1-عباد الله در خانه ی پدریش 9برادر و 5 خواهر داره. در یکی از روستاهای نزدیک هشتپر به اسم پره سر(پره سر در آن زمان روستا بود)روز 5 آبان سال 1340 متولد شد. پدرش برادرخوانده ای داشت که اولاد نداشت.از او خواست اسم خودشو که عبادالله بود روی این بچه بذاره تا اسمش باقی بمونه .وقتی عبادالله6 ساله شد من 2 سالی بود که ازدواج کرده بودم و بچه دار نمی شدم .شوهرم نگهبان شیلات بود و من تو خونه تنها بودم به همین خاطر آوردمش پیش خودم.خیلی هم کم پیش پدر و مادر خودش می رفت و به همه می گفت من یکی یک دونه هستم! تو 20 سالی که پیش ما بود جلوی من مادر و پدرش رو صدا نمی زد اما احترام همه رو نگه می داشت.(راوی : مادر(خاله ) شهید)
2- کلاس دوم که بود ایام محرم و صفر تو فصل زمستان افتاده بود و برف می بارید.لج کرد که باید منو شب ببری مسجد سید الشهداء.
من هم سر آخر تسلیمش شدم و رفتیم مسجد. مراسم که تمام شد هر چه منتظر موندم پیداش نشد!رفتم دنبالش و دیدم دم کفشداری نشسته و داره گریه می کنه !بهش گفتم : همه گریه هاشونو کردن و دارن می رن،تو تازه نشستی این جا و داری گریه می کنی ؟ جواب داد: چکمه هامو بردن...! سرش داد زدم که این همه لج گرفتی منو ببر همین بود ؟ حتماً قرضار بودی که چکمه تو دادی...! ازهمون جا تا خونه مون کولش کردم . (راوی : مادر(خاله ) شهید )
3- من از دوست بازی هاش خوشم نمی آمد.وقتی بچه مدرسه ای بود بعضی شب ها دوست هاشو مثل آقای رودکار می آورد خونه مون و برای خوابیدن هم نگه می داشتشون. وقتی ارتش رفته بود یا از منطقه می آمد هم همین طور بود.بهش می گفتم عبی آخه نمی شه ما یک ناهار رو با هم بخوریم؟ همش باید یکی پیشمون باشه؟ جوابش همیشه این بود : « می دونی آدم می ره میوه بخره خوباشو دست چین می کنه ؟ دوست های من هم دست چین شده هستن .بعدها اونا رو می شناسی» .
واقعاً هم همینطور بود .4 تا دوستی که داشت رو بعدها شناختم.از بعدِ شهادت عبی هنوز هم به من سر می زنن و نمی تونن خاطراتشو فراموش کنن. (راوی : مادر(خاله) شهید )
4-کلاس نُه رو که تمام کرد وارد ارتش شد.45 روز از دوره ی آموزشی شو در تهران گذرانده بود که انقلاب پیروز شد.بعد از پیروزی انفلاب بردنش نزدیک اهواز تا دوره ی آموزشی تمام بشه بعد هم بردنش کردستان . یک سال و چند ماه همونجا بود تا اینکه از اول تیر تا 15 شهریور 59 در گردنه خان ،منطقه دیوان دره به دست منافقان کُرد اسیر شد.کلی براش نذرکردم که از دست کردها خلاص بشه .وقتی آزاد شد بهش گفتم دارم بلیط می گیرم بریم مشهد زیارت امام رضا(ع). با وجود این که خیلی دلش می خواست بیاد و رفته بود دنبال مرخصی متوجه می شه جنگ بین ایران و عراق شروع شده و به همین دلیل از آمدن به مرخصی منصرف شد. جنگ از 29 شهریور شروع شد و عباد الله از 30 شهریور تو منطقه بود ... (راوی : مادر (خاله) شهید )
5-علاقه ی عجیبی به انداختن سفره هفت سین داشت.موقع تحویل سال خونه می موند وعکس می گرفت.یک سالی بود که چون عملیات داشتن بهش اجازه نمی دادن مرخصی بگیره. سرهنگ رضایی نامی بود که باهش صمیمی بود .بهش می گه آقا رضا مرخصی بدین یا ندین من میرم. چون یکی یک دونه ی خونه مون هستم و اگه من نرم مادرم عید حالیش نمی شه!و خلاصه موفق می شه مرخصی بگیره.
اون سال ساعت 12 شب سال تحویل می شد.نیم ساعت تا تحویل سال مونده بود که صدایی شنیدم و دنبال صدا که رفتم دیدم عبی هست! از دیدنش خیلی تعجب کردم و گفتم : تو که گفتی نمی آی ؟ ! گفت : مادر، گرفتی خوابیدی ؟ تند و تند با کمک هم سفره ی هفت سین رو انداختیم و بعد رفت دوش گرفت و بعد هم سال تحویل شد.(راوی : مادر(خاله) شهید)
6- یک روز که رفته بود هشتپر خانواده شو ببینه ، موقع برگشت دیدم چاغ های ماشین رو روشن کرده و با خوشحالی داره میاد.گفتم : چی شده ؟ چه خبری شده ؟ آمد سمتم و بسته ی شکلاتی رو که دستش بود پاشید روی سرم.گفتم : چرا اینطوری می کنی ؟ زده به سرت ؟ گفت : نه ...! هم خوشحالم،هم ناراحت ...! (هیچ وقت یادم نمی ره ... ) سرشو گذاشت روی ماشین و زار زار گریه کرد...! بهش گفتم : اون خنده و شوخیت چی بود ؟این گریه واسه چیه؟ بچه شدی؟ گفت : « نه! خرمشهر آزاد شده...! خوشحالم که خرمشهر رو فتح کردیم و برگردوندیم و از این ناراحتم که خودم اونجا نبودم . خیلی دوست اشتم این روز هم اونجا بودم. (راوی : مادر(خاله )شهید)
7-یک بار که مرخصی آمده بود من برای خرید کره صبح رفته بودم بیرون که تو صف بمونم وقتی برگشتم دیدم تو حیاط نشسته .پرسید : کجا رفته بود؟ گفتم : رفتم کره بگیرم .
(عادت داشت وقتی می خواست با من صحبت کنه گوشه روسری مو می گرفت دستش و باهاش بازی می کرد) قیافه ش رفت تو هم و گوشه ی روسریمو گرفت دستش و گفت : حیف که نمی تونم ببرمت هویزه تا ببینی بعثی ها با دخترها و جوان های ایرانی چه می کنن!! اگه بیای و ببینی اون موقع نان ها خشک رو جمع می کنی و می ذاری جلوم و دنبال کره نمی ری...! انگار انزلی خوابه و نمی دونه انقلاب و جنگی شده! همش دنبال مرغ و گوشت و کره و .... هستین ! دیگه نبینم بری صف بمونی ! (راوی : مادر (خاله) شهید )
8- من خیلی علاقه داشتم دختر همسایه مونو که دختر خوبی هم بود به نامزدیش در بیارم اما خودش اصلاً دلش نمی خواست ازدواج کنه .می گفت فکر نکنی به خاطر عشق و عاشقی و این حرفا دارم زن می گیرم ، فقط یه خاطر حرف های توست والا من فقط عاشق منطقه هستم! ازنامزدی تا شهادتش 2 ماه بیش تر طول نکشید. در طول دوران نامزدی یک بار هم تنهایی با هم صحبت نکردن !(راوی : مادر (خاله) شهید )
9- دفعه ی آخری که می خواست بره منطقه اواخر تیر ماه و ماه رمضان بود .همه ی لباس هاشو که یک شلوار کردی و یک زیر پیراهنی بود رو مثل همیشه شستم و تو ساکش گذاشتم اما درشو باز کرد و همه رو ریخت بیرون.گفتم : عبی جان چه کار می کنی ؟ گفت : هوا گرمه ،نمی خوام ببرمشون گفتم : چرا اذیت می کنی ؟ بلند شد و نگاهم کرد .ساعتشو باز کرد و داد دستم و گفت :هوا گرمه .اینم نمی تونم ببندم، پیش تو باشه.این کارهاشو که دیدم گریه م گرفت. گفت : مادر ،نمی خوام گریه کنی .وقتی توی هوای به این گرمی روزه نگه می داری یعنی ایمان داری دیگه ، اگه ایمان داری دوست دارم همینطوری شجاع باشی و از شجاعت حضرت زینب (س) سهمی ببری .گفتم : من خاک پای اونها هم نمی شم! رفت تو حیاط بند کفششو ببنده . بهش گفتم : چرا اینطوری می کنی ؟ برات غذا درست کردم ،نمی بری.لباسهاتو نمی بری.(آدامس خیلی دوست داشت) آدامس هم نمی بری . ساعتتو نمی بری .(همیشه آقام می رسوندش ترمینال ) گفتم : بمون برم آقا رو صدا کنم تو رو ببره. گفت: اصلاً نمی ذارم ! گفتم : این مرد ناراحت می شه .بلند شد و صورتم رو بوسید و روسریم رو گرفت و گفت : کجا ببره؟ پیرمردهِ ! الآن می رم سر خیابون ،اصغر منتظرمه . منو می بره ...
جلوتر که رفت : گفت منو خونه ی اونا (اسم نامزدشو پیشم نمی آورد) نمی بری ؟ بردمش خونه ی نامزدش که اونم خیلی خجالتی بود و اصلاً بیرون نیامد ! پدرزنش هم خواب بود. همونطور که خواب بود باهش دیده بوسی کرد .وقتی مادرزنش می خواست راهیش کنه کلی بهش سفارش کرد که : خیلی مواظب مادرم باشید .
تا سر کوچه که رسید همش برمی گشت و نگاهم می کرد. ساعتش هم همینطور تو دستم بود.
19 رمضان رفت ، 21 رمضان شهید شد و 27 رمضان پیکرشو آوردند. (راوی : مادر(خاله) شهید )
10- دوست هاش که از منطقه آمده بودن تعریف می کردن وقتی رسید منطقه ساعت 8 شب بود و ما داشتیم تو سنگر شام می خوردیم که سرهنگ آمد و گفت : عملیاته و چند نفر تخریبچی باید برن میدان مین رو آزاد کنن .سریع قاشقشو گذاشت پایین و بلند شد.بهش گفتم : تو تازه آمدی .بشین . ما می ریم .اما گفت : نه ، دوست دارم خودم برم ... رفت و 4 کیلومتر در خاک عراق شهید شد.
سربازی که داشت می آوردش عقب سر و صدای زیادی می کرد. بهش می گه : چرا اینقدر داد می زنی ؟ گفت : آخه شاهرگ پات پاره شده ، خون زیادی داره ازت می ره ! می گه: هیچی نمی شه،فقط سعی کنید به مادرم خبر ندید،خودم با عصا می رم پیشش، تا حالا بهش نگفتم کارم چیه ! تا برسوننش پشت خط دوام نمی آره و شهید می شه .(راوی : مادر(خاله)شهید )
11- این بچه ها هر وقت می آمدند مرخصی وصیت نامه ای که نوشته بودند رو پاره می کردند به همین خاطر عبی هم وصیت نامه نداشت .زمان رفتن هم که فرصت نکرده بود وصیت نامه بنویسه ، فقط دو خط نوشته بود که محل دفنش کجا باشه و اینکه شوهرم اولین کسی باشه که موضوع شهادتش رو متوجه می شه(به وهرم خیلی احترام می گذاشت و همه ی نامه هاش به اسم شوهرم بود. (راوی: مادر(خاله) شهید )
12- پیکرشو فرمانده ش آورده بود. وقتی گفتن پدر و مادرش بیان برای شناسایی پدر و مادر خودش و شوهرم رفتن،من توان رفتن نداشتم! فرمانده ش وقتی متوجه شد من در جمعشون نیستم خودش آمد پیشم نشست و بامن صحبت کرد اما حرف من فقط این بود که این عبادالله نیست ! اون هم گفت : این نیست ؟ خوب نگاه کن ! اگه بگی نیست می برنش و یک عمر چشمت به در می مونه ...! از علامت های بدنش بشناسش(چون چهره ش خیلی خاک آلود بود) خلاصه من گفتم این عبادالله نیست ! عبی دوستی داشت به اسم رضا بهارور که تو همین کوچه می نشست ،اون پلاکشو در آورد و گفت :مادر خودشه . همون فرمانده گفت: مادر،عبادالله خاطرات زیادی از شما برام تعریف کرده،تو هیچ وقت نمی تونی فراموشش کنی اقلاً شناساییش کن که در انتظارش نمونی ! همون فرمانده هم زمان تششیع خیلی سخنرانی کرد.(راوی :مادر(خاله) شهید)
|