خوشا به حال آنان که با شهادت رفتند! خوشا به حال آنانکه که در این قافله نور جان و سر باختند! خوشا به حال آنانکه این گوهرها را در دامن خود پروراندند.امام خمینی(ره)
بار خدايا توانائيم ده تا در اين جبهه ها تزكيه شوم و بوسيله اين تزكيه به تو نزديك گردم.شهيد غلامرضا حسين پور
 
 

پیوندها

 
 

 
خاطرات شهدا
شهيد بهروز محمدحسيني PDF  | چاپ |  نامه الکترونیک
نوشته شده توسط گروه تفحص کلاچای   
يكشنبه 09 بهمن 1390 ساعت 13:36

    بسم رب الشهدا

خاطره ای از شهيد از زبان همسرشان:

زماني كه جبهه رفتن بهروز زياد شده بودروزي به اوگفتم كه بچه هااصلا تورانمي بينندمن كه براي رضاي خدا صبر مي كنم ولي اين بچه ها نياز به محبت پدر دارندگفت: بچه هاي من هم فكر كنندكه پدرشان شهيد شده،خيلي ازبچه ها هستن كه پدرشان شهيد شده ودركنار آنها نيستن، من هم مثل آنها هستم هيچ فرقي با آنها ندارم، من اگرزيادبه فرزندانم وابسته شوم ديگر نمي توانم ازآنها دل بكنم. يكي از بچه هايم مريض بودويك بيماري خاصي داشت كه هروقت حالش بد مي شد،بيهوش مي شدمن به بهروز گفتم :آخرمي ترسم بچه ام بيماري خطرناكي داشته باشدبيااورابه تهران ببريم اينجا همه جابه دكترنشان دادم چيزي نمي فهمندونمي گويند كه بيماري او چيست ،به من گفت ناراحت نباش تو،به دكتركه هميشه مراجعه كردي ،اگركسي كه هم مي خواهد شفا بدهدفقط خداست،خودش مي دهدواگرمي خواهدبا خودش ببرد خوب بچه ام راببرداوامانتي است دردست ما،بعدباخودم مي گفتم چقدر بي رحم است ،به او مي گفتم خيلي سنگدلي!مي خنديدومي گفت چرا؟مي گفتم مگر آدم درمورد بچه اش اينطور صحبت مي كند،من تحمل شنيدن اين حرفها راندارم ،بعددوبيت شعرخواندكه آن راهميشه باخودزمزمه مي كرد:

هركس كه توراشناخت جان راچه كند    فرزند و  عيال و خانمان  را چه كند

ديوانه  كنی  هر  دو  جهانش بخشی     ديوانه ی توهر دو جهان را چه كند

 

 

 

 

 

 
شهيد عليرضا جعفري قاضي چاك PDF  | چاپ |  نامه الکترونیک
نوشته شده توسط گروه تفحص کلاچای   
يكشنبه 11 دی 1390 ساعت 11:13

 بسم رب الشهدا 

 1-روزی علیرضا با یک کتانی زیبا و نو به همراه دوستش در ساحل دریا قدم می زدنند. دوستش به او گفت: کتانی را بده من بپوشم! علیرضا یک لنگه از کتانی را به او داد دوستش به شوخی به او گفت:کتانی ر ا بده بپوشم! علیرضا هم لنگه دیگر کتانی را به او داد. دوستش گفت: این کاملاً انداره پای من است. انگار این کتانی رابرای من ساخته اند. علیرضا با شنیدن این حرف کتانی را به او داد و دمپایی هایش را از او گرفت و کتانی نو خود را با رضایت کامل به دوستش هدیه داد.

 2-به مداحی علاقه زیادی داشت. وقتی شهدای شهر را می آوردند، سرودهای آهنگران را می خواند و عذاداری می کرد. روزی از روزهای ماه رمضان علیرضا در مسجد اذان گفت: همه از صدای زیبای او به تعجب آمده بودند. اما پس از سه روز دیگر خبری از اذان زدن علیرضا نشد. مادرش قضیه را جویا شد. علیرضا گفت:مادر، کسی که در مسجد اذان می گفت به من گفته، چرا جای مرا گرفته ای؟ من دیگر چه کنم؟ مثل اینکه از آنجا حقوق می گرفتند. با کار علیرضا موقعیتش به خطر افتاده بود. علیرضا با شنیدن این حرف دیگر در آن مسجد اذان نگفت.

 

 

 

 

 

    

آخرین به روز رسانی در سه شنبه 21 شهریور 1391 ساعت 11:18