خوشا به حال آنان که با شهادت رفتند! خوشا به حال آنانکه که در این قافله نور جان و سر باختند! خوشا به حال آنانکه این گوهرها را در دامن خود پروراندند.امام خمینی(ره)
بار خدايا توانائيم ده تا در اين جبهه ها تزكيه شوم و بوسيله اين تزكيه به تو نزديك گردم.شهيد غلامرضا حسين پور
 
 

پیوندها

 
 

 
شهیدان محمود عیسی و رحمت نیک پی مصاحبه با پدر و مادر سه شهید
امتیاز کاربر: / 2
بدخوب 
نوشته شده توسط تفحص لنگرود   
سه شنبه 09 مهر 1392 ساعت 14:31

 

سلام عليكم

بنده احمد نيك پي هستم پدر شهيدان محمود، عيسي و رحمت نيك پي.

كلاً 8 تا فرزند داشتم كه سه تاشون شهيد شدند.

ما در اوايل زندگيمون در روستاي خالكياسر زندگي ميكرديم. بعدشم آمديم به لنگرود و اينجا ساكن شديم. من كاسب بودم كشاورزي هم داشتم اما بيشتر كاسبي ميكردم اون موقع ها كه جوانتر بودم مي رفتم آمل و بابل ميوه مي آورديم مي فروختيم . بيشتر تو كار كاسبي بودم حصير بافي هم داشتيم و مي بردم بازار مي فروختم.

وقتي بچه هاتون بزرگ شدند تو كارها بهتون كمك ميكردنند؟

اول شما بگوييد شما به پدر و مادراتون كمك مي كنيد؟ نه ما توقعي از بچه هامون نداشتيم يعني من هيچوقت ازشون كمك نمي گرفتم كارامو خودم انجام ميدادم. ولي يه زماني اگه جايي هم مي آمدنند ما استقبال ميكرديم. من به آنها مي گفتم درستتان را بخوانيد عقب مي افتيد ما كه نخوانديم و عقب افتاديم شما بخوانيد تا تو سري خور ديگران در نياييد. الحق گوش مي سپاردنند.

چه طور شد كه رفت جبهه؟

محمود تا كلاس پنجم درس خواند شايد زياد به درس علاقه نداشت. دوران نوجوانيش بود كه رفت براي آموزش. زمانيكه كه خواست بره جبهه بهش گفتم: تو سنت كوچك است 15 سالت است الان مي خواي بري جبهه؟

گفت: نه مي خوام برم

من نزاشتم. موقع غروب كه ميشد براي نماز مي اومدن مسجد شهدا. نسشته بود يه جا گوشه و داشت گريه ميكرد. من ميدونستم براي چي داره گريه مي كنه. اونجا بود كه چند تا از معلم هاش به من گفتن چرا بچه تو گريه مي كنه؟

گفتم: نمي دونم. رفتن ازش پرسيدن تو چرا گريه مي كني؟

محمودگفت: من مي خوام برم براي آموزش همه ي بچه ها دارن ميرن بابام نميذاره من برم.

من به خاطر اينكه كوچك بود اجازه نمي دادم كه بره . يه روز رفتم كنارش و بهش گفتم تو هنوز بچه اي درست رو بخون بزار سنت برسه بعد مي ري براي آموزش. به من جواب نداد و همينطور موند. معلم ها اومدنند بهم گفتند حالا عيبي نداره فقط مي خواد بره آموزش ببينه نمي خواد بره منطقه كه. خلاصه كه دلمو راضي كردنند و من پاي برگه رو امضاء كردم.نمازش رو فراداي خوند يك تمبر گرفت آمد منزل به مامانش گفت: بابا امضاء كرده شما هم امضاء كنيد. مادرشم امضاء كرد و رفت براي آموزش.

آموزشش 54 روز طول كشيد وقتي برگشت بهش گفتم حالا برو مدرسه بعد تابستان كه شد دوباره برو.

گفت: مامان بابا چي ميگه؟ دولت جمهوري اسلامي 54 روز پول بيت المال را برايم خرج كرد منم آموزش ديدم حالا بمونم نه اين حيفه مي خوام بازم برم

خلاصه كه با چرب زبوني رفت. 105 روز موند يعني نزديك به سه ماه و نيم. اومد تصفيه حساب كرد كه ماهي 2000 تومان بهشان مي دادنند كه كلاً بابت اين سه ماه و نيم 7 هزار تومان بهش دادنند.

يه روز بچه ها گفتند ما نيستيم مي خوايم بريم بيرون تفريح كنيم.

گفتم : كجا مي خواين بريد؟

گفت: يه جاي مي خوايم بريم ديگه !

دقيقاً نگفتند كجا. اون روز غروب كه برگشتند يكي از دوستاش گفت ما امروز رفتيم  تو روستاها اين محمود شما 7 هزار تومان پول داشت همه رو بين فقراي اونجا تقسيم كرد. دوباره بهش گفتم بازم مي خواي بري؟

گفت: آره

بهش گفتم برو مدرسه درستتو بخون .

گفت: ديگه مدرسه نمي رم.

گفتم برو پيش حاج آقا ثبت نام كن برو طلبگي بخون(خودش از قبل بهم گفته بود طلبگي رو مي رم قبول كرده بود)

در جوابم پاسخي نداد.

چند روز بعد اعلام كردنند ما نيروي دوره ديده مي خوايم براي جبهه. محمود گويا منظر يه همچين فرصتي باشه بهش گفتم تو به من قول ددي كه بري طلبگي؟

در جوابم گفت: آخه جبهه مقدم تره اول مي خوام برم اونجا بعدش مي آم طلبگي مي خونم.

اما وقتي رفت فقط يك ماه و نيم داخل جبهه موند كه به شهادت رسيد.

خبر شهادتش رو چطوري به شما رسوندند.؟

يه شب مادرش در خواب ناله و فرياد ميكرد هي در خواب ضجه مي زد محمود براي دستت بميرم. من همسرمو از خواب بيدار كردم گفت: كه در خواب ديدم كه دستش تير خورده و خون زيادي ازش مي رود. ما يه روز ذفته بوديم مراسم در روستاي چيني جان. اونجا من با آقاي جعفري كه وكيل بود صحبت كردم ايشان گفتند شهيد زياد آوردند شب كه رفتيم خانه پسرم محمد از بيرون تازه اومده بود رو به مادرش گفت: مامان اگه بهت خبر بدن محمود شهيد شده تو چكار ميكني؟ مادرش فكر نميكرد محمود شهيد شده باشه گفت: اينايي كه آوردنند همه فرزند ما هستند ديگه شهيد شدن محمود هم ديگه دست ما نيست. به مادرش نگاهي انداخت و گفت مامان تسليت عرض ميكنم محمود شهيد شده.

ما رو بردنند بيمارستان جنازه اش را ديديم تركش زياد خورده بود دستش هم همانطوري كه مادرش در خواب ديده بود تركش داشت.

پدر جان از عيسي بگوييد كه چه شد؟

عيسي با حسين املاكي بود. شيميايي خورده بود بعد اينو اعزام كرده لنگرود هم شيميايي شده بود و هم تركش خورده بود. شيميايي خيلي روش اثر كرده بود هر دو ماه درميان عيسي را مي برديم بيمارستان دكتر حشمت 10 تا 15 روز اونجا مي موند بعد تسكين كه ميشد مي آورديم خانه.4 بار همين بيمارستان اميني لنگرود برديم  كه معرفي كردنند براي بيمارستان شهيد رجايي تهران اونجا 3 بار هر دفعه هم 15 روز بستري ميشد و مي آورديم خانه . چهارمين دفعه كه برديم آنجا شهيد شده بود يادمه شبي كه شهيد شده بود صبح روز بعد اعلام كردنند كه اسرا آزاد شدنند. تو بيمارستان مي گفت كه مي شود كه اسرا بيان و ما بريم پيشوازشون. عيسي به پيشواز اسرا نرفت اما تو مراسم شب 40 اسرا آمده بودنند.

عيسي دوم راهنمايي بود كه رفت وقتي جنگ شروع شد اينها جبهه را ترجيح دادنند به درس. موقع مدرسه هم وقتي كه مي آمدنند ناهارشان را مي خوردنند مي رفتند بسيج مي رفتند راهپيمايي . همينطور شبم كه مسجد براي نماز مي رفتند . معلم ها تو دوران مدرسشون راضي بودنند ازشون گله گذاري نميكردنند. جنگ هم كه شد مي گفت همه دارن مي رن منم احساس مسئوليت مي كنم بايد برم. ما هم بعد از محمود كه شهيد شده بود احساس مسئوليت بيشتري ميكرديم به خاطر همين هم خانواده اي بوديم كه به اين چيزها اهميت مي داديم و بدرقه شون ميكرديم.

اگه مي خواستند كاري رو انجام بدن تو كارها با شما مشورت ميكردنند؟

ما از اينها الگو مي گرفتيم ما كه بيدار نبوديم اين بچه ها بودنند كه ما رو بيدار كردنند رفتار و كردارشون خوب بود هيچوقت برخورد بدي تو بيرون و حتي داخل خانه با كسي نميكردنند.

يادتون مياد نمازخوندن رو از كي شروع كردنند و از كي ياد گرفتند؟

زياد يادم نمياد ولي وقتي رفتن مدرسه ياد گرفتند و نماز خواندند. الان مثل اون زمان نيست اون موقع كه انقلاب شده بود فكر بچه ها خيلي رشد كرده بود بچه هاي ما به ما درس ياد مي دادند براي ما الگو بودنند. الان خيلي از بچه ها مثل بچه هاي قبل نيستند چه پسر و چه دختر حرف پدر و مادر را گوش نمي كنند.

اونها وقتي از بيرون مي آمدنند منزل ديگر وظيه ي خودشان را ميدانستند.

 

در مورد شهيد سومتون بگوييد رحمت؟

رحمت 2 تا كليه اش را از دست داد مادرش كليه داد و پيوند كردنند ....
 14 سال دوام آورد رحمت را شهيد حساب نكردند من حرفي ندارم چه بگويم.
 البته او نزد خدا شهيد است.

 

حاج آقا دعايي و حرف آخري كه ما را نصيحت كند بفرماييد؟

من از جوانها از دخترها و پسره مي خواهم كه حجابشان را رعايت كنند دختران زينب وار و پسرها هم مثل حضرت علي اكبر(ع) باشند آنها را پيشه خود قرار دهند دست شما درد نكند.                                                                                                                                   

 

 

سلام مادر خودان را معرفي كنيد؟

من راضيه ترابي هستم مادر شهيدان محمود،عيسي و رحمت نيك پي

از محمود برايمان بگوييد.

اون موقع ما در خالكياسر زندگي مي كرديم سر به دنيا آمدن محمود راحت فارغ شدم زايمان راحتي داشتم يادمه كه باباش نبود گرگان بود بعد كه به دنيا آمده بود به باباش خبر دادند كه خانمت پسر زايمان كرده.

 

محمود مي خواست بره نانوايي برامون نون بخره توي كوچه يكي بهش گفته بود براي ما هم نون بخر اما بهش پول نداده بودنند از آنجايي كه خودشم پول زيادي نداشت با همان پول ما رفت براي او نان خريد دير كرده بود وقتي برگشت گفتم چرا اينقدر دير كردي نون خريدي؟ ديديم داره مي خنده گفت نون دادم به يكي گفتم پس ماچي؟ ديدم بازم داره مي خنده . قضيه اي پشتش بود اما نمي خواست بگه. بعدها من فهميدم كه چه شده بود.

محمود وقتي داشت مي رفت ديد من ناراحتم بهم گفت:

 مامان تو 6 تا پسر داري 3 تاشون بايد شهيد بشن پيش فاطمه الزهرا سرتو مگه نمي خواي بالا بگيري

گفتم: گفتم برادرات 3 تاشون الان جبهه هستند تو هم بري؟ تو حالا كوچكي

گفت: نه من مي خوام برم.

داشت مي رفت بسيج من تو باغ داشتم ترب مي ريختم حالا نمي دونم جدي بود اومد پيشم و گفت يه كم بده من بريزم به اين نيت كه واسه مراسم خودم خرج كني زمانيكه شهيد شده بود اين ترب ها را تو مراسم سومش ناهار داديم.

 

نمره هاشو به شما می گفت؟

آره می گفت تو مدرسه اميني درس مي خواندند معلمش به من می گفت: بدون اجازه ی ما از دیوار بالا می رفت و به اون طرف می پرید و به راهپیمایی می رفت.

 

کلاس چندم بود این کارو می کرد؟

اول راهنمایی بود. او درمقطع راهنمایی به جبهه رفت اما قدش بلند بود.

 

توی مدرسه دعوایی چیزی پیش نمی آمد؟

نه نه هیچ وقت وقتی مدیرش به  خونه ی ما برای مصاحبه اومده بود خیلی تعریف می کرد.

 

شما به مدرسه سرکشی ميکردید؟

آره من می رفتم همیشه من می رفتم وسرکشی می کردم باباش که هیچ وقت نبود برای همه ی بچه ها من می رفتم.

 

دوستان مدرسه اش را می شناسید ؟

-بله

 

چه جور بچه هایی بود که باهاشون می گشت ؟

اونا همشون سنی ازشون گذشته من نمی شناسم .اون موقع بچه ها ی خوبی بودند.

معلم ها ازش راضی بودند؟ بله 

 

در دوران راهنمایی در بسیج و راهپیمایی ها فعالیت داشتند؟

-بله همیشه شرکت می کردند

 

 رابطه اش با اعضای خانواده چطور بود؟

-خیلی خوب بود. با خواهرش  رابطه خوبی داشت .

 

خاطره ای دارید؟                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                 

بله داریم . با خواهرش خیلی خوب بود. وصیت نامه اش رو به خواهرش داده بود ...نمی دونیم چیه

 

 وقتی  بین خواهر و برادر ها دعوا می شد شما چیکار می کردید؟

-دعواشون می کردم  ولی نزدمشون.

 

رابطه شما با پسرتون چه طور بود؟

-محمود خیلی مرا دوست داشت حرف دلش را به من می گفت.

 

تا چه حد به نماز وروزه اهمیت می دا د؟

-یه  شب ساعت  سه بیدار شدم از آموزش اومده بود دیدم داره نماز می خونه  رفتم به پدرش گفتم: اذن صبح نیست  محمود داره نماز می خونه! پدرش گفت: داره نماز شب می خونه.

-ما پیش محمود درس یاد می گرفتیم.

 

 زمانی که شهیدتون به دنیا آمد امکانات رفاهی شما در چه حدی بود مثلاٌ آب و برق و گاز داشتید؟

- نه ما نداشتیم اون موقع خیلی سخت بود. تو یه خونه سه تا جاری بودیم الان اینطور نیست. یکی خواهرم یکی بیگانه با هم جاری بودیم هرکدوممون تو یه اتاق بودیم من  6 تا بچه داشتم  و تو یه اتاق زندگی می کردیم. ولی مشکل ند اشتیم. اونجا هرسه تا جاری بچه داشتیم، الان که بچه ها ی امروزی اونطور تحمل نمی کنند برادر شوهرم اینا تحمل نمی کنند.

 

بازیها وفعالیتهایش چطور بود؟

سرگرم بودندوبازی خاصی نداشتند. با بچه های کوچه هم بازی میکردند. وقتی کاربدی می کرد بهش می گفتم تو بزرگی، این کارو نکن و او هم قبول می کرد .یک بار لباس می خواست گفت من به بابا نمیگم چون بابا پول ندارد لباس برادر بزرگتر را می پوشم رفت با آن لباس  عکس گرفت از بچگی حرف شهادت را می زد یک بار خونه ی  مامانم از درخت انجیر افتاده بود  مامانم گفت می خواستی بمیری؟ او گفت: می خوام برم جبهه شهید شم. وقتی موقع نهار از مدرسه می اومد بهم می گفت  مامان برام ماست کم گذاشتی  من خیلی ماست دوست دارم. هر وقت خورشت  آبکی  درست می کردم  می گفت: برنج را بیشتر بپز. محمود درد دل  هاشو به من وخانواده  می گفت: آرزوی قلبی محمود این بود که بره به جبهه. دو تا از  دخترای محل دوستش داشتند او کوچک بود ولی قدش بلند بود سفید و خوشگل بود. همیشه می گفت: سه تا از برادرهایم ازدواج کنن بعد من ازدواج کنم واینو به دایش وپدرش گفته بود. هیچ وقت عصبانی نمی شد.

در مورد آینده اش چی می گفت ؟ پیش من  چیزی نمی گفت. مثل بچه های الان نبود که راحت حرف می زنند. بدون اجازه جایی نمی رفت. خیلی مذهبی بود. هیئت می رفت .دعای کمیل می رفت. و گاهی با دوستان بیرون می رفت  در کارهای خونه به من کمک می کرد، سفره را جمع می کرد، به درس زیاد علاقه نداشت، برای رفتن به جبهه  ترک تحصیل کرد به همسایه ها در کارهایشان کمک می کرد. دو، سه تا از دوستانش  و همکلاسیهایش شهید شدند. وقتی راهنمایی بود رفت جبهه، منجیل که بودند غذا درست کردم و رفتم آنجا  به من گفت مامان تو چرا آمدی اینجا  دو سه تا از دوستام مادر ندارن و ناراحت می شن  دوستاش خجالتی بودند برای آخرین بار که داشت می رفت  گفت: مامان منو نمی بوسی؟ گفتم: جلوی مامان بابام تو رو بوس نمی کنم ولی رفتم پشت ماشین  بوسش کردم. دفعه سوم که رفت جبهه  شهید شد. من خواب دیده بودم  خبر شهادت محمود رو محمد به من داد. داماد حاج آقا مولوی  پنج روز داماد  شده بود  شهید شد. محمد گفت حاج آقا مولوی میاد اینجا  گریه نکنید  ناهار می خوام نگهش دارم .همراه حاج آقا رفتم  و محمود رو تو سرد خونه دیدم. دستش تیر خورده بود دوست داشتم که پسرم جبهه بره  یه جا رفته  رفته بودیم که همه مادر و پدر شهدا بودن  من تو (داخل )نرفتم چون مادر شهید نبودم بعد از سه روز محمود شهید شد.

شهید خاطره ای از جبهه تعریف نمی کرد؟

- بله تعریف می کرد  محمود می گفت: وقتی رفته بودم جبهه دیدم یکی از بچه ها خیلی ناراحته! گفتم: پدر و مادر داری؟ گفت:  نه من کسی رو ند ارم. گفتم برو نماز جمعه، یه پدر و مادر و دختری  هستن  دنبال اونا برو .پسره دنبالشون میره .پدر اون دختره هم خواب دیده بود. با هم ازدوا ج کردند و خانواده دار شدند.

عاشق امام خمینی  و آهنگران بود و عشق می ورزید  در خانه مداحی می کرد و صدای خودشو  ضبط کرده بود  صدای خوبی داشت. مراسم خیلی خوبی براش گرفتیم. داخل کوچه مراسم گرفتیم، شلوغ شده بود. وصیت محمود  به ما این بود که حجاب خود را رعایت کنید و روسری رو طوری بذار که موهات رو بپوشونه  به من احکام حجاب رو توضیح می داد، داخل وصیت نامه اش هم هست.

امر به معروف و نهی از منکر به جا  می آورد. بیشتر به امام حسین (ع)متوسل می شد  به حضرت محمد (ص) و حضرت علی (ع) توسل  داشت. خیلی دوست داشت کربلا بره و گفت: من تو جبهه کربلا رو دیدم  و تو خواب کسی رو دیدم که سوار بر اسب سفید بود. مریوان بودند و همانجا شهید شد. در حالیکه روی قله و پرچم به دستش پیچیده بود. خونی شده بود و قرآن  تو جیبش پر از خون بود. از وضعیت جبهه تعریف می کرد . زیاد وضعیت توضیع غذا خوب نبود، کمبود آب بود. از عملیات ها می گفت: که بیشتر شبها با دوستش (هادی کاکرودی )  تنکابنی بود و كه شهید شد. به همدیگر قول داده بودند که خواهر هادی و داداش محمود باهم ازدواج کنند. هردو شهید شدند که جسد هادی رو نیاوردند. بعد از شهادت هم خوابشو دیدم که  در خواب باهاش حرف می زدم.

 

دعای مادر شهید :

از خدا و امام زمانم (عج )می خواهم که کمک کنند که دختران حجابشان را رعایت کنند و غفلت نکنند. خوشبختی برای جوانان را می خواهم.

آخرین به روز رسانی در سه شنبه 09 مهر 1392 ساعت 14:35