بسم رب الشهدا و الصدیقین نام: شهید غلامرضا نام خانوادگی: جوادپور سماک (جانباز شیمیایی) نام پدر: اسماعیل نام مادر: هاجر تاریخ تولد: 1323 تاریخ شهادت: 1381/4/15 محل شهادت: رشت شغل: راننده اتوبوس وضعیت تأهل: متأهل تعداد فرزند: 4 فرزند سمت در جبهه: راننده – سقّا تاریخ اسارت: 1367/5/5 محل اسارت: جزیرۀ مجنون مزار: گلزار شهدای رشت (تازه آباد) ___________________________________________________________________ مصاحبه با همسر شهید غلامرضا جواد پور سماک پدر و مادر نداشت ، تنها زندگی می کرد. کوچک که بود از دنیا رفتند. خانه شان در کرد محله بود ، با خواهرش آمد خواستگاری ، پدر و مادرم هر جا رفتند تحقیق، گفتند که پسرخوبی است. اخلاقش خیلی خوب بود ، با اتوبوس درشرکت واحد کار می کرد. چون یک پسربود ازسربازی معاف شده بود. زمان جنگ، جهاد ، نیرو میخواست و او در سال 59 رفت جبهه و بصورت داوطلب ، سقّا بود ، می گفت:« نمی تونم ازجبهه بیام ، بچه ها اینجا آب ندارند، تشنه هستند.» نزدیک به سه سال در جبهه بود که اسیر شد ، در جریان جزیرۀ مجنون شیمیایی هم شد . یکسال از او خبری نداشتند ، دوستانش گفتند که مُرده ، ما سوم و هفتم هم گرفتیم . بعد از یک سال هلال احمر خبر داد که اسیرشده . شروع به نامه نگاری کردیم . موقع اسارت سواد آنچنانی نداشت ، همانجا در اسارت با دوستانش سواد یاد گرفت و بعد هم دیپلم گرفت. دومین سری از اسرا بودند که آزادشدند . یکسالی که از اسارت گذشت آثار شیمیای خودش را نشان داد ، همۀ دندان هایش بعلت شکنجه ریخته بود . چشمانش هم در اثر شیمیایی دید نداشت. همیشه در رختخواب بود و هوای بیرون نباید به او می خورد، روزهای آخر نابینا شده بود . لحظات آخر گفت :«آش می خوام» سبزی نداشتم که درست کنم. بهش گفتم:« آقا سبزی ندارم که درست کنم» گفت:«باشه خانم، فردا درست کن»...اذان که زد حالش بهم خورد ، همون موقع و در خانه تمام کرد و شهید شد . در تاریخ 15 تیر سال 81. ________________________________________________________________ خاطرات * می گفت، تشنه اش بود، گفتند که برود و از شیرآب ، آب بخورد ، همینکه رفت بعثی ها سر رسیدند و آنقدر زدنش که راهی بیمارستان شد... * می گفت یکبار جعبه ی شیرخشک به ما دادند و گفتند که ادرارتان را در آن بریزید و بخورید، من هم خوردم و حالم بهم خورد و آن را ریختم ، آمدند مرا زدند و گفتند که چرا آن را ریختی؟... دوباره پُرش کن و بخور ، خوردم . دوباره حالم بهم خورد و راهی بیمارستان شدم... * می گفت یکبار مارو بردند توی حیاط قدم بزنیم . اینقدر گرسنه ام بود که علف حیاط روخوردم ، چون دندان هایم ریخته بود در گلویم گیرکرد و نزدیک بود خفه شوم . به یکی از دوستانم گفتم، رفت برایم آب آورد که بوی ادرار می داد... * وقتی از اسارت اومده بود نمیتونستیم کدو ، پیاز و بادمجان بخوریم ، می گفت بوی این ها هلاکم میکنه ، از بس که به جای غذا بهشان آب کدو و آب پیاز و آب بادمجان داده بودند... _________________________________________________________________ اسارت....(کلیک کنید)
|