خوشا به حال آنان که با شهادت رفتند! خوشا به حال آنانکه که در این قافله نور جان و سر باختند! خوشا به حال آنانکه این گوهرها را در دامن خود پروراندند.امام خمینی(ره)
بار خدايا توانائيم ده تا در اين جبهه ها تزكيه شوم و بوسيله اين تزكيه به تو نزديك گردم.شهيد غلامرضا حسين پور
 
 

پیوندها

 
 

 
خاطرات ناب شهید سید یعقوب سلیمانی(1)
امتیاز کاربر: / 1
بدخوب 
جمعه 23 ارديبهشت 1390 ساعت 15:54
بسم رب الشهداء و الصدیقین

 

خاطرات ناب شهید سید یعقوب سلیمانی

 


يكي از دوستانش تعريف مي كرد كه رفتن به يك هتل تو رامسر، در اون موقع هنوز آثار تجملات شاه بود ، هتل خيلي معروفي بود فرش انداخته بودن وسط راه كه ايشون از همونجا كه وارد شد اولين كاري كه كرد فرش رو برداشت و گفت : « مگه با كفش بايد رو فرش راه بريم؟؟؟!!! با كفش بايد رو زمين راه رفت. با اينجور تجملات و تجملگرايي كاملا مخالف بود و ميانه ي خوبي نداشت.

شهيد اون زمان كه همه خواب بودن، يكساعت قبل از اذان بيدار مي شدن حركت مي كردن به طرف مسجد، منزل ما هم خيلي دوره تا مسجد، يه موقع هايي بارون مي اومد جاده ها گل مي شد، يه موقع برف بود. ولي ايشون مي رفتن.بدون اينكه مادرش بدونه كجاست. منم كه علاوه بر خویشاوندی، رفيقش بودم نمي دونستم كجاست. ولي اين صدايي كه از بلندگوي مسجد پخش مي شد مي دونستم كه دائي منه. ايشون يكساعت قبل از اذان مي رفت و نماز شبش رو هم مي خوند.

وقتي رفته بود سربازي،. اون زمان كليد مسجد رو داد به من و گفت : تو صبحها، ماموري بري در مسجد رو باز كني و اذان بزني.

يادمه كلاس پنجم كه بودم ايشون عكس شاه رو كه رو كتاب ها بود، پاره مي كردن و مي زدن رو ستون همين خونه، با تفنگ بادي چشم شاه رو نشونه مي گرفتيم و ايشون هميشه خيلي دقيق مي زد. يعني ميخوام بگم اون موقع علي رغم اينكه نوجوان بود، منتها با كسایي در ارتباط بود كه امام رومي شناختن و  رساله ي امام تو خونه شون بود مثل خدا بيامرز آقاي صنايع يا آقاي محمد رسول سليماني كه هم رزمنده ست و هم پير خرابات ماست.

یادمه یکروز منو دائی رفته بودیم، سرکشی روستای حسن علی ده، با دوچرخه هم رفته بودیم، ماه رمضان بود، زمان رسیدن گلابی هم بود. هر کدوممون از درخت عمه ام یه گلابی چیدیم. وقتی اومدیم خونه، یه نیم ساعت – 45 دقیقه مونده بود به اذان. من رفتم زیر تخت، پرده رو هم کشیدم پایین و همون جا روزه مو شکستم یعنی نتونستم طاقت بیارم (خنده). منظورم اینه که من اینجوری اهمیت می دادم ولی دائی، نه، روزه شو افطار نکرد. از همون دوران کودکی روزه شو کامل می گرفت.

اما اينجا يه بنده خدايي داشتيم اسمش محفوظ، روي تلق جلوي موتورش، عكس شاه رو چسبونده بود. ما به اتفاق، اين آقا رو نگه داشتيم عكس شاه رو گرفتيم پاره كرديم گذاشتيم زير پا و لگدمالش كرديم وقتي كه عكس رو پاره كرديم اون آقا رفت به ژاندارمها اطلاع داد و اونا دوباره حمله كردن به روستاي ما، حتي تو حیاط ما هم 2 تا تير شليك كردن، پرده هامونو پاره كردن، دروازه هامونو شكستن و گفتن من 42 تا فشنگ دارم براي پسراي سيدعلي. منو، دائي و اخوي بنده و 3-2 نفر ديگه كه عامل اصليش بوديم، متواري شديم، يكشب و يكروز تو يه روستاي ديگه مونديم. چون به ما گفته بودن هر آن ممكنه بيان و شما رو ببرن.

يادمه تو يه عملياتي خواستيم بزنيم به خط دشمن ، ديديم جلومون میدان مينه . چون فرصتمون خیلی کم بود وقت  این رو نداشتیم که  یکی یکی مین ها رو ردیابی و خنثی کنیم. چاره ای  نبود باید یکی میرفت و راه رو باز میکرد.

عده اي از دوستان بودن که کاندید شدن. در همین مابین يك نفر رو شهيد سليماني انتخاب كرد . خدا شاهده اين بچه قدش به دستگيره در نمي رسيد،  وقتي كه سر نيزه رو برداشت سر نيزش به زمين مي خورد . سر نيزه رو

بر مي داره  و از اون ميدان ميكوبه تا جايي كه سنگر تير بار دشمن هست . عراقي ها رو مي شد ديد که  پشت تيربار دارن قدم مي زنن.

تا نزديك نيروهای عراقي رفت. همين طور سرنيزه رو مي كوبيد به زمين و از وسط میدان مین می رفت .

شب مهتابی بود ، دشمن نگهبان پشت  سنگرش فقط به خاطر همين مونده بود كه اگه كسي رو دید تيراندازي كنه تا بقيه متوجه بشن و بيان دفاع كنن ولي اون بچه تا خود سنگر تيربار رفت و نه پاش به مین برخورد کرد نه دشمن اون رو دید. نزديك سنگر كه رفت با صداي بلند گفت الله اكبر الله . همراه با الله اكبر رمز عمليات و خوند و گفت بچه ها ... مين نيست، مين نيست !!! بچه ها هم خط رو شکستند و بعد كه برگشتيم گفتيم : يعقوب اين كي بود تو انتخاب كردي ؟ فقط  لبخند زد . 

بهش گفتيم : كي بود اين فرد ؟؟؟ جواب نمی داد ... ما گفتيم : آخه تو انتخاب كردي !(چيزي نمي گفت )تا سرمون رو برگردوندیم که از اون بچّه تشکر کنیم با کمال تعجب دیدیم نیست و بعد از اون هرچقدر دنبالش گشتیم هرگز پیداش نکردیم ...

دیدیم نیست و بعد از اون هرچقدر دنبالش گشتیم هرگز پیداش نکردیم ...

اين عينه نامه شه : «دايي ديگر پير شده است. به دائي زن نمي دهند. مي دونيد كه اگر دائي ازدواج نكند، شهيد نمي شه، شما كه اونجا هستي، بايد يه طوري دعا كني كه من شهيد بشم.»

 

· خاطره از همسر فاضل میر احمدی خواهر زاده شهید :

روزي كه مي خواستم ازدواج كنم،  خانواده ام مخالف بودن شهید  اومد و بهم سفارش كرد. گفت : ( با اين (فاضل) ازدواج كن، سختي مي كشي ولي خوشبختت مي كنه. درسته وضع ماليش خوب نيست ولي خوشبختت مي كنه.) منم اون زمان نمي تونستم به كسي بگم كه همچين خوابي ديدم. پيش خودم  مي گفتم : حتما اگه الان براي كسي تعريف كنم مي گن دلش پيش اونه (فاضل). تو دلم نگه داشتم، به كسي نگفتم، تا اينكه بعدا ازدواج كردنم گفتم. سيد يعقوب دوست داداشم بود، حتي با داداشم رفت سربازي، ولي داداشم فرار كرد و اومد ولي اون موند، خيلي فهميده بود.

اولين بچه من و فاضل پسر بود، دومين بچه مو كه حامله بودم گفتم : چي مي شه اين يكي دختر باشه و من ديگه بچه دار نشم. 9 ماهه باردار بودم. اين شهيد تو خوابم اومد جلوي من (بعد از شهادت) گفت :««تو ناراحت نباش، دختره، مواظبش باش»»

چند بار ديگه هم اومد تو خوابم و سفارشم كرد. همه چيز و بهم گفت كه چقدر اسيري و آوارگي  مي كشي. من همش مي گم :‌ (همه ي زندگيم دعاي ايشونه ...)

يه بار هم خواب سيد كاظم(خواهر زاده ی سید که شهید شدن) رو ديدم. اومد تو حياط مادرش(خواهر سید که الان زنده نیستن) به مادرش گفت : منو دارن از دایی  يعقوب جدا مي كنن، فقط به خاطر تو! تو چرا اينقدر ناله مي زني نمي زاري من راحت  شهید بشم!!! گفت : من دارم از دائيم (سيد يعقوب) جدا ميشم.

پدر خدا بيامرزش براي ثبت نام ايشون رو بردن لنگرود. تو دوره راهنمايي ايشون وقتي ديدن معلمشون بي حجابه، تموم وسايلشون رو جمع كردن اومدن خونه. مي گفت : تو اين مدرسه ها درس نمي خونم. بعدش رفت حوزه درس خوند.

در عمليات رمضان ما يه شب پاتك زديم به عراق، ما خودمون همراهش بوديم. خيلي با حوصله بچه ها رو صدا مي زد كه همه بيان جلو. همين جوري وايستاد و گفت : «بچه ها تيراندازي نكنيد، بزارين اينا بيان تو تيررس تا تانك هاشونو بهتر بزنيم.

عراقي ها تو عمليات رمضان، تجهيزات خيلي زيادي آورده بودن. اون زمان يه تانكي از روسيه آورده بودن كه با آرپي چي هم منهدم نمي شد. اون شب من يادمه گفت بزارين اونا بيان تو تيررس، بعدا شليك كنين. تيرها رو هدر نديد. اين نشون ميده كه شم نظامي بالايي داشت. خيلي انسان هوشياري بود كه  بچه ها حرفشو گوش مي دادن. من يادمه كه اون شب ايشون اينقدر خسته بودن بعد از اينكه پاتك زدیم، عراقي ها عقب نشيني كردن. من و ايشون يه پتوي عراقي داشتيم با هم روي خاك خوابيديم. پتو رو انداختيم رو خودمون، ساعت حول و حوش يك شب بود. پاتك كه زده بودن بچه ها رو بيدار كردن. منم بيدار كردن. گفتن : پاشين ما 9 تا تانك عراقي رو زديم. ايشون فوق العاده فعال بودن. آدم فوق العاده با حوصله اي بود. شب دوم عمليات رمضان بود. يه مشكلي براي ما بوجود اومد. گفتيم : آقا ولش كن، بيا بريم. وقتي عراقي ها متواري شدن، با همه ي بچه ها كه يك سري دانش آموز بودن، به خط شديم، شعار مي داديم (اينو پيش هر نظامي كه بگي، مي خنده)

ماها شعار مي داديم و همه جواب مي دادن. حتي اونهايي كه مجروح شده بودن ما مونديم تا بچه ها يه منطقه ي ديگه رو آزاد كردن. مسيرمون عوض شد. ديديم ديگه داره سحر تموم ميشه، نماز صبح رو همون جا خونديم و من استراحت كردم. حالا نمي دونم سيد هم استراحت كرد با نه.

اون روزها، ماه رمضون بود و ما نمي تونستيم روزه بگيريم.

ايشون آدم شوخ طبعي بودن،: ايشون آن زمان مسئول عمليات گروهان بودن، من بي سيم چي گروهان بودم، من و ايشون و يكي از دوستانمون كه اسمشون در خاطرم نيست، با هم در يك سنگر مي خوابيديم. اين شهيد خدا را شاهد مي گيرم كه در آن هواي گرم هميشه در حال فعاليت بودن. ما نزديكيهاي پادگان زيد بوديم، ( يك منطقه اي بود پشت خاكريز كه عراقي ها خيلي تيراندازي مي كردن) ايشون رو فقط در موقع استراحت مي ديدم وقتي به سنگر مي اومد تمام موهاش خاكي بود. وقتي وارد سنگر مي شدن تا دراز مي كشيدن مي خوابيدن، هوا هم بسيار گرم بود. من به ايشون مي گفتم : چي شده يعقوب تا دراز مي كشي سريع مي خوابي؟! مي گفت : «من خيلي خستم» تا نيم ساعت يا يك ساعت مي خوابيد و بعد كه بيدار مي شد، من ديگه اونو نمي ديدم تا ساعت 12 يا 1 نيمه شب. وقتي مي آمد به بچه هايي كه دور هم نشسته بودن مي گفت: «بچه ها يك پاتك اسلامي بزنيم؟!» اينو مي گفت و از سنگر خارج مي شد و با يك هندوانه بر مي گشت. اين كلمه «پاتك اسلامي» رو ما تا مدتها تكرار مي كرديم. ايشون مرد خستگي ناپذير جبهه بود. براي جبهه فقط فرمانده عمليات نبود. همه كار مي كرد. (يك شب به من گفت : بيا بريم براي شناسايي، من هم گفتم باشه، چشم، بريم. اولين بار بود كه به جبهه رفته بودم واقعا نمي دونستم چه كار بايد بكنم، گروهان رو خودش برد جلو، بعد از خاكريز، منطقه مين گذاري بود، شب بود، ما كه رفتيم عراقي ها ما رو ديدن و شروع كردن به تيراندازي به بچه ها. گفت : «شما برين عقب!» من و ايشون مونديم. عراقي ها ما را به رگبار بستن. من با بي سيم گفتم يعقوب تو بايد اون ورتر بموني تا اول تير به تو بخوره تو چرا منو آوردي اينجا !!! خنديد و گفت : «باشه» بغل من ايستاد و از همون جا دراز كش اومديم تا پشت سنگر. بچه ها فكر كردن ما عراقي هستيم از اونجا نارنجك مي انداختن. گفتم : يعقوب تو الكي الكي داري منو به كشتن مي دي ها! وقتي به سنگر برگشتيم خيلي خنديم. گفت : مي خوام بچه ها رو با روحيه جنگ آشنا كنم اين كارو با من كرد تا براي اولين بار ترسم بريزه! ايشون بچه ها رو مي برد پشت خاكريز كه نارنجك بياندازن هميشه با بچه ها كار مي كرد كسي نبود كه اونجا استراحت كنه.

 


حالا چگونگي آشنايي مون رو براتون مي گم اون زماني كه جنگ بود تقريباً سالهاي اول جنگ سال 59 اولين اعزام ما بود به جبهه جنگ در منطقه « سر پل ذهاب » بعد از اون ، يكي دو مرحله ديگه ما اعزام شديم ، به منطقه غرب كشور، اون زمان همه ي رزمندگان دوست داشتن به منطقه جنوب اعزام بشن ، يعني به هر كي مي گفتي آقا اعزام اين روز به منطقه غرب يا كردستانه تقريباً رزمنده هاي اون زمان يكم خوف داشتند. كه چرا مي رن به منطقه كردستان! چون طالب شهادت بودن ، هر كي اون زمان اعزام ميشد، دنبال يه چيزي بود دنبال مرگ ! مي گفتن كجا شهادت نزديكتره ، كجا مي تونن به شهادت سريعتر دست پيدا كنن به همين خاطر هميشه فكر مي كردن كردستان و غرب ديرتر شهيد مي شن و شرمنده بر مي گردن ، همه علاقمند بودن كه به منطقه جنوب برن.

در سال 60 سومين اعزام ما بود كه ديديم دوباره اعزام ما خورده به كردستان ، مريوان. خيلي ناراحت بودم عصباني ، حتي با مسئول اعزام منطقه رودسر ، كه يكي از دوستانم بود باهاش خيلي هم جر و بحث كردم كه آقا چرا دارم دوباره مي رم كردستان ؟ من يك دوره در غرب بودم دوره ي ديگه هم در كردستان بودم حالا اين دوره ي سوم هم دوباره برم كردستان ؟!

عصباني و نگران داشتم بر مي گشتم، گفتم من ديگه بر مي گردم اصلاً ، ديگه نمي خوام جبهه بيام من مي خوام برم جنوب و از اين جر و بحث ها ... من ، تو همين جر و بحث ها بودم كه دیدم يه دستي از پشت به شونه من خورد ، دو تا زد به شونه من ، يه ريش بلندي و قيافه بسيار زيبايي هم داشت پيش خودم گفتم: خب ديگه حتماً اين فرمانده س . قدش هم بلنده ريش خشابي هم كه داره حتماً يه كاره ای اينجا هست اون لحظه نگران و گريان بودم كه چرا دوباره مي رم كردستان و جنوب نمي رم. عمليات بيت المقدس هم نزديك بود ايشون زد به دوشم گفت : « فلاني ! من تو رو مي بينم عشق مي كنم. يعني تو به خاطر شهادت. بخاطر اينكه بري جنوب ، اينجوري مي گي.» ديگه نمي گه چرا داد مي زنم. مي گه : « تو به عشق جنوب داري جر و بحث مي كني ؟ بابا كردستانم يه مرزيه ، يه دشمنيه ،‌ رزمنده های اين ور مظلوم ترن. تو بيا اين سمت برو. با همين زبون گوياش بهم مي گفت : « همه جا جنگه ، همه جا جبهه هس. بر ما واجب جنگ كنيم ما وظيفه مونه دفاع كنيم». خلاصه آرومم كرد لهجه و زبان شيرينش اونقدر گيرا و جذاب بود كه من خيلي آروم شدم ولي توجه نكردم كيه !!! ولي با من كه صحبت مي كرد فكر كردم فرمانده ي اعزام نيروهاست. اون موقع هم بين بسيجي و پاسدار ارتباط تنگاتنگ بود هر چه بيشتر پاسدار مي ديديم عاشق تر مي شديم.

جاذبه بيشتر مي شد. اعتقاد نزديك تر مي شد ايشون هم لباس پاسداري نداشتن ، لباس اعزام به جبهه تنش بود پيش خودم گفتم باهاش رفيق مي شم خلاصه قبول كردم و نشستم تو ماشين و چيزي نگفتم ولي خيلي ناراحت بودم من به اتفاق شهيد قاسم پور و شهيد جعفريان و يكي از دوستان ديگه رفتيم تو ليست كردستان، و تو اعزام قرار گرفتيم ديدم ايشون هم ساكشون رو برداشتن و تو ماشين نشستن. گفتم : حاج آقا جان قربانت برم، برادر من، شما فرمانده اعزام نيرو نيستين مگه ؟! ايشون گفتن : نه آقا ما هم مث شما رزمنده هستيم. ديدم داره از جنگ صحبت مي كنه منم دو سه بار جبهه رفته بودم مغرور بودم كه بگم مثلاً منم كسيم. ديدم ايشون هم يك دوره از جنگ برداشته بودن و دوباره دارن مي رن منطقه كردستان. فهميدم فرمانده گروهان ماست. رسيديم به كردستان. كردستان هم يه جبهه ي گردانه ، گروهبانيه مثلاً پاسگاه فلان ، دسته ي فلان ، قله ي فلان ، حوزه فلان ، ما اعزام شديم به « منطقه برقرشر » كه آقاي سليماني معاون اعزام نيرو بودن ، قله برقرشه تو كردستان ، مريوان ، يه ارتفاعاتي بود كه تقريباً رو به روش دشمن عراق بود كه اطرافش هم ضد انقلابي بودن ، دوستي و آشنايي ما از اونجا شروع شد.

تو برقرشه ، يه عمليات رو آغاز كردن. 5 نفر از ارتش اعزام شديم كه تو منطقه ي بر قرشه بريم و ارتفاعات برقرشه كه عراقي ها بودن رو بگيريم. يه گروهاني از ارتش بود. بين ما 5 نفر كه بسيجي و پاسدار بوديم شهيد سليماني گفت : فلاني ، اينا كه مي بيني نمي تونن برن گروهي كه بايد بالا بره ما 5 نفريم. يكي از بچه هاي كاشان هم با ما بود. شب حركت كرديم.

صبح نزديك سنگر دشمن رسيديم. من گفتم : مشخصه ما رو مي بينن گفتم يه جايي كمين بكنيم تا شب بشه ، دوباره بزنيم . گفت : « نه نمي شه بزنيم بي خيال !!! الله اكبر مي گيم هيچكي ما رو نمي بينه » خدا شاهده تا لحظه اي كه دستور عمليات و دادند.

ما 5 نفر اولين نفر بوديم كه زديم منطقه رو به آتش كشيديم با تير بار و آرپي چي و ... اولين اعزام ما همان 5 نفر بسيجي و پاسدار بود. وقتي رسيديم بالاتر منطقه دشمن ديديم همشون خوابن حتي نگهبانشون هم بيدار نيست كه بقيه رو بيدار كنه و بگه چه كساني دارن بالا مي رن حركاتش وصل شده بود و خيلي زود هم خودش رو تسليم خدا كرد.

يادمه يه روز در يك دقيقه مي خواستيم 10 تا آرپي جي بزنيم خيلي ها بهمون گفتن در يك دقيقه 10 تا آرپي جي ، اگه 9 تاش به هدف خورد ما پيروز مي دانيم وگرنه اگر نخورد هيچي همه بيچاره ايم من كمك آقاي زارع بودم آقاي پژوهي هم آرپي جي زن بود 15 نفر نيرو رو به خط كردن در پشت خاكريز شهيد سليماني گشت شناسايي بود ولي آرپي جي زن هم بود.

خاكريز اولش من رو مي خواستيم بزنيم كه نيرو بياد جلو در يك دقيقه اين فاصله رو تا طي كنيم تا گروه گذاري مگه مي شه يك دقيقه ؟! (با تعجب) تا كوله پشتي آرپي جي رو گذاشتيم ديدم اولين نفر از خاكريز اومد پايين. گفتم ، يعقوب كجا ؟! گفت : « يك دقيقه گذشت » تند هم صحبت مي كرد سيد هم بود گفت : « يك دقيقه گذشت تا شما صحبت بكنيد يك دقيقه گذشت ».   گفتم : آقا بذار حالا ما تصميم بگيريم (با خنده) كاري كرد كه خدا شاهده هر كدوممون اون روز، حداقل 6 ـ5 تا تانك رو از بين برديم بدترينش، كه بدترين آرپي جي زن اونجا بود بهترين آرپي جي رو زد يك نفر هم مجروح نشد من اونجا احساس كردم چون سليماني با ماست و مي دونه چي به چيه ما رفتيم و آرپي جي رو هم زديم و سالم برگشتيم يعني اون 10 ـ 15 نفري كه حركت كرديم ، وقتي سليماني جلو مي رفت ديگه هيچكس احساس نكرد كه بايد برگرده يا نمي تونه. خيلي راحت هر نفر آرپي جي ها شونو زدند و كمكشون رو هم برداشتن و بدون اينكه كسي مجروح بشه از 10 نفر 9 نفرشون به هدف زدن فقط به خاطر سليماني خيلي وصل شده بود.

يادمه يه روز سنگر ما خراب شده بود شب خوابيديم ديديم سنگر همه ريخته سرمون ، سنگر گروهي بود 8 ـ7 نفر تو سنگر بوديم برف آب شده بود آبش همه ريخته بود سرمون خلاصه وقتي سنگر مي ريزه روسر نيرو ، بعضي بچه ها هستن خيلي عصباني مي شن بلاخره ناراحتي و داد و فرياده ديگه، مي گفتن آقا وسيله هاي ما كو ؟! كجا بايد بريم ؟! اين چه وضعيته ؟! چرا امكانات نمي دن!

خب شب بود سنگر خراب شده بود همه داد و بيداد مي كردن توي اون منطقه ي عملياتي ، با اون وضعيت، شب و بي سنگر موندن ، همه دنبال يه جايي امن بودن بخوابن تا صبح ببينن چي مي شه خدا شاهده باورتون نمي شه اولين نفري كه اومد تو سنگر و نگاه كرد يكي يكي وسايل و بيرون كشيد و نذاشت تا صبح بشه ، يه استكان چايي رو ورداشت (استكانشم از اين استكان پلاستيكي هاي قرمز بود) بهم گفت : « كجا داري مي ري ؟! » گفتم : بريم بخوابيم ديگه تا صبح ، گفت : « خواب چيه آقا ؟! خواب چيه آقا ؟! خواب نداريم كه ! بياين سنگر و درست كنيم » ما هم گفتيم چشم 15 نفر آدم باهاش بودن تا ساعت 10 صبح اين سنگر رو دوباره ساختن و رفتن تو سنگر شما حساب كنيد اين فرد چي  كار مي كنه كه همه ي افراد يك آن تابع دستور و عملش مي شن و هر چي اون مي گه ، مي گن : چشم !

يه بار ساعت 5/1 شب احساس كردم پايگاه ما رو دور زدن تو برقرشه پايگاه ما رو گرفته بودن از هر طرف هم مي زدن همه ي نيرو خوابيدن تو سنگر ديدم يعقوب سليماني راحت بغل سنگر داره دور ميزنه من اومدم بيرون با عصبانيت گفتم : آخه مرد حسابي قله رو گرفتن ، ارتفاعات و گرفتن ، آخه تا كي مي خواي بي خيال باشي نيرو رو بكش بيرون ، بچه ها رو بذار تو كمين ، بذار از سنگرا دفاع كنن ايشون خيلي راحت يك تنه بيرون داره قدم مي زنه خدا شاهده صداي تيربار و آرپي جي سراسر اين پايگاه رو گرفته ، همه ي پايگاه داره سقوط مي كنه من داد و فرياد مي زنم تو صلابت نداري ، تو فرماندهي نمي كني ، همه ي پايگاه رو گرفتن  با تندي خدا شاهده يك كلام تو دهنش نبود كه : « بشين سر جات ، تو حرف نزن

فقط تبسم مي كنه و مي خنده و نگاه مي كنه به دوروبر گرفتن و زدن و رفتن هيچكي رو هم بيدار نكرديم فقط همون 4 تا نگهبان موندن و 4 تا تيراندازي كردن و ديدن كه هيچ خبري نيست و تموم شد بعد از اين جريانات رفت وضو گرفت و يه آبي زد به روش و ... اومد و بهم گفت : « خب قله رو گرفتن؟! »

گفتم : نمي دونم كه ! قله رو گرفتن !!! چي شده ؟! كجا رفتن ؟! (ضايع شده بودم) نمي دونستم چي بگم خب اون آدم چقدر بايد صبر داشته باشه يعني تو اون لحظه ي اخر نشسته و دشمن اومده دور قله و ارتفاعات و داره با تير مي زنه پايگاه رو هم همون جور ، خب خيالش راحت بود ديگه از يه جايي مي گيره يكي داره يه چيزي بهش مي گه وگرنه مگه مي شه ؟ نزديك 60 ـ 50 تا آدم خوابيده اينجا، بالاخره بسيجي بودن به همشون علاقه مند بود وقتي دشمن داره سنگرو دور مي زنه با دو تا سنگر نگهباني مگه مي شه جلوي نيروي دشمن موند هيچكي رو بيدار نمي كنه ! حالا هر كس از صداي تير خودش بيدار مي شه مي آد يه گوشه اي مي مونه يعني خيالش راحته كه هيچ آسيبي به منطقه نمي رسه (از قبل آگاهه واسه همون راحته ).

من كه اون شب، آنقدر داد و فرياد مي كردم ، خيلي راحت مي آد و ازم مي پرسه ، « خب گرفتن !؟» خب چي مي تونستم بگم ، گفتم : من اطلاعي ندارم ، نگرفتن ؟! (مي خنده ).


 

ايشون وقتي با اسب مي خواست بار برنج را ببره و بر گرده. در آن زمان ايشون يه سؤال احكام اعلام مي كرد از اون اول تا انتها و ميگفت «من برگردم هر كس جوابش را بگه يه جايزه پيش من داره » در حالي كه نسبت سني با خيلي ها نسبت فاحشي داشت، بيست الي سي سال كوچكتر بوده يه نوجواني بود اين گونه كه مي تونم اعلام كنم كه ايشون از جهت احكام نسبت به خيلي ها سرتر بودن نسبت به خيلي ها كه مدعي هم بودن، ايشون يه حكمي رو مطرح مي كرد و مي رفت تا بره بارو خالي كنه برگرده مي گرفت « كي بلده ؟ » گاهي اوقات هم تا غروب فرصت مي داد

سال سوم دبيرستان بوديم ، اون زمان يه آقايي رو مأمور كرده بودن كه از طرف مردم دستك بيان و ما رو اذيت بكنن ماها كه اين موضوع رو فهميده بوديم مي رفتيم و شبا سنگ بر مي داشتيم و مي زديم به شيرواني خونشون تا اذيت بشن و تا صبح نخوابن سيد يعقوب مخالف اين كار بود و مي گفت « اين كار بده، زشته، گناه داره، زن و بچه اش چه گناهي دارن ؟! » مي گم خيلي فراتر از ما بود اين يكي از خاطراتي بود كه بعدها ما فهميديم كه واقعاً حركات ، رفتار ، اعمالش خيلي فراتر از سنش بود.

 

 

آخرین به روز رسانی در دوشنبه 06 تیر 1390 ساعت 11:10