مي گفتم پس حالا ديگه بايد بميرم ديگه اين طوري كه اين منو ناز ميده بهش گفتم : تو فكر نمي كني من حالم بده ولم كن ديگه آقا ! خنده اي كرد و رفت چند روز كه گذشت خدا شاهده زودي جواب نامه رسيده (نامه پرواز كرده بود ؟! چطور شده بود خودمم نمي دونم).

* مگه نامه را خودتان پست نكرده بوديد ؟

دادم به بچه ها پست كردن حالا بعضي ها مي گفتن نامه را مي ندازن دور ، اين كي رفت پست كرد ؟ كي آمد نمي دونم ! متن نامه اين بود كه : ( فرزندم از آنجايي كه گردوغبار جبهه بر بدن تو هويداست من از تو راضي هستم و خدا و پيغمبر هم از تو راضي باشد ) حالا هم كه دارم اينو مي گم تموم وجودم مي لرزه هنوز هم نامه رو دارم با اين بحث ها انسان رو مي ساخت به من فهماند غيبت نكنم و بايد رضايت بگيرم اين طوري يك شخص را مي ساخت نه اينكه مثلاً يك جلسه اي بذاره و در مورد غيبت صحبت كنه طوري از غيبت برام صحبت كرد كه من خودم رو موظف دونستم با اون بي سواديم در اون حدي كه خودم بودم ، ياد گرفتم كه چطور برم دنبال اين مطلب و رضايت بگيرم

به شهيد سليماني نگفتن كه چشم برزخي داره و با عالم اون طرف ارتباط داره ولي ما ديديم نه تنها من اونهايي كه باهاش بودن هم ديدن سه نفر كه با هم مجروح شديم ديديم من و شهيد سليماني و شهيد فرماندار موقعي كه به خونه بر مي گشتيم هيچ چيزي در جيبمون نبود فقط شهيد سليماني پول داشت منو شهيد فرماندار بايد به لنگرود مي رسيديم پياده شديم شهيد سليماني بايد مي رفت كياشهر تا به روستاي خودش دهنه سر سفيد رود بره از بيمارستان داشتيم مي رفتيم به سمت خونه در بين راه هر چي داشتيم با هم تقسيم كرديم صد و پنجاه تومان داشتم كه تموم شد من و شهيد فرماندار گفتيم كه تا به شلمان برسيم خيلي راه مونده حالا چكار كنيم ؟ شهيد سليماني گفت تا شلمان برسم حله ! سوار يه ماشين مي شم تا صحبت كنم مشكل حل مي شه به محض اينكه رفتيم اون ور خدا شاهده كه يك پيكان ترمز كرد من يه كوله پشتي داشتم آقاي فرماندار لباس شخصي پوشيده بود (تو بيمارستان به اون داده بودن) ولي عصا داشتيم من از ناحيه ي پا مجروح بودم شهيد فرماندار از ناحيه ي دست و شهيد سليماني رو دقيقاً نمي دونم هر كدوم از يه ناحيه زخمي بوديم تا رفتيم و سوار ماشين شديم گفتم كه آقاي راننده ما رو داريد مي بريد ولي ما پول نداريم راننده گفت اين چه حرفيه شما از جبهه مي يايد شهيد سليماني گفته بود كه وقتي رسيديد شلمان اونجا يك موتوري هست سوار بشيد و بريد وقتي رفتيد خونه يه پولي به اون بديد ما هم رفتيم به موتور سوار گفتيم ما رو ببريد تا املش اونجا در خونه ي پدر و مادر يا برادر رو مي زنيم و يه پولي مي گيريم و كرايه رو مي ديم فرماندار از بين راه پياده شد و من تا محله مون رفتم موتور سوار گفت كه آقا من جاده خاكي نمي رم گفتم خاكي نيست جاده آسفالته مي رم خونه ي برادرم و پول مي گيرم و به تو مي دم رفتيم و ديدم كه برادرم نيست بايد تا محله مون برم شما هم كه جاده خاكي نمي ريد خلاصه ما رو تا محل برد ما اون زمان اين رو نفهميديم كه شهيد سليماني چه طوري تشخيص داده كه دو نفري كه هيچ پولي ندارن مي تونن خيلي راحت برن و به مقصد شون برسن پيش بيني هاش همه همين طور بود تا اينكه دوباره برگشتيم جبهه فرماندار گفت يادت هست فلاني اون روز چي گفته بود ؟ ديدي چه راحت ماشين اومد زير پامون ترمز كرد ؟ از اونجا سوار موتور شديم و رفتيم خونه صحبت كردن در رابطه با شهيد سليماني راحته به ظاهر يك فرد معمولي بود و يك نيروي عادي ولي در باطن يك نيرويي از نيروي خدا كه مأمور شده بود روي زمين دست هاش مشكل گشا بود زبانش هر چي كه تو مي خواستي باز مي كرد هيچ وقت در هيچ جايي كسي اون رو نديد كه بگه اشهد ان لا اله الا الله آقا من خسته شدم من توانايي خودم را از دست دادم اين جا ديگه كار سخته اين كار رو نمي شه انجام داد.

 


اخوي ما يه خانه دانشجويي داشتن سه تا دانشجو بودن (دو، سه سال اون جا زندگي مي كردن) اون سال من رفتم پيش اخوي درس مي خواندم. يه اتاق 14 ، 15 متري بود. يه بخاري نفتي مدرسه اي هم داخلش بود حالا شما فرض كن يه شب سرما به حدي بود كه لحاف رو روي سرمان انداخته بوديم. زمستون بود ديگه ! برف و يخبندون شديدي هم بود. يهو ديدم در مي زنن، محكم پشت سر هم ، شديد در مي زدن ، در اون حالت من پا شدم در رو باز كردم كه ببينم كيه ... اين موقع شب پشت در ! يادمه هنوز اذان نزده بود چون اخوي عادت داشت قبل اذان پا مي شد واسه نماز شب ، من ديدم سيد يعقوب اومده با بولوز آستين كوتاه (قديما تيشرتي در آمده بود رنگي، چيني) من تا ديدم و گفتم بابا تو يخ نكردي ؟ اومد تو اتاق در و پنجره ها رو باز كرد و گفت : «شما چه طور اينجا خوابيدين ، خفه نشدين از گرما !!!» حالا ما داشتيم يخ مي زديم از سرما ... بعداً فهميديم كه كسي كه از سوم ابتدايي بيروني خوابيده و با كار و تلاش از جهت جسماني فيزيكي خيلي قوي شده اين حالات ازش بعيد نيست.

ايشون(شهید سید یعقوب سلیمانی) معاون گردان بودن و بعد فرمانده گردان شدن اون زمان من كمي آرايشگري بلد بودم ، موهاي بچه ها را خودم كوتاه مي كردم اومد اون جا به من گفت : « چه كار مي كني ؟ حركت كنين ، خودتونو آماده كنين بريم » ما هم رفتيم، خودمونو آماده كرديم شب رفتيم به مكاني كه بدون سنگر بود ساعت سه ، چهار دقيقاً نمي دونم رسيديم حمله شروع شد دو شب وقت شام يه غذايي چرب و مفصل و سنگين به ما دادن. من بهش گفتم فلاني اينا مارو امشب مي خوان ببرن صلافي ، شام دادن كه بخوريم رفتيم. اول يك گروه خط شكن بودن و ما پشت سرشان مي رفتيم. توي يه كانال بوديم ، شهيد يعقوب هم كه فرمانده ما بود خيلي هم رفع رجوع مي كرد اين ور ، اون ور مي رفت خيلي هم اون شب شهيد داديم تو همون كانال كه يكي از دوستان كه معلم بود (بچه شلمان ، تو فردين معلمي مي كرد) خمپاره 60 خورده بود بهش. گردنش آويزان بود. يادمه همان طوري مي گفت : يا مهدي ، يا مهدي بچه ها برين ، شما برين، برادر خانومش كه داشت بر مي گشت نگذاشتيم. گفتيم برو حالش خوبه امداد گرا بردنش. گفتيم چي شد ؟ گفت : همين كه گذاشتيم روي بران كارد شهيد شد. من سه نفر از اون جلوتر بودم. خوب دوران عجيبي بود گفتنش خيلي راحت هست ما كم تر جبهه بوديم شهيد يعقوب در اكثر عمليات ها بود خلاصه رفتيم تو صحرا مستقر شديم. صحراي برهوت ، بدون هيچ سنگر و خاكريزي. لودر تا ظهر كار كرد خيلي مشكل بود همان شب يه پاتك خورديم سه ، چهار مرحله بود ، مرحله يك و دو رفتيم اما مرحله سه من نرفتم مريض شدم ماه رمضان كه از اول تير شروع شد ، حمله رمضان تو نوزده يا بيست رمضان بود كه تا پايان ماه رمضان چهار و پنج مرحله طول كشيد و غالباً بچه ها اون جا اسهال خوني مي گرفتن به علت آب كم و آلوده. ولي ايشون خيلي قوي بود حتي به بچه ها رسيدگي مي كرد من كه مرحله سه برگشتم عقب روز بود و من حركت كردم براي بچه ها مهمات ببرم جلو ، فاصله ما با دشمن زياد نبود چون صحرا بود كاملاً ديد داشت. موقع رفتن حالا من مي دويدم به صورت زيگزاگ ( چند تا از بچه ها هم شهيد شده بود) ايشون دستور داد كه برگردين با همين صداي معمولي اين قدر نزديك بود حدود 150ـ200 متر فاصله بيشتر نبود ولي اين فاصله 2 كيلومتر بود مي خواستي برگردي خيلي خطرناك بود به جايي تو بين راه كنده بودن براي توالت بود. گرما اونقدر زياد بود كه درجا خشك مي شد يعقوب به من گفت « من چند تا آرپي چي كه زدم تو بدو بيا ...» به دو ـ سه تا از بچه ها گفت : « آرپي چي بزنين » تانك كه مي اومد خاك كه بلند مي شد ديدشون كم مي شد. با اين حال من كه داشتم مي اومدم بين راه ديدم كه اين قدر دارن مي زنن كه من افتادم تو چاله دارازكش. ايشون صداش مي اومد كه فلاني من تا سه مي شمارم بلند شو بيا ...

حالا دور چاله رو دارن حسابي مي زنن پا شدم و حركت كردم به سمت خاكريز. من شايد بگم براي اولين بار بود كه گريه اش را ديدم اون جا منو بغل كرد ديدم كه اشك سرازير مي شه. يه لحظه از اين كه من تير بخورم ناراحت شده بود با اين كه اين حالت ها رو نداشت خيلي آدم مستحكمي بود. اون جا ديدم كه واسه خاطر من گريه كرد .... ما كه خيلي دوستش داشتيم براي ما دلنشين تر شد.

يادمه يه شب خوابيده بودم پشت سنگر ، ساعت تقريباً سه نيمه شب بود پشت خاكريز خوابيده بودم يك مرتبه يه تكون بزرگ خوردم.  يه چيزي عين زمين لرزه ما رو بلند كرد بعد پرت كرد پايين من گفتم يعقوب بيداري ؟ اين چه بود ؟ گفت :  « بگير بخواب ، هر چي بود خير بود ، بگير بخواب!!! » صبح كه پا شديم ديگر هوا روشن شده بود ديديم كه يه موشك زدن ولي عمل نكرده يعني اگه عمل مي كرد اون افرادي كه اون جا بوديم همه تكه تكه مي شديم

 

 

آخرین به روز رسانی در دوشنبه 06 تیر 1390 ساعت 11:12