شهيد بهروز محمدحسيني | چاپ |
امتیاز کاربر: / 0
بدخوب 
نوشته شده توسط گروه تفحص کلاچای   
يكشنبه 09 بهمن 1390 ساعت 13:36

    بسم رب الشهدا

خاطره ای از شهيد از زبان همسرشان:

زماني كه جبهه رفتن بهروز زياد شده بودروزي به اوگفتم كه بچه هااصلا تورانمي بينندمن كه براي رضاي خدا صبر مي كنم ولي اين بچه ها نياز به محبت پدر دارندگفت: بچه هاي من هم فكر كنندكه پدرشان شهيد شده،خيلي ازبچه ها هستن كه پدرشان شهيد شده ودركنار آنها نيستن، من هم مثل آنها هستم هيچ فرقي با آنها ندارم، من اگرزيادبه فرزندانم وابسته شوم ديگر نمي توانم ازآنها دل بكنم. يكي از بچه هايم مريض بودويك بيماري خاصي داشت كه هروقت حالش بد مي شد،بيهوش مي شدمن به بهروز گفتم :آخرمي ترسم بچه ام بيماري خطرناكي داشته باشدبيااورابه تهران ببريم اينجا همه جابه دكترنشان دادم چيزي نمي فهمندونمي گويند كه بيماري او چيست ،به من گفت ناراحت نباش تو،به دكتركه هميشه مراجعه كردي ،اگركسي كه هم مي خواهد شفا بدهدفقط خداست،خودش مي دهدواگرمي خواهدبا خودش ببرد خوب بچه ام راببرداوامانتي است دردست ما،بعدباخودم مي گفتم چقدر بي رحم است ،به او مي گفتم خيلي سنگدلي!مي خنديدومي گفت چرا؟مي گفتم مگر آدم درمورد بچه اش اينطور صحبت مي كند،من تحمل شنيدن اين حرفها راندارم ،بعددوبيت شعرخواندكه آن راهميشه باخودزمزمه مي كرد:

هركس كه توراشناخت جان راچه كند    فرزند و  عيال و خانمان  را چه كند

ديوانه  كنی  هر  دو  جهانش بخشی     ديوانه ی توهر دو جهان را چه كند