او یک چفیه به گردن انداخته بود
او یک چفیه به گردن آنداخته بود تا جانشین سردار همدانی در لشکر قدس گیلان بشود. چون او یک نصفه گیلانی بود. مدت زمانی زیادی نگذشت که شیپور صلح دمیده شد و او عزمش را جزم کرد که در سنگر مجلس بجنگد. یادش بخیر وقتی که رای آورد همان ساعت ۱- ۲ شب به مزار شهدا ی رشت رفت تا با آن شهیدان تجدید میثاق کند. رزمندگان و بسیجیان گیلانی هنوز او را فرمانده می شناختند...
کم کم روزگار بر وفق مرادش شد و بسیاری از رزمندگانی که در زندگی روزمره خود به فراموشی سپرده شدند. و من هنوز نمی دانم که آیا تصور «شهید خوش سیرت» روی میزش قرار دارد یا نه؟
باز هم کم کم ایام بر وفقش مرادتر شد و او در رقابت با «پله برار» پیروز شد. کسی هم دیگر قدش نمی شد. رزمندگان را که هیچ ، او شهدا را هم فراموش کرد؟ هیچکس از شهداء خبر ندارد اما رزمندگان او را به «خدایش» واگذار کردند.
گذشت و گذشت تا او در کنار نمایندگی اش به امور دیگری هم رسیدگی کرد و با اینکه سرش خیلی شلوغ بود به مسئله فرهنگ هم پرداخت و با دایر کردن « روزنامه اعتماد » با این دست توانایش چندین هندوانه بلند کرد.
«عطش » حرص و دنیا طلبی چنان در درونش شعله کشید که او به اتفاق آ شیخ اصلاح گر همسفره شهرام جزایری شد تا بر دوشش «بار کج» بگذارد.
او مدتی با این «بار کج» رفت تا جایی که قلم به نفع دشمن زد تا ثابت کند که امام نمی دانست که نمی شود اصلاً اسحه ها را به قلم تبدیل کرد. اما سنکر «روزنامه اعتماد» خیلی وقت پیش توسط دشمن «فتح» شده بود.
آری برادر حضرتی ؛ اگر سربازی در سنگرش گیر بیافتد ولی آنقدر مقاومت کند تا کشته شود همه به او «افتخار» می کنند و اگر گیر بیافتد و اسیر شود باز هم به او افتخار می کنند و هیچکس هم «سرزنش» نمی کند اما اگر او پس از اسارت بسوی همرزمانش «تیر» بیرون کند همه او را به عنوان «خائن» می شناسند.
آقای حضرتی چه کردی برادر؟؟ تو با خودت و ما چه کردی؟ راستی «چفیه ات» کو؟؟؟