خوشا به حال آنان که با شهادت رفتند! خوشا به حال آنانکه که در این قافله نور جان و سر باختند! خوشا به حال آنانکه این گوهرها را در دامن خود پروراندند.امام خمینی(ره)
بار خدايا توانائيم ده تا در اين جبهه ها تزكيه شوم و بوسيله اين تزكيه به تو نزديك گردم.شهيد غلامرضا حسين پور
 
 

پیوندها

 
 

 
شهيد علي زارع عشقدوست PDF  | چاپ |  نامه الکترونیک
امتیاز کاربر: / 1
بدخوب 
نوشته شده توسط تفحص بندرانزلي   
چهارشنبه 13 مرداد 1389 ساعت 02:36

 

 براي مصاحبه با مادر شهيد علي زارع عشقدوست وارد كوچه اي شديم  كه مفتخر به نام شهيد بزرگوار بود  انتهاي كوچه سمت چپ دربي به رويمان باز بود با محوطه اي بسيار سبز ،خانه اي كه انسان را به ناگاه به ياد روياها مي انداخت حياطي سرتاسر سبز  و خانه اي كه با ايواني از حياط جدا مي شد...

مادر شهيد در كنار عكس شهيد برايمان از خاطرات ايشان گفتند:

6 فرزند دارم  كه علي فرزند سوم و پسر دومم بود.

 

 كودكي  :

مظلومتر و ساكت تر از فرزندان ديگرم بود .

 

 نوجواني:

در مسجد محل (امامزاده صالح غازيان) عضو پايگاه بسيج شدند و فعاليتهاي انقلابي خود را از همان زمان آغاز كردند. روزي پاسبانها براي دستگيري ايشان براي تفتيش منزل به خانه ما آمد  من آن موقع حصيربافي مي كردم در انبار ايشان را زير برگهاي بامبو (مخصوص حصيربافي)پنهان كردم پاسبانها وحشيانه به دنبال ايشان مي گشتند و براي اطمينان بيشتر با پوتين به برگها ضربه مي زدندو فشار وارد مي كردند پس از رفتن آنها او را به بيمارستان بردم پيشانيش به دليل ضربات جراحت پيدا كرده بود .

پس از انقلاب كه گفته بودند پاسبانها را معرفي كنيد علي مرا از اينكار بازداشت.

 

جواني:

اعتقاد داشتندكه مسلمان بايستي سنت پيامبر(ص) را هر چه سريعتر در سن جواني به جاي بگذارد بنابراين با پيشنهاد خواهرشان در سن 20سالگي نامزد كردند.

شبي  صداي خفيف گريه از اتاق ايشان مي آمد وارد اتاق شدم در بستر دعاي كميل مي خواند وقتي دست بر بالش ايشان گذاردم از اشك خيس شده بود بهش گفتم مادر چرا گريه مي كني گفت مادر گناهانم زياد است گفتم علي جان تو اگر به اين جواني گناهكاري پس تكليف ما چيست؟

خيلي امام را دوست داشت.  او و امير (برادرش) هر دو به جبهه مي رفتند دلم برايشان تنگ مي شد عكس امام را كه بر روي كمد بود برداشتم و عكسشان را آنجا گذاشتم تا هميشه جلوي چشمم باشند. روزي از منطقه به خانه آمد و ديد كه عكس امام (ره) سر جاي هميشگي اش نيست جويا شد، قضيه را به او گفتم عكسها را زمين انداخت ،عكس امام را سرجايش گذاشت و گفت: هر دوي ما فداي امام(ره) شويم.

 

دوران جبهه :

چند هفته اي به دليل جراحت از همرزمانش دور مانده بودند پيرمرد و پيرزني از ايشان مراقبت مي كردند كه غذايشان نان خشك و شير بود .پس ازمدتي علي سرباز خودي را مي بينند و از او  مي خواهد تا خبر زنده بودنش را را به هم رزمانش برساند كه پس از اطلاع رساني، هم رزمانش بدنبالش مي آيند .

برنج سرخ كرده و كويي(كدو) خيلي دوست داشت مقدار زيادي درست كردم وبرايش فرستادم برادرش در شلمچه و خودش در جزيره مجنون بود امير(برادر شهيد) مجروح شد و ايشان امير را پيش خود برد تا از او مراقبت كند پس از بهبودي روزي امير برنج سرخ كرده درخواست كرد و علي گفت: نماز خوانده اي ؟ گفت : نه ! علي گفت: اول نمازت را بخوان تا بعد بهت برنج بدهم...

 

شهادت:

چند روز به مراسم ازدواج ايشان مانده بود گويا ايشان به تهران آمدند ولي دلشان قرار نگرفت و  گفتند  چند روز به اتمام ماه رمضان مانده هم در جبهه بمانم پس دوباره به جبهه بر مي گردند.بدليل اينكه از نيروهاي اطلاعاتي بودند با چند نفر ديگرجلوتر از بقيه رزمنده ها براي بررسي رفتند چند نفر از آنها مورد اصابت گلوله قرار مي گيرند وايشان براي آوردن پيكر شان مي روند كه خود نيز به شهادت مي رسند. 

روزي خواهر شهيد براي كاري به عكاسي مي روند كه متوجه مي شوند عكاس در حال بزرگ كردن عكس ايشان است هنوز خبر شهادت علي را به خانواده اعلام نكرده بودند آخر فقط 6  روز به مراسم ازدواج ايشان مانده بود.

من سه روز پيش از شهادت ايشان خواب ديدم كه آقا سيد نجفي (امامزاده محل غازيان) آمدند و گفتند من مي خواهم پسرت را پيش خودم ببرم.كه طي اين سه روز بغض گلويم را مي فشرد و اصلاً نمي توانستم با كسي صحبت كنم شام براي ا فطار آماده كردم ومنتظر آمدن ايشان شدم اما خبر شهادت ايشان را برايم آوردند. در احيا به دنيا آمد و در  احيا رفت.

- دوست داشتيد ايشان شهيد شوند؟

بله، هر وفت كه به منزل مادران شهيد ديگر مي رفتم آرزو مي كردم و از خدا مي خواستم يكي از پسرانم در راه اسلام شهيد شوند و بدليل خصوصيات علي، دوست داشتم ايشان شهيد شوند.

هميشه موقع رفتن آيه الكرسي مي خواندم و ايشان سلامت بر مي گشتند و خودشان اين موضوع را فهميده بودند وگفتند تو دعا مي كني كه من شهيد نشوم .آخرين بار از خانه مادر زنش راهي شد...

 

معجزه:

سكته كرده بودم پس از مدتي بهبود يافتم اما يك طرف صورتم بدليل سكته از حالت عادي خارج شده بود و نمي خواستم كسي را در آن وضع ملاقات كنم شبي خواب ديدم علي با مردي سوار اسب سپيدي آمد و گفت مادر اين آقا امامزاده ابراهيم است كه هميشه به زيارت ايشان     مي روي ايشان مرا از وضع تو باخبركردند و آمده اند تا تو را شفا دهند. بعد امامزاده ابراهيم از علي مي خواهد تا دستش را بر صورتم  بگذارد و ايشان دعايي مي خوانند .بعد از بيدار شدن احساس خارش ضعيفي در اطراف چشم و سمت چپ صورتم مي كردم كه آن را از حالت لمس خارج مي كرد و بعد از چند روز كاملاً به حالت طبيعي بازگشتم بطوريكه اثري از سكته بر صورتم نماند.

***

در پايان مصاحبه ازمادر شهيد تقاضا كرديم تا اگر از ايشان اسنادي دارند برايمان بياورند لباس سپاهش را آورد و گفت: خيلي به اين لباس معتقد بود وبه خواهر وبرادرانش مي گفت: بدون وضو به آن دست نزنيد.

وصيت نامه را ازبين اسناد جدا كردم  و گفتم برايتان بخوانم؟ ايشان با چهره اي مهربان و مشتاق از من خواستند تا اين كار را برايشان انجام دهم قسمتهايي از آن را به ياد دارم:

«الذين أمنوا يقاتلون في سبيل الله و الذين كفروا يقاتلون في سبيل الطاغوت فقاتلوا اولياء الشيطان إن كان شيطان ضعيفا» آنها كه ايمان آوردند در راه خدا پيكار مي كنند و آنها كه كافر شدند در راه طاغوت ؛ پس با ياران شيطان بجنگيد كه قطعاً نيرنگ شيطان سست و ضعيف است.(سوره نساءآيه 76)

مادر تو دوست داشتي كه من ازدواج كنم من هم ازدواج كردم اما با يك فشنگ .برايم هر پنجشنبه دعاي كميل بخوانيد وقرآن تلاوت كنيد و پرچم سبز بر در خانه نصب كنيد .پدر و مادر من را با دستان خود در قبر بگذاريد. مادر برايم گريه نكن و خوشحال باش.

بعد از خواندن وصيت نامه سرم را  بلند كردم صورت مهربان مادر بزرگوار شهيد را  نظاره كردم  غرق اشك بود...