خوشا به حال آنان که با شهادت رفتند! خوشا به حال آنانکه که در این قافله نور جان و سر باختند! خوشا به حال آنانکه این گوهرها را در دامن خود پروراندند.امام خمینی(ره)
بار خدايا توانائيم ده تا در اين جبهه ها تزكيه شوم و بوسيله اين تزكيه به تو نزديك گردم.شهيد غلامرضا حسين پور
 
 

پیوندها

 
 

 
خاطرات ناب شهید سید یعقوب سلیمانی(3)
امتیاز کاربر: / 2
بدخوب 
جمعه 23 ارديبهشت 1390 ساعت 17:42
بسم رب الشهداء و الصدیقین

 

يك بار يادمه سر ظهر بود كه ديدم صداي پاتك شديد مي ياد : گفتم : يعقوب دارن مي يان .... گفت « ولش كن بيا نهارت رو بخور الان ديگه وقت نهار خوردن و الان وظيفه خداست كه اون جا رو نگه داره » نهار كه خورديم يهو ديدم كه يه تانك آتش گرفت همان موقع بود كه دو تا گلوله آرپي چي بيشتر نداشتيم به بچه ها گفتم شما زدين ؟ گفتن : نه ما تانك رو نزديم ! يعني واقعاً معجزه بود خود به خود منفجر شد. عراقي ها برگشتن عقب يعقوب برگشت به من گفت : « من نگفتم الان موقع نگهباني خداست » ايشون آدم بسيار قاطع و دل گنده اي بود.

اون زماني كه هنوز نيرو نرسيده بود و ما 40 نفر بوديم در اون فاصله اينها يه بار پاتك سنگيني زدن كه من برگشتم پشتمو نگاه كردم و وقتي پشت سرمو نگاه كردم گفتم : يعقوب راه فراري هم نيست ، پشتتون دشته ، هر جا بخواهيم فرار كنيم مي زنن ، پدرِ ما رو در ميارن.

گفت : « فكر فرار رو نكن يا همين جا دفن مي شيم ، يا او نارو دفن مي كنيم »

گفتم : « بابا راه فرار پيدا كردن هم جزو وظايف من و تو هست ، ما بايد بچه ها رو جون سالم به در ببريم گفت : « فكر سالم بودن رو نكن ، من مي دونم هيچي نمي شه ، اينا فرار مي كنن ».

تير بار تموم شده بود. حالا ما كلاش كار مي كرديم كلاش هم كفايت نمي كرد. اينا اومده بودن 150 ، 200 متري ما ، چند حادثه پيش اومد ، 2 تا تانك به هم خوردن يكي آتش گرفت و اينا عقب نشيني كردن سرشو بلند كرد و دستور داد : « تيرباران كنيد !!! » خيلي از عراقي ها رو با كلاش تير باران كرديم. اما بحث فرماندهيش ، خيلي آدم شجاعي بود در جوامع مختلف آدم ممكنه حرفشو اين قدر راحت نزنه من در موقعيت هاي مختلف ديدم كه ايشون به همان راحتي كه پيش ما حرف مي زد ، پيش اونا هم حرف مي زد چون واقعاً اتصالش قوي بود دلش مثل دريا بزرگ بود من امروز مي گفتم ، اگه بخوام يعقوب رو توصیف كنم اين جا نمي تونم بايد بريم لب دريا ، وسعت دريا رو نشون بدم.

من هر هفته پنج شنبه ها از تهران راه مي افتادم مي اومدم محل خودمون تا يه جلسه اي با بچه هاي محل خودمون داشته باشم يه موقع هايي يه كسايي رو بايد نصيحت مي كردم يا تنبيه شون مي كرديم اون روز من قصد داشتم دو نفر رو خيلي نصيحت كنم. ( دو نفر كه خيلي باعث آزار مردم محل شده بودن يكيشون يه سيدي بود) من همون شب خواب ديدم : من و باقر صنايع (پسر عموم) كه هر دومون مُردیم ما رو برده بودن داخل يه ساختمون كه دو قسمت شده بود بهشت و جهنم.

به ما گفتن شما ميزان ثواب و گناهتون يكيه . همين جا بشینيد يه خورده تزيكه نفس بكنيد دعاي كميل و توسل بخونيد و با خدا يه خورده راز و نياز كنيد كه كفه ی ثوابتون سنگين تر شه تا ما شما رو بفرستيم بهشت! باور كنيد اين خواب من حدود يك ساعت طول كشيد. تو عالم خواب همون جور كه اونجا نشسته بوديم يك دفعه ديدم همون سيدي كه من اون روز دعواش كرده بودم يك راست رفت به طرف بهشت من اعتراض كردم گفتم : آقا شما اينو برديد بهشت ؟ من اينو مي شناسم خيلي خطا كاره گفتن : نه تو نمي دوني اين اون موقع ها جوون بود نمي فهميد. بعد پشيمون شده و چون سيد بود خدا اينو بخشيد. من يادمه خيلي گريه كردم حتي وقتي از خواب پريدم ديدم هم خيس عرقم هم اشكم جاري شده.

من اين خوابم را برا پسرعموم تعريف كردم و حتي به مردم محل هم سفارش كردم كه اين دو نفر رو كاري نداشته باشين اونا دو تا كه شنيده بودن من باهاشون يه كارايي دارم ، دو سه روز تو محل آفتابي نمي شدن يكي ، دو ماه گذشت من بهشون پيغام دادم كه بابا بياد من باهاتون كار دارم.

وقتي اينارو ديدم خيلي بهشون احترام كردم و اينا هم روز به روز تغيير كردن (يعني مي خوام بگم وقتي روشم رو عوض كردم، اينا هم سعي كردن خودشونو اصلاح كنن).

هر موقع هم كه مي اومد ، ما هم مي دونستيم كه در آينده نزديك عملياتي هست. وقتي ازش سؤال مي كرديم كه سيد كجا رفتيد امشب ؟ مي گفت : « جزو اسراره ، من نمي تونم بگم ». بهش مي گفتم من ديگه خودي هستم به من كه بايد بگي ؟ مي گفت : « نه ! خودي ، غير خودي نداره. اين اسراره و بايد حفظ بشه ». توي يكي از اين كانالها ، كانال 7 بود كه با هم بوديم. ايشون مي گفت كه : « من مي خواهم برم جلوي دشمن و اين اطلاعات رو بگيرم كه چه نوع مين هايي كاشتن ؟ مي خواهم شناسايي بكنم ». من گفتم : « سيد اين تير مثل رگبار داره مياد ، شما يه كم احتياط بكنين ».

سيم هاي داخل كانالها بود كه ما بتونيم با اون بي سيم ها ارتباط برقرار كنيم اين سيم ها بر اثر خمپاره ها ساقط مي شدن و از بين مي رفتن ، خراب مي شدن ، پاره مي شدن سيد اين سيم ها رو جمع آوري كرده بود و يه طناب درست كرده بود خيلي بود حدود 500 ـ 400 متر از اين كابلها رو جمع آوري كرده بود. گفتم : « سيد اينها رو براي چي آوردي؟» گفت « امشب با اينها كار داريم ». گفتم : « چي كار داريم ؟» گفت : « شب براتون مي گم ديگه ، چي كار دارين ؟ » تقريباً ساعت 12 ـ 5/11 شب بود به من مي گفت كوچيك كشاورز. (كوچِ كشاورز) چون كوچيك بودم. گفت: «كوچِ كشاورز ، امشب بريم كار دارم باهات ، آقا ما رفتيم از داخل اين كانال به انتهاي كانال. من خودم تيربارچي بودم كمك تيربار من شهيد اَحَدي بود. به ايشون گفت كه تو مواظب اين كانال باش مبادا دشمن از پشت ، از كانال 6 بياد ما رو دور بزنه ، شما مواظب اين قسمت باشيد كه ما جلو هستيم كمين نخوريم ، گفتم : « خوب مي خواي با اين كابل چي كار بكني ؟» گفت « كابل رو مي بندم به كمرم از همين زمين معمولي مي رم كه كانال نيست ». (تو اونجا كانال بود و از اون به بعد ديگه كانالي نبود). چون معمولاً ما مي خواستيم بريم به نزديكي هاي دشمن از داخل اون كانالها استفاده مي كرديم ، كه تير مستقيم به ما نخوره چون اندازه قد يه آدم بود و يه مقدار هم خم مي شديم تا تير مستقيم به ما نخوره. خمپاره كه مي اومد و داخل كانال مي خورد اونجا ديگه شانس بود تا انتهاي كانال رفتيم به حدي كه صداي دشمن رو كه داشتن حرف مي زدن مي شنيديم خيلي نزديك بود بالاخره اين كابل رو به كمرش بست.

گفتم : « خوب ، اين كابل براي چيه ؟» گفت : « اين مسير حركت من رو مشخص مي كنه. چون من روز اومدم اينجا رو شناسايي كردم مي دونم من شب مي خواهم از همين معبر برم و از همين هم بيام. چون ممكنه كه دشمن من رو ببينه و تيربارون بكنه و من راه رو گم كنم تاريكه ، شب ديگه. من مسيرم رو گم مي كنم من وقتي اين (طناب رو) سيم رو تكون ميدم ، كه من اينور و اونور نزنم همين مسيري رو كه رفتم از همين مسير برگردم» گفتم : « خطرناكه ! مثل بارون دارن تير بارون مي كنن » اين آيه ي : « وجعلنا من بين ايديهم صداً و من خلفهم صداً و اخشينهم و يبصرون » رو من حفظ نبودم ، و او آيه رو اونقدر تكرار كرد كه اونجا در همون شب حفظ كردم. (اين حفظ شده ي همونجاست) گفتم : « اين آيه رو چرا مي خوني ؟ » گفت : « اين آيه رو مي خونم كه تير به من نخوره » من تعجب كردم گفتم : « واقعاً يعني شما اينقدر اعتقادتون راسخ و قويه ؟» گفت : « اين آيه رو مي خونم هرگز به من تير نمي خوره » آقا اين رفت من ديدم سيم داره به انتها مي رسه. 400ـ300 متر سيم بود يكبار ديدم سيم رو داره مي كشه. تير هم مي زنن ، بدجور هم تيراندازي مي كردن منهم متوجه شدم ايشون كجاست چون اونا  رسام مي زدن گلوله هاش ديده مي شد بعد مين منور ، چتر منور ، كُلت منور ، مي زدن. ديگه متوجه شده بودن به حدي تيرباران كردن گفتم ديگه اين نمي تونه برگرده. آقا من شايد حدود 10 دقيقه يك ربع اين سيم رو سريع كشيدم ، تا بالاخره اين اومد گفتم سيد زنده اي ؟ تير نخوردي ؟ گفت : « نه ! كي مي خواد من رو بزنه ؟ من رو هيچ احدي نمي تونه بزنه » بالاخره اومد برديمش پشت سنگر فانوسي داشتيم ، فانوس رو آورديم و نگاه كرديم ديديم تمام شلوارش تير خورده است ولي يه دونه تير هم بهش نخورده. تمام شلوارش سوراخ شده بود ولي به خودش آسيبي نرسيده بود يه تير هم از زير بغلش رد شده بود و پيراهنش سوراخ شده بود من اونجا واقعاً احساس كردم كه خدا همين جاست ، تو وجود ما ، حس من حسي فوق العاده عرفاني بود نميتونم بيان كنم. چون كسي كه تو اون حالت قرار مي گيره مي فهمه كه عرفان يه چيزيه شخصي. شناخت رو انسان بايد خودش درك كند ، نميشه تعريف كني تحليل پذير نيست. سيد از نظر شجاعت واقعاً بي نظير بود.

 

سيد اولين چيزي كه براش مهم بود ، صبر بود و بيشتر اوقات همين صبرش آدم و كلافه مي كرد من بعضاً مي ديدم دوروبري ها ، خودم ، اشتباه زياد مي كرديم ولي سيد اصلاً عصباني نمي شد يعني طوري بود كه صبرش باعث مي شد كه ما خودمون مي رفتيم و معذرت خواهي مي كرديم.

من يادمه تو صف غذا بوديم سيد از من جلوتر بود من اومدم گفتم : سيد نوبت تو نيست كه ؟ تو چرا داري نون مي گيري ؟ عمداً زدمش كنار گفت : « كوچِ كشاورز ، داشتيم ؟!» برگشتم بهش گفتم : نوبت تو نيست كه ، نوبت منه (حالا زماني بود كه غذا هم داشت تموم مي شد) خلاصه من غذا گرفتم و به سيد نرسيد غذا تموم شده بود (با خنده) من داشتم مي خوردم ، سيد هم داشت نگام مي كرد. گفت : « تو اومدي جلو ، گرفتي آ... زرنگ بازي هم بلدي ها ... الان مي رسه ناراحت نباش !»

من حتي موقع غذا خوردن هم ازش پيشي گرفتم ، نوبت اون بود ولي من رفتم گرفتم شايد با خودم مي گفتم : الان غذا تموم مي شه و من هم كه گشنگي رو نمي تونم تحمل كنم.

سيد صبر كرد يه ربع بيست دقيقه اي موند تا دوباره يه ماشين غذاي ديگه اومد و رفت و غذا گرفت. همون جور كه مي خنديد مي گفت « ديدي حالا من غذاي گرم مي خورم تو غذاي سرد خوردي !!!»

نمي دونم اين صبرش رو از كجا آورده بود بگم از پدر و مادر و خانواده اش ياد گرفته بود نه اينجوري نبود من فكر مي كنم همه ي اينارو از محيط گرفته بود اون تعاليم دروني ش باعث شده بود به اين كمالات برسه چون خودش خواست رسيد!

آخرین به روز رسانی در دوشنبه 06 تیر 1390 ساعت 11:14