عطر نارنج ... | چاپ |
امتیاز کاربر: / 0
بدخوب 
نوشته شده توسط گروه بصائر   
دوشنبه 27 ارديبهشت 1389 ساعت 11:50

 

 عطر نارنج...

 

حدوداً از اولين باري كه عكس شهيد املاكي رو روي شيشه اتوبوس سفر به جنوب ديده بودم سه سالي مي گذشت

 

از اون سال تا حالا هر سال آرزو مي كردم قسمتي بشه برم سر مزارش اما بعد از سفر سال اولم به جنوب تازه متوجه شده بودم كه شهيد بزرگوار اهل شهرستان لنگرودن و دوري  لنگرود از انزلي و عدم آشنايي با اون شهر، در سال اول من رو از رفتن به مراسم سالگرد ايشون منصرف كرد . در نيمه اول سال 88 كه رسماً‌ افتخار ورود به گروه تفحص شهرستان انزلي رو داشتم با شهيد ديگري آشنا شدم كه بعدها فهميدم از دوستان شهيد املاكي بوده و اتفاقاً‌ در همون منطقه و عملياتي شهيد شده كه شهيد املاكي شهيد شده بودن. روزهاگذشت تا همين اسفند سال 88 كه يكبار ديگر قسمت زيارت مناطق جنگي نصيبم شد از خاطرات اين سفر كه بخوام بگم بحث خيلي طولاني ميشه بنابراين مستقيم ميرم سر اصل مطلب :

پس از آشنايي با شهيد محمد اصغريخواه كه دوست بزرگوار شهيد املاكي بودن با خودم مي گفتم كاش مي تونستم به سر مزار اين شهيد بزرگوار برم البته آشنايي اول من با شهيد اصغريخواه مانند شهيد املاكي با تصوير ايشون بود.تا اينكه بهم خبر رسيد كه قراره همسر بزرگوار شهيد اصغريخواه به همراه نويسنده كتاب «دا» براي آموزش به گروه به استان گيلان و به مركز پژوهش هاي دفاع مقدس و شهدا(كتابخانه علي اصغر(ع)) تشريف بيارند.بنابراين با جمعي از بچه هاي گروه به مركز واقع در بوستان ملت رشت رفتيم در اتوبوس توسط سرپرست گروه كتاب «منتظر يوسف باش» كه مؤلفش همسر شهيد اصغريخواه بود بين بچه ها توزيع شد . هديه همسر شهيد به گروه تفحص هر شهرستان2 كتاب بود .بعد از مطالعه اجمالي كتاب متوجه شدم كه هر دو شهيد بزرگوار مربوط به گردان كميل بودند همون گرداني كه به طور خيلي اتفاقي پيشنهاد ياد كردن از اون در نمايشگاه دفاع مقدس شهرستان را داده بودم! همه چيز خيلي ناباورانه به هم ربط داشت! با ديدن عكس شهيد اصغريخواه با خودم  فكر مي كردم حدوداً‌ در عكس 40 سال دارد ولي وقتي تو جلسه همسرشون گفتند كه محمد اينجا 26 سال داشت خيلي متعجب شدم واقعاً چه چيز باعث شده بود شهيد انقدر مسن تر به نظر برسه! كتاب «منتظر يوسف باش» رو خوندم و در انتهاي كتاب با خودم تصميم گرفتم حتما فروردين ماه درمراسم سالگرد شهادت شهيد اصغريخواه سر مزار ايشان در لنگرود آماده بشم.من علاقه مندي خودم رو براي رفتن به لنگرود جهت ديدار از مزار شهيد املاكي و اصغريخواه اعلام كرده بودم و بنابراين پيشنهاد ديدار از مزار ايشان به  گروه در فروردين ماه 89 داده شد وبا پيگيري  سرپرست گروه ،متوجه شدم كه در فروردين سالگرد شهادت شهيد حسين املاكي برگزار ميشه و وقتي  ايشون ما رو در جريان تاريخ وزمان مراسم سالگرد شهيد املاكي گذاشتن همون روز به تمام بچه هاي گروه پيامك دادم كه تمايل خود رو براي رفتن به من اعلام كنند هر چند خيلي دوست داشتم اگر مي تونستم تنهايي برم ولي بالاخره رفتن به شهري غريب با يك همراه خيلي بهتر بود خلاصه هر كدوم از بنده هاي خدا برنامه و مشكلي داشتند و هيچ كس به طور قطع اعلام همراهي نكرد و خدا خدا مي كردم حداقل يكي از بچه ها با من همراه بشه. بعداز ظهر همون روز يكي از بچه ها با من تماس گرفت و گفت چيكارا مي كني اگه مي خواي بري مراسم من هم ميام الان داشتم تبليغ مراسم سالگرد شهيداملاكي رو تو شبكه استاني مي ديدم خيلي خوشحال شدم وقتي گوشي رو قطع كردم بعد از چند ساعت با خودم فكر كردم و گفتم من كه شماره اين يكي رو نداشتم چطوري تو همون روز كه من پيامك دادم اون تمايل خودش رو اعلام كرده؟! كسي كه اصلا فكر همراهيش رو با خودم نمي دادم! كلام رو خلاصه كنم بالاخره به خواست خدا ايشون همراه من در سفر به لنگرود شدن و ما تقريباً در ساعت 4:30 در شروع مراسم در مسحد جامع لنگرود حضور پيدا كرديم.

 من كنار دختر خانمي نشستم و با اندكي صحبت كردن با هم صميمي شديم .برنامه هاي مراسم مثل مراسمهاي ديگر با قرائت قرآن و سرود جمهوري اسلامي ايران و سخنراني شروع شد و قرار بود مداحي هم در انتها داشته باشه. در لحظات حضور در مسجد جامع احساس مي كردم اگر مزار شهيد املاكي رو نبينم انگار دست خالي برگشته ام بنابراين آدرس مزار هر دو شهيد رو از دوست جديدم پرسيدم وجالب اينجا بودكه بر سر هردو مزار رفته بود و نشاني ها رو دقيق مي دونست. ازش راهنمايي خواستم ايشون هم من رو با محبت راهنمايي كردن و بعد براي احتياط بيشتر شماره تلفن همراه خانم ابراهيم زاده دوست جديد لنگروديم رو گرفتم كه اگر خداي نكرده راه رو گم كرديم از ايشون جويا بشيم .بعد تصميمم رو با دوستم در ميون گذاشتم او هم استقبال كرد تقريباً 2 ساعتي به غروب خورشيد مونده بود دوستم كه انگار ناخودآگاه تصميم به همراهي من گرفته باشه گفت اول خودم رو به خدا مي سپرم بعد به تو ! من هم با خنده  گفتم: پس در اين صورت بايد بهت بگم واقعاً برات متأسفم !

مزار شهيد املاكي در روستاي كولاك محله از كومله قرار داشت و واقعاًً جاي باصفايي بود هر قدمي كه در مسير مي گذاشتم احساس رضايتم بيشتر مي شد خوشحال بودم كه در مراسم نمونده بودم و بالاخره مي تونستم مزار شهيد املاكي رو زيارت كنم تقريبا در نيمه هاي راه آدرس مزار رو از چند تا كودك روستاي كولاك محله پرسيديم 2 تا دختر و 2 تا پسربچه بودند كه غرق بازي كودكانه خودشون بودند با ديدن ما جلو اومدند ، سلام گفتم و بعد پرسيدم: گلزار شهداي شما كجاست؟ يكي از پسر بچه ها كه اعتماد بنفس بيشتري داشت گفت: ما اينجا مزار شهدا نداريم فقط يك شهيد داريم اون هم شهيد حسين املاكيه! گفتم : خوب همون مزار كجاست؟ گفت: خيلي دوره! پرسيدم مثلاً چقدر فاصله اس؟ گفت : 10 كيلومتري ميشه ! با تعحب و تبسم  گفتم : 10 كيلومتر! (شايد كل اون روستا 6 كيلومتر هم نميشد )مي دوني چقدر ميشه؟!مشخص بود نميدونه كيلومتر چقدره ولي بعدها به دوستم گفتم بنده خدا حق داشت گفت:10 كيلومتر چون فاصله مزار شهيد  واقعاً دور بود ولي حالا هم با يادآوري طي مسير احساس خوشايندي دارم. در مسير راهپيمايي ازباغهاي سر سبز مركبات مي گذشتيم و شكوفه هاي بهاري  و درختاني با ميوه هاي نارنح كه مشخص بود  هنوز ازسال پيش بر روي درخت  مانده اند چشم نوازي مي كرد  و و جاده پر پيچ وخم روستايي كه آرزو مي كردم اي كاش اسفالته نبود و ماشينهاي مدل بالايي كه از جاده روستا چند ثانيه به چند ثانيه عبور مي كردن من رو به فكر وا ميداشت !

بالاخره بر سر مزار رسيديم طرف راست مزار، مادر بزرگوار شهيد و در سمت چپ آن، پدر ايشان در خاك آرميده بودند خوش به سعادت اين خانواده و خوش به سعادت كساني كه با شهادت به استقبال مرگ مي روند!

خداوندا من به آرزوم رسيده يودم و همه اسبابش را تو برايم فراهم كردي چقدر اون لحظه ديدار باشكوه بود...

عطر نارنج مي آمد... هنوزعطر نارنج را در مشامم احساس مي كنم...

                                                                                       ***

                                     كس چون تو نشان پاكبازي نگرفت     با عشق نشان سرفرازي نگرفت

زين پيش دلاورا كسي چون تو شگفت     حيثيت مرگ را به بازي نگرفت

                                                                                       ***

«اللهم ارزقنا توفيق الشهاده في سبيلك»

التماس دعا

گروه بصائر