خوشا به حال آنان که با شهادت رفتند! خوشا به حال آنانکه که در این قافله نور جان و سر باختند! خوشا به حال آنانکه این گوهرها را در دامن خود پروراندند.امام خمینی(ره)
بار خدايا توانائيم ده تا در اين جبهه ها تزكيه شوم و بوسيله اين تزكيه به تو نزديك گردم.شهيد غلامرضا حسين پور
 
 

پیوندها

 
 

 
شهید محمود گلکار
امتیاز کاربر: / 0
بدخوب 
بندر انزلی - نسیم حضور(مصاحبه)
نوشته شده توسط گروه تفحص بندر انزلی   
پنجشنبه 18 اسفند 1390 ساعت 21:48

بسمه تعالی

 

پای صحبتهای برادر بزرگ شهیدوالا مقام محمود گلکار جناب آقای تقی گلکار نشستیم این بزرگوار اینگونه دفتر زندگینامه شهید را برایمان ورق زدند.

 

6 برادر و 2 خواهر بوديم كه شهيد متولد سال 1347و فرزند هفتم ازخانواده 10 نفري مي باشند.

 

 حدود5یا6 ساله بود يه روزي اين بچه مي خواست فوتبال بازي كنه .اون موقع فوتبال مثل الان نبود بايد چند تا توپ پلاستيكي روي هم مي گذاشتيم تا بشه فوتبال بازي كرد و سفت بشه. خواستند توپ را بادكنند باد نمي شد.گفتيم يك ميخ رابگذاريم لاي دهانه ي توپ تا باز بشه و بتونيم بادش كنيم.ميخ گيرميكنه بچه مي ره كه با دندونش ميخ رو در بياره ميخ با فشار بادِتوپ ميره داخل بدنش و او متوجه نميشه تا زمانيكه مي ره نيروي دريايي كه پدرم اونجا بود.عكس مي گيرن و تازه اون موقع متوجه مي شه كه ميخي داخل بدن ايشان هست.يعني اين ميخ هيچگونه اثري بر بدنش نگذاشته بود.

 

ايشون با يه داداش ديگرم تقريباً هم سن بودند بهشون مي گفتن 2 تفنگدار – روي پيشوني شهيد هم نشوني هست.داشتن با هم بازي سرخپوستي مي كردن با ني؛ كه داداشم به طرف شهيد ني پرت ميكنه مي خوره به پيشاني بچه و علامت تو صورتش مونده بودو قيافه خدايي گرفت.

ما در سامانسر غازيان بوديم و اين 2 تا می خواستند به مدرسه پروين سابق(پشت حرم آقا نجفی) بروند.خوشحال بود.ما فكر مي كرديم كه ميرن اما بعد متوجه شديم كه ميرن نزديكي هاي مدرسه و اونجا با هم بازي مي كنن با مكافات بايد مي آورديمش .

از همون اول بازيگوش بود و زرنگ و عاطفه بخصوصي به خانواده داشت .معلم از بازيگوشي اش ناراحت بود اما از درسش راضي بود.

پدرم در سن 46 سالگي فوت كرد و خود بچه كه كلاس دوم بود بدو بدو مي آيد در دكه(در محله ولي آباد انزلي) رو مي زنه و مي گه:كه بيا آقاجون مرده.گفتم : يعني چي؟ من ديشب باهاش خداحافظي كردم.گفت نه بيا (يه شلوارك كوتاه هم پوشيده بود)ديدم گريه كرده ،اشكاش رو پاك كردم و بدو بدو رفتم خونه ديدم بله فوت كردند از همون زمان هميشه كمك من بود.بسيار مسئوليت پذير بود. نوبت مي گذاشتيم كي نون بخره و... پدر خانواده هم كه فوت كرده بود.

 

حسابش رو داشته باشيد تا يه فرصتي پيدا مي كرد از خونه (ولي آباد) مي اومد تا دريا و ساحل.10 ساله بود. عاشق آب بود.

 

دوران راهنمايي مدرسه ميرزا كوچك بودند و با سيكل به ناو رفت.

در سن نوجواني با اينكه دانش آموز زرنگي بود گفت داداش مي خوام برم نيروي دريايي. تو تا كي كار كني و من بخورم غيرتم قبول نمي كنه. مي خوام كمك خرجت بشم (14-13 سال از من كوچكتر بود).رفتند پادگان حسن رود(شهرستان انزلی) و آموزشي را با درجه خوب قبول شدند و تموم كردند و گفتند كه پست ما جنوب افتاده.

 

من اکنون در اتحاديه تاكسي تلفني هستم يه كسي آمده بود و گفت: من شما رو زياد نمي شناسم اما داداشتون رو مي شناسم گفتم:چطور؟ گفت : با من تو ناو سهند بود يادمه يه روز رفتم تو آشپزخانه كه غذا بگيرم به من نرسيد. ازش پرسيدم كجا مي ري؟ گفت: غذا گرفتم مي خوام برم بخورم به زور مي خواست من رو وادار كنه باهاش برم كه با هم غذا بخوريم. گفتم : نه . قبول نكرد. گفت : با هم مي خوريم. با خرج من برو بيرون ساندويچ بخور. خيلي باگذشت بود.

 

8 ماه در دريا بودند و اصلا مرخصي نيومدند.

 البته آن زمان ايشان مرخصي بودند اما رفيقي داشتند به اسم كريم نازرفتار كه متأهل بودند گفتن براي من مشكلي پيش آمده شهيد هم بخاطر اينكه ايشان را دوست داشت جايش را با ايشان كه هنوز هم پرسنل نيروي دريايي هستند تعويض مي كنه و به جاي ايشون به مأموريت مي ره .اون زمان شناور سهند درحال تعمير بود و به هرحال مرخصي رفيقش تمام مي شه و شهيد مي خواد بياد خونه ، در ساحل بود كه دژبان مي گه برگرد بهت آماده باش خورده وبايد به دريا برگردي كه مي ره و شهيد مي شه .

 

alt

 

اون روزي كه خبر داد كه ايشون شهيد شده اولين روز ماه مبارك رمضان و نزديك ظهر بود از راديو هم اعلام كردند(10:35) كه در بندرعباس ناو سهندو سبلان در درگيري با  آمريكا منهدم شده اول گفتند: كه ناو سبلان غرق شد،حرفي از ناو سهند نبود يادمه در سمساري كار مي كردم تو فكر برادرم تو ناو سهند بودم كه صداي شيون شنيدم رفتم به سمت صدا  ديدم كه مادرم هست.(بچه ها گفتن : كه يك خانوم افتان و خيزان و با سر برهنه داره مياد) من رفتم ديدم بله مادرم هست كه شيون مي كنه. اومده بود پي من كه بهم بگه برادرت شهيد شده و تو برو دنبالش كه چي شده ( از ولي آباد محل زندگيمون به سمت شاه كوچه محل كارم)بهش گفتم: من خودم شنيدم كه سبلان بود، نه سهند!! گفت: نه. كه بعد از 1 ساعت دوباره راديو گفت كه ناو سهند غرق شده وناو سبلان آسيب ديده.

 

در جاي خودش هم قاطع بود و هم با گذشت.

 

عاشق پينگ پنگ و شنا بود. از همون زمان عاشق شنا بود به همون دريا هم پيوست وماهم نشاني متأسفانه از دريا نگرفتيم.جزء شهيدان مفقود الأثر هست.

 

بعدها كه لباس شهيد رو آوردند و ما آن را به عنوان مفقودالأثر(داخل تابوت) حمل مي كرديم حتي اون يكي دوسال اول خودم باور نداشتم و انتظار آمدنش رو مي كشيدم. مادر شهيد كاظم پور كه ما او را به عنوان خاله مي شناسيم و با ايشان رفت وآمد داريم سر مزار مادرم بود مي گفت: من هنوز فكر مي كنم كه مادر شهيد اینجا نشسته و انتظار مي كشه !

 

والسلام علی عبادک الصالحین

 

ادامه در بخش خاطرات شهدای بندرانزلی