خوشا به حال آنان که با شهادت رفتند! خوشا به حال آنانکه که در این قافله نور جان و سر باختند! خوشا به حال آنانکه این گوهرها را در دامن خود پروراندند.امام خمینی(ره)
بار خدايا توانائيم ده تا در اين جبهه ها تزكيه شوم و بوسيله اين تزكيه به تو نزديك گردم.شهيد غلامرضا حسين پور
 
 

پیوندها

 
 

 
خاطرات شهدای لنگرود
انفاق
امتیاز کاربر: / 2
بدخوب 
نوشته شده توسط گروه تفحص لنگرود   
شنبه 30 مهر 1390 ساعت 11:24

انفاق

 

نام و نام خانوادگی شهید: غلامحسن نعیمی (مرتضی)

 

محمد حسن تو نوجوانیش اوقات بیکاری سر کار می رفت. یادم هست اوایل که دخترم شوهر کرده بود وضعیت مالی خوبی نداشتند شغل دامادم معلمی بود و حقوق چندانی نمی دادند تا اموراتش بگذرد. یک روز که رفتم خانشان تا سری به آنها بزنم دیدم در یک اتاق کوچک که شبیه یه زندان بود و با چند بچه دارن اونجا زندگی می کنند به خانه که برگشتم از دیدن این وضعیت احساس ناراحتی کردم. پسرم می دانست من هم وضعیت مالی خوبی ندارم تا آنها را حمایت کنم. از همین روی حقوق خودش که از کارگری به دست آورده بود و حدود 25 هزار تومان بود به خواهرش بخشید تا آنها خانه شان را تعمیر کنند. غلامحین رضایت من و خدا را نیز جلب کرد.

 
پول تو جیبی
امتیاز کاربر: / 2
بدخوب 
نوشته شده توسط گروه تفحص لنگرود   
شنبه 30 مهر 1390 ساعت 11:23

پول تو جیبی

 

شهید سردار غلامرضا قبادی

 

موقعی که غلامرضا بسیجی بود با پسر آقای میرزایی که به جبهه (یکی از مناطق مریوان) رفته بودند من به غلامرضا مبلغی(1000 تومان) پول دادم. بعد از مدتها که از جبهه برگشته بود آن مبلغ را به من برگرداند. گفتم این چیه؟ گفت آقاجون احتیاجم نشد تا این پول را خرج کنم. تو بسیج به ما غذا می دادند و ما خرجی دیگر نداشتیم.

 
معلم خانه
امتیاز کاربر: / 1
بدخوب 
نوشته شده توسط گروه تفحص لنگرود   
شنبه 30 مهر 1390 ساعت 11:18

معلم خانه

 

شهید سردار غلامرضا قبادی

خاطره ای از پدر شهید:

او معلم خانه من بود و راهی را به من نشان داد که فقط سعادت دنیا و آخرت در آن بود. اما جا مانده این مسیر من بودم. نانوایی داشتیم. غلامرضا خیلی در کارهای نانوایی به من کمک میکرد. سال آخر دیپلم بود و درسهایش سنگین تر شده بود و به من گفت پدر درسم کمی سنگین شده اگه اجازه بدهید من نانوایی نیایم. قبول کردم و به جای او یه شاگرد نانوا گرفتم. اما قبل از اینکه دیپلمش را بگیرد جذب بسیج شد و بعدشم جذب سپاه. یک روز اومد تو خونه و با اون صحبت های شیرینش مثل یه معلم با تجربه برامون صحبت کرد و بهم گفت بابا تو هم میتونی به بسیج بیای و خدمت کنی. ثبت نام کردم و به مدت 4 ماه در بسیج ماندم و در عملیاتهایی که قعطی نبود شرکت می کردیم. بعد از آن تصمیم گرفتم نانوایی را بفروشم و وارد سپاه بشوم. وارد سپاه که شدم با پسرم و ودامادم به مدت 14 ماه و 15 روز در جبهه حضور داشتم غلامرضا معلم من بود و جبهه هم برایم مکتب خانه.

 

 

 
انتخاب
امتیاز کاربر: / 1
بدخوب 
نوشته شده توسط گروه تفحص لنگرود   
شنبه 30 مهر 1390 ساعت 11:13

انتخاب

 

شهید احمد پور کریمی

 

خاطره از زبان پدر شهید:

کمک به مردم براش شب و روز نداشت. اگه کسی پاهاش داس و تبری می خورد اونو رو کولش می گذاشت و از کوه پایین می آورد تا با یه وسیله نقلیه ای اونو به بیمارستان برسونه. اون موقع ها وسیله نقلیه به مثل امروز زیاد نبود. مسیر کوه تا پایین هم همش جنگل بود برامون جای تعجب داشت و وقتی ازش می پرسیدیم چرا اینقدر خودشو به سختی میده؟ می گفت: شاید خدا به رحم کرد.

از همرزمش شنیدیم (علی محبوبی): به مأموریت رفته بودیم و داخل غار یک نفر فریاد می زد احمد جان به دادم برس پایم گلوله خورده، احمد می گفت: جناب سروان اجازه دهید من بروم و آن زخمی را روی دوشم بگذارم و بیاورم. جناب سروان می گفت: عراقی ها پشت غار هستند تو کجا می خواهی بروی؟ اینجا دشت و صحراست حتماً تو را می بینند. اما احمد می گفت: من می توانم کولش کنم و بیاورم. جناب سروان مخالفت می کرد. بالاخره موافقتش را جلب کرد و تو یه لحظه از ما جدا شد و رفت که زخمی رو کول کنه بیاره. چند لحظه بعد از رفتنش خمپاره ای پشت سرش خورد که نفهمیدم چی شد؟ احمد دیگه برنگشت. خدا انتخابش کرده بود.

حالا می تونم بگم زمانیکه پسرم مریضی را کول میکرد و به جاش می گفت شاید خدا به من رحم کنه منظورش به دست آوردن شهادت بود.

 

 

آخرین به روز رسانی در شنبه 30 مهر 1390 ساعت 11:21
 
شال سبز
امتیاز کاربر: / 2
بدخوب 
نوشته شده توسط گروه تفحص لنگرود   
شنبه 30 مهر 1390 ساعت 10:47

شال سبز

 

 

 شهید سید علی حسینی

 

خاطره از زبان خواهر شهید(سید صغری حسینی)

بچه بودیم، زمانیکه پدرم برنج را از کارخانه برنجکوبی می آورد خانه، آنها را روی ایوان می چید. سید علی عاشق مرثیه سرایی بود  یه شال سبز داشت که اونو تو محرم به کمرش می بست و به مسجد می رفت. تو خونه هم، حال و هوایی بچگی هاش بوی محرم و امام حسین می داد. اوقات بیکاری تو خونه اون شال سبز رو، رو دوشش می انداخت و می رفت بالای کیسه برنجها و مرثیه می خواند. به ما هم می گفت شما سینه بزنید. این قسمت از مرثیه اش همیشه در ذهنم هست:

«پرچم سبزی در خانه زن، مادر»

بعد از شهادتش اون شال سبز را به عنوان تبرک بین اعضای خانواده تقسیم کردیم.

آخرین به روز رسانی در شنبه 30 مهر 1390 ساعت 11:22
 
<< ابتدا < قبلی 1 2 بعدی > انتها >>

صفحه 2 از 2