خوشا به حال آنان که با شهادت رفتند! خوشا به حال آنانکه که در این قافله نور جان و سر باختند! خوشا به حال آنانکه این گوهرها را در دامن خود پروراندند.امام خمینی(ره)
بار خدايا توانائيم ده تا در اين جبهه ها تزكيه شوم و بوسيله اين تزكيه به تو نزديك گردم.شهيد غلامرضا حسين پور
 
 

پیوندها

 
 

 
شهید محمدرضا خدمتگذار وثوقی - لاهیجان
امتیاز کاربر: / 6
بدخوب 
نوشته شده توسط گروه تفحص لاهیجان   
پنجشنبه 24 بهمن 1392 ساعت 13:48

به نام خدا

شهید محمدرضا خدمتگذار وثوقی:

1. شهید وثوقی را اکثر بچه های جبهه میشناختند. جوانی متین، باوقار، مومن، پرتلاش بود. کار او در جبهه به وقت حمله بود و اکثرا فرمانده ی گروهان یا دسته و از نیروهای عملیاتی و رزمی کار و گاهی خمپاره انداز هم بود. یک بار بعد از مجروح شدن به همراه یکی از دوستانش به بیمارستانی در شهر مقدس مشهد انتقال یافتند. میگفتند: ما به پابوس امام رضا ع رفتیم تا زودتر به مراد برسیم. منظورشان شهادت در راه حق بود. وقتی آمد خانه سرش باندپیچی شده، سینه سمت راستش زخمی و از ناحیه کتف هم آسیب دیده بود. مادرمدام گریه میکرد و قربان صدقه اش میرفت. رضا هم برای آرام کردنش میگفت: مادر من روحانی شدم. به من عمامه داده اند، باند نیست که به سرم پیچیدند! عمامه است... عمامه... چرا اینقدر بی تابی میکنی!

2. شرکت او در بسیج قبل از سربازی شروع شده بود. کلاس دوم یا سوم راهنمایی بود که گفتند چون دانش آموزی اعزام نمیشوی! بلافاصله پرونده اش را از مدرسه روزانه گرفت و در مدرسه شبانه ثبت نام کرده و قبل از سربازی توسط سپاه راهی جبهه و جنگ شد. یک بار که با فرمانده اش برای گشت در منطقه رانندگی میکرد به یک عراقی برخوردند که با لباس ایرانی به ماشین فرمان ایست داد. او کارت شناسایی خواست. تازه فهمیدند از نیروهای دشمن است. از آنجا که رضا مربی کاراته بود بسیار ماهرانه فرمانده را از دست دشمن رهانید و فرمانده به پاس قدردانی از زحماتش یک هفته به او مرخصی داد.

3. یکی از دوستان شهید میگفت: رضا در بسیج کشیک شبانه داشت. گاهی اجازه میخواست و شبانه موتور را برداشته و چفیه را دور گردنش می بست و میرفت. ما به او مشکوک شدیم و فکر کردیم شاید جوان است و دنبال تفریح و گردش میرود! یک شب او را تعقیب کردیم و او درحالی که کیسه ای هم پشت موتورش بسته بود به جاده ی فرعی پیچید. پیاده شد و کیسه را برداشت و به راه افتاد. تا چراغ ماشین روشن شد که ببینیم کجا میرود، همانجا دراز کشید و بی حرکت به روی زمین افتاد. ما پس از شناسایی محل رفتیم تا فردا بیائیم و جریان را پیگیری کنیم. فردا به همان خانه که در آن جاده ی فرعی بود رفتیم. پیرزنی را یافتیم که با دو نوه ی یتیمش زندگی میکرد. پرسیدم: دیشب رضا وثوقی اینجا آمده بود؟ پیرزن گفت: بله، برایمان برنج آورده بود. خرج ما را میدهد. در این شب زمستانی گرمای خانه ی ما از سوی او تامین میشود. دیشب که آمده بود باران سختی میبارید. کنار نوه هایم نشست و همبازیشان شد. لباسش خیس شده بود. گفتم رضاجان بیا این طرف بنشین تا خیس نشوی! گفت: مادر جان مگر مقام و مرتبه ی من از این کودکان یتیم بالاتر است.

آخرین به روز رسانی در پنجشنبه 24 بهمن 1392 ساعت 13:59