خوشا به حال آنان که با شهادت رفتند! خوشا به حال آنانکه که در این قافله نور جان و سر باختند! خوشا به حال آنانکه این گوهرها را در دامن خود پروراندند.امام خمینی(ره)
بار خدايا توانائيم ده تا در اين جبهه ها تزكيه شوم و بوسيله اين تزكيه به تو نزديك گردم.شهيد غلامرضا حسين پور
 
 

پیوندها

 
 

 
خاطرات ناب شهید سید یعقوب سلیمانی(4)
امتیاز کاربر: / 0
بدخوب 
يكشنبه 08 خرداد 1390 ساعت 08:55
بسم رب الشهداء و الصديقين

 

 معاون شناسايي عمليات لشكر بود. يه روز غروب ايشون رفتن براي شناسايی ميدان مين عراقي ها. يه باز ديدي كرد، گزارشي تهيه كرد كه همون جا میون  تانك های منهدم شده خوابش برد. وقتي بيدار شد، شش و هفت صبح بود، ديد كه عراقي ها نزديكش هستن.تا ساعت 5 صبح هر چي منتظرش موندم، ديدم نيومد برگشتم. فكر كردم درگير شده يا اسیرش کردن. خلاصه برگشتم. همه نگران بودن ساعت 9 صبح بود. عمليات هم نزديك بود. حتي بيسيم زدن به تهران، مجبور شدن عمليات رو به خاطرش عقب بندازن.عده ای عازم شدن برن تحقیقات تا ببینن عمليات لو رفته يا نه؟ يهو ديدن از دور سيد يعقوب داره مياد. گرد و غبار اون روز نگذاشته بود که عراقی ها ببیننش.جالب اینکه همیشه گرد و غبار تو اون منطقه نزدیکای ظهر شدید می شد اما اون روز... . سید یعقوب لبخند زنان نزدیک می شد.

 

عصبانيت ايشون رو هرگز نديدم ولي اون زماني كه عمليات (رمضان) شروع شده بود تقريباً 18 ساعت عراق پاتك زد. ما در يك صحراي برهوتي مونده بوديم، يك خاكريز كوتاهي براي ما درست كرده بودن كه تا 4 صبح عراقي ها مي کوبیدن،سید يعقوب رو ديدم كه بچه هاي آرپي چي زن رو تا جايي كه تانكهاي عراقي ها بودن برد جلو، خودش هم آرپي جي روي دوشش بود، حتي سيد هر كسي رو كه مجروح مي شد به عقب مي آورد، كسي نبود كه فقط دستور بده، همراه با دستور عمل هم مي كرد، هميشه به بچه ها روحيه مي داد، با اينكه ايشون هم سنگري من بود ولي فقط موقع صرف غذا يا خوابيدن مي ديدمش. سید يعقوب يك جذابيت خاصي در صحبت كردن داشتن با اينكه 19 سال بيشتر نداشت همیشه مي گفت:« ما ديگه پير شديم !!!»

 

داشتيم بر مي گشتيم كه بريم مرخصي. موقع بازرسي بدني بود كه سید یعقوب من رو دید، صدام زد و بردم يه گوشه اي كمي پول به من داد و گفت : «شنيدم كه داري ميري قم، زيارتت قبول، با اين پول يه مقدار سوهان بخر و وقتي رفتي دهنه سر(زادگاه سید) بين نماز گزارا پخش كن و بهشون بگو كه اينارو يه رزمنده داد و گفته براش دعا كنين تا به آرزوش برسه»

يادمه جنوب که بودیم يهو حمله ي هوايي شد. هواپيما كه داشت نزديك مي شد. سيد يعقوب با عجله داشت مي رفت تو يه سنگر كه يهو افتاد رو سر یه درجه دار(شهید غلامرضا نقاش). سيد هم آدم سنگيني بود. غلامرضا نقاش، داد مي زد و مي گفت : شانس آوردم منو خفه نكردي! ده دقيقه فقط مي خنديديم

 

يه شب خوابيده بوديم که یهو یکی فریاد  زد : عقرب نیشم زد! دستش رو گرفته بود داشت می دوید احساس مي كرد داره مي ميره.(خیال می کرد عقرب نیشش زده ولی اینطور نبود) سيد پشت سرش دويد بازوش رو گرفت زهر رو مكيد ريخت بيرون. اون بنده خدا هم گفت خيلي خوب من راحت شدم ديگه نمي ميرم. من پرسيدم چي شد؟ سيد با خنده گفت اون دست راستش رو گرفته بود و من دست چپش رو مكيدم اون بنده خدا هم که ترسیده بود اصلا متوجه نبود.کلی خندیدم

 

ماه رمضان ها روزه نمي گرفتيم در اونجا. حكم هم اين بود كه روزه نگيريم. چون مدت اقامت ما معلوم نبود و جا به جا مي شديم. ولي اينكه تو ماه رمضان روزه مي خورديم يه جور آزار مي ديديم. شرم داشتیم. يادمه يه بار به اتفاق هم از اينجا رفته بوديم تهران. (در ماه رمضان) بعد از ظهر سوار قطار شديم ايستگاه راه آهن اهواز كه پياده شديم، همونجا دو تا نوشابه گرفتم يكي دادم به سید یعقوب يكي هم خودم سريع سر كشيدم. بدون رعايت چيزي خوردم. (قبل از عمليات رمضان بود) هوا هم خيلي گرم بود. تير ماه سال 61. من سريع خوردم ولي سید یعقوب خيلي با احتياط رفت يه گوشه اي پشت ديوار يك ساختمان آروم خورد. چون مي گفت : « ما روزه نداريم، مردم اینجا که روزه دارن»

هميشه از خدا مي خواست آنچه كه صلاحش بهش بده. من حتي يه روز ازش پرسيدم چي مي خواي تو، نصفه شب مي ري بيرون؟ دنبال چي هستي؟ حداقل از خدا بخواه يه زن خوب نصیبت کنه !!! گفت : نه مي خوام اونچه كه صلاح من هست بهم بده .

 

محور عمليات رمضان حوالي پاسگاه زيد (جنوبي) تقريبا ميشه شمال شلمچه – يه دره اي داشت خيلي بد بود مه گرفتگي بود. بعضي از نيروهاي دشمن حدود 100 متري ما اومده بود. ايشون متوجه شدن. دو تا عراقی خيلي قد بلند و قل چماغي بودن كه سید یعقوب گرفتشونو و تحويل نيروهاي مربوطه دادن.من اين صحنه رو از نزديك نديدم. ولي يكي از بچه ها می گفت سيد دو تا اسير گرفته به يكي گفته تو سوار ديگري شو واسه اينكه خسته نشي. (مي خواست خودش راحت هر دو تارو كنترل كنه) بعد چند لحظه دیگه مي گفت حالا تو خسته شدي تو پياده شو تو سوار شو. (خيلي شوخ بود و باهاشون شوخي مي كرد. من اين صحنه رو از دور ديدم) خب اين كارش خيلي خوب بود چون اونا دو نفر بودن، اين كار رو كرد كه اونا قابليت تحرك نداشته باشن.

 

تقريبا مرحله ي سوم عمليات رمضان بود. تو اين عمليات در مجموع اذيت شديم .اون اهدافي كه از پيش تعيين شده بود موفق نشده بوديم بهش دسترسي پيدا بكنيم. يك جايي بوده معروف به سنگرهاي مثلثي يا طرح اسرائيلي.(مثلثي هاي اسرائيلي معروف بود) سید يعقوب رو ديدم، از خاكريز خودي رفت اونور  به سمت دشمن به همراه دو نفر ديگه، داشت اين دو نفر رو توجيه مي كرد كه اين سنگري كه اينجا هست، ميشه از كنارش استفاده كرد آرپيچي زن بياد اينجا مستقر بشه – تانك محور اگه از اين منطقه داره مي ره، آرپيچي بزنه، همينجوري راحت قدم مي زد انگار داره مي ره مغازه. تپه اي كه حدودا يك متر ارتفاع داشته گفت يكي بيايد اينجا دراز بكشه …

يه همچين كاري تو روز روشن جلوي ديد دشمن انجام می داد.می تونست پشت خاكريز وایسه ، يا از روي نقشه توجيه کنه) ولي ايشون دست نيرو رو گرفته بود و رفت اونطرف خاكريز … هيچ اتفاقي هم نيفتاده ولي وقتي داشت بر مي گشت مثل اينكه دشمن فهميد حدود 150 متر با خاکريز خودي فاصله داشت. 500 متر هم با خاكريز دشمن، دشمن هر چي آتش داشت ريخت رو سر اين سه تا. كه يكي شون مجروح شد

 

سنگر ما طوري بود كه وقتي مي خواستي بري داخل ، بايد دو تا پله رو مي رفتيم پائين بعد بايد خم مي شديم و مي رفتيم تو. سيد، يه پارچ آب گذاشته بود اون بالا و يه طناب بسته بود به پارچ. خودش هم اونجا مي نشست. کسی كه مي خواست از جلوی سنگر رد بشه سيد يعقوب مي گفت :‌ يا الله بفرمائيد آب خوردن! طرف که ميومد تو همين كه مي گفت بله، نخ رو مي كشيد و آب مي ريخت رو سر اون طرف. بعد سید مي خنديد و  ماچش مي كرد.

فرمانده بود ولی وقتي رزمنده شب ميومد و كفشش رو يه جايي در مي آورد تا استراحت کنه، سيد يعقوب تو دل شب كه همه خوابيده بودن پا مي شد مي رفت كفششون رو واكس مي زد!

 

سید یعقوب داشت نماز ميخوند، هنوز نمازش تموم نشده بود كه آتيش تهيه دشمن ريخت سرمون (آتيش تهيه : حجم زيادي از آتيش هاي دشمنه كه همزمان به يك منطقه اي فرود مي ياد) هر كس تلاش مي كرد تو يه جايي خيز بره ولي سيد همينجوري به نمازش ادامه داد.همه مي گفتن كه الان يه تركش بهش مي خوره و مي اوفته ولي خدا شاهده هيچ طوريش نشد خيلي كم پيش مي آد آدم زير آتش تهيه بمونه ولي هيچیش نشه. خيلي ها نماز رو شكستن و سريع دويدن تو سنگرها ولي ايشون همونجور ادامه دادن و خدا هم نگهش داشت.

 

تو پادگان شهيد « بيلگو» بوديم. (البته بعداً اسمش رو گذاشتن بيلگو ، اون موقع بيلگو هنوز شهيد نشده بود) اونجا از خمپاره هاي دشمن در امان بوديم بچه ها يه جان پناه درست كرده بودن ، يه چاله هايي به اندازه قبر، كه در شرايط بمباران افراد مي پريدن تو اون و احساس امنيت مي كردن من شاهد بودم كه شهيد يعقوب بعضي شبها از چادر بيرون مي اومد و تو اون چاله دراز مي كشيد مثل ميت كه ميذارن تو قبر ، رو به آسمان دراز مي كشيد.يه بار ازش پرسيدم : تو چرا اين كار رو مي كني ؟ گفت : (شهيد صدوقي يا آيت ا... مدني يادم نيست) گفت : اونم هر شب مي ره اين كار رو مي كنه اينا خيلي خوبه برا آدم يعني هر شب آدم ميره پيش خدا جواب پس مي ده از سوال هايي كه مي پرسن مي فهمم كه چي كم دارم.

 

تو كردستان يه باغ بزرگي رفته بوديم كه خيلي زيبا بود درختاش همه شكوفه داده بودن از اون مسير بايد مي رفتيم تا به يه منطقه برسيم سید يعقوب دستش رو بلند كرد و يه شاخه رو گرفت پيراهن كاموايي راه راهي پوشيده بود كه همون روز تو منطقه به ما داده بودن همون طور كه درخت رو گرفته بود و به سبزه نگاه مي كرد گفت : « بچه ها ... رسيديم ... » ديديم از بهشت داره صحبت مي كنه همين طور زمزمه مي كرد .وقتي از خودش جدا مي شد، از اون حالت عاديش جدا ميشد و وصل مي شد به جاي ديگه نمي شد طاقت آورد، كاراي عجيب غريب ازش سر مي زد تا اينكه دوباره بياد و عادي بشه.

 

قبل از عمليات به نيروها مي گفت : « اينجا نگيد : نمي شه ! همه چيز حل شده ست همه چيز رو مي شه انجام داد ! اگر هم گير كرديد توكل كنين كار رو انجام بدين دست پاچه نشيد ،ده نفر شما اندازه صد نفر اونهاست»

 

ايشون زبانزد مردم كردستان بودن همه سید یعقوب رو حاج آقا صدا مي زدن خيلي به ایشون احترام مي ذاشتن. وقتي با هم بيرون مي رفتيم چون شهيد محاسن زيبايي داشت مردم فكر مي كردن كه يك روحانيه ايشون از اين که مردم عزت و احترام زياد بهش مي ذاشتن نگران مي شد و مي گفت : نكنه اينها فكر مي كنن من امام جمعه هستم. در كردستان كسي رو سوار ماشين خودشون نمي كردن ما تو اون هواي داغ شهيد يعقوب رو جلوتر مي ذاشتيم تا به خاطر اون هم كه شده ما رو هم سوار ماشين بكنند.

 

 (اكثراً نماز شب مي خوند و نمازهاش رو سروقت می خوند) اگه سفره حاضر بود نمي نشست تحت هر شرايطي اول بايد نمازش رو مي خوند بعد مي اومد براي غذا .خیلی وقت ها بچه ها مي گفتن سید يعقوب اومد، اول بيايد نماز بخونيم بعداً غذا بخوريم ؛صفای عجیبی داشت سید ... 

 

آخرین به روز رسانی در دوشنبه 06 تیر 1390 ساعت 11:05