خوشا به حال آنان که با شهادت رفتند! خوشا به حال آنانکه که در این قافله نور جان و سر باختند! خوشا به حال آنانکه این گوهرها را در دامن خود پروراندند.امام خمینی(ره)
بار خدايا توانائيم ده تا در اين جبهه ها تزكيه شوم و بوسيله اين تزكيه به تو نزديك گردم.شهيد غلامرضا حسين پور
 
 

پیوندها

 
 

 
شهید حبیب تقی پور - لاهیجان
امتیاز کاربر: / 3
بدخوب 
نوشته شده توسط گروه تفحص لاهیجان   
پنجشنبه 24 بهمن 1392 ساعت 13:35

به نام خدا

شهید حبیب تقی پور

 1. آخرین باری که داشت به جبهه بر میگشت عمویش به او گفت: برادر زاده، مراقب باش، همه دوستانت از بین رفته اند و شهید شدند. تو هم شهید میشوی. با تبسم گفت: عمو هیچ کس حریف ما نمیشود. مگر اینکه صدام بمباران هوایی کند ما را بیندازد وگرنه زمینی حریف ما نمیشود. همین طور هم شد.

2. قبل از آخرین رفتنش یک سری رفت به خانه ی همسایه که در حال پخت نان خلفه بودند. نان خلفه خیلی دوست داشت. همسایه ها که آنجا جمع بودند بهشان گفته بود که عازم جبهه است. آخرین باری است که می رود، معلوم نیست که دوباره برگردد.خداحافظی اش را که کرد آمد خانه. من سر ایوان بودم که گفت: مادر با من کاری نداری بروم نان خلفه هم خوردام و از همسایه ها خداحافظی کرده ام. برگشتم تا سر ایوان رفتنش را تماشا کنم. گفت: مادر پشت سرم را نگاه نکن وگرنه نمیروم. گفتم: چرا؟ گفت: نمیروم، نگاه میکنی پاهایم شل میشود. ولی من همین طور که داشت می رفت تا آنجا که دور شد با نگاهم دنبالش میکردم. خودش هم گاهی یواشکی نگاهی میکرد و بر میگشت. او میرود دامن کشان، من رنج تنهایی چشان دیگر مپرس از من نشان، کز دل نشانم میرود

3. رفته بودم نانوایی که نان بگیرم. آنجا صحبت از شهیدی بود که تازه تشییعش کرده بودند. مردم میگفتند که یک شهید دیگر هم از این روستا در راه است. آمدم خانه به همسرم گفتم که مردم این طوری میگویند. همسرم گفت: برای خودشان صحبت میکنند. تو زیاد گوش نکن. خواهر بزرگ حبیب 3 روز بود که زایمان کرده بود. رفت و آمد ها به بهانه ی زایمان دخترم زیاد شده بود. همه می دانستند و برای هم تعریف می کردند ولی ما بی خبر بودیم. صبح روز بعد دیدم دختر عمویش آمده خانه ی ما در حالی که سیاه پوشیده. گفتم: رقیه جان چرا سیاه پوشیده ای. گفت: چیزی نیست، بعد سرش را انداخت پایین و رفت. فکر میکردم که این آمد و شدها به خاطر زایمان دخترم است در حالی که همه می دانستند ولی انگار کسی توان گفتن این مطلب را نداشت. تا اینکه دوستان جبیب را که با لباس سیاه آمده بودند دیدم. یقینم شد که حتما اتفاقی افتاده است. گفتم: چه خبر است؟ دقایقی سکوت همراهیمان کرد تا اینکه ماجرای شهادت جبیب را با صدای مرتعش برایم تعریف کردند. انگار دنیا به چشمم تیره و تار شده بود. شروع کردم به شیون و فریاد زدن. دخترم که داخل اتاق بود آمد بیرون و مرا در آغوش گرفت و با هم زدیم زیر گریه تا اینکه همسایه ها آمدند و دخترم را به داخل خانه بردند و مرا هم سوار ماشین کردند و به سرخانه برای دیدن و شناسایی شهید. ترکش خورده بود به حلقش و از مغزش بیرون آمده بود و صورتش هم بر اثر شیمیایی سیاه شده بود. یادم آمد که چقدر دوست داشت خواهرزاده اش را ببیند. شاید آمده بود که علاقه اش را ثابت کند که دیر نرسیده باشد.

آخرین به روز رسانی در پنجشنبه 24 بهمن 1392 ساعت 13:47