خوشا به حال آنان که با شهادت رفتند! خوشا به حال آنانکه که در این قافله نور جان و سر باختند! خوشا به حال آنانکه این گوهرها را در دامن خود پروراندند.امام خمینی(ره)
بار خدايا توانائيم ده تا در اين جبهه ها تزكيه شوم و بوسيله اين تزكيه به تو نزديك گردم.شهيد غلامرضا حسين پور
 
 

پیوندها

 
 

 
شهید ارسلان آقایی پور
امتیاز کاربر: / 1
بدخوب 
نوشته شده توسط تفحص لنگرود   
شنبه 30 مهر 1390 ساعت 10:25

هوالحق

شهید بزرگوار ارسلان آقایی پور

صحبت هایی از زبان مادر شهید:

 من رقیه رستمیان گیلانی مادر شهید ارسلان آقائی پور هستم. بنده دارای 7 فرزند 5 پسر و 2 دختر.  که در حال حاضر 6 فرزند دارم. اوایل ما در روستا زندگی می کردیم که ارسلان نیز در همانجا به دنیا آمد ولی بعد به اطراف بقعه آقا سید حسین لنگرود و بعد هم در انزلی محله زندگی  کردیم الان هم در انزلی محله ساکن هستیم. ارسلان تو فصل بهار به دنیا آمده بود. موقع کار بود ارسلان بیست روزه یا یک ماهه بود که من به مزرعه می رفتم و مشغول کار می شدم. دخترم در بزرگ کردن ارسلان و بچه های دیگر به من کمک می کرد. اوایل زندگیمون وضع مالی ما خوبی نداشتیم. شوهرم نانوا بود. او در نالکیاشر مغازه ای برای پخت نان اجاره کرده بود تا بوسیله ی این کار مخارج ما را تأمین کند. در حال حاضر در  قید حیات نیستند. ارسلان دوران ابتدائی را در مدرسه (صدیق عالم) که اکنون مدرسه ی شهید نور محمدی است گذراند و دوران راهنمایی را در مدرسه ی 17 شهریور تا مقطع سوم راهنمایی درس خواند. وضع درسی او بد نبود او صبح ها به مدرسه می رفت و عصرها در نانوایی به پدرش کمک میکرد. هر روز این کارها رو انجام می داد. پسرم چون صبح به مدرسه می رفت عصرها در نانوایی در پختن نان و در کنار تنور درسهایش را می خواند. از کلاس 5 ابتدایی به پدرش کمک می کرد شب را هم با پدرش در مغازه بود و صبح به خانه می آمد و کتابهاشو جمع میکرد و به مدرسه می رفت معلمها ازاو راضی بودند هیچ بهانه ای برای نرفتن به مدرسه نمی آورد ولی اگر گاهی اوقات حالش خوب نبود به مدرسه نمی رفت. در درس ریاضی کمی ضعیف بود و چون وقت نداشت نتوانست در کلاسهای تقویتی و جبرانی شرکت کند. خلاصه بگویم خیلی بچه ی خوب و آرومی بود. وسایل و کارنامه هایش هم اکنون در بنیاد شهید بایگانی شده. بچه ی بانمازی بود و همیشه به مسجد می رفت. در هیئت های ماه محرم شرکت می کرد تو راهپیمایی ها همیشه حضور داشت وقتی از راهپیمایی ها برمی گشت به من می گفت مادر دوست دارم شهید شوم. عاشق امام خمینی بود، امام رو  خیلی دوست داشت و عکس امام را همیشه تو جیبش نگه می داشت. تنهایی و بدون اجازه شب ها بیرون نمی رفت. دوستانش بچه های خوب و سر سالمی بودند. یادم هست زمانی که در نانوایی با پدرش کار میکرد هنگام خوردن وعده غذایی شان که می شد سهم خودش را نمی خورد و به خانه می آورد و به ما می داد. پسرم وقتی می خواست عصرها به نانوایی برود قبل از آن کمی با برادرهایش فوتبال بازی میکرد. یادم هست یک روز که مشغول بازی کردن بودند ما در حیاطمان گلی به نام گل خُج داشتیم و من اون گل رو تو یه گلدانی کاشته بودم. اونها سرگرم بازی بودند که توپ به گلدان می خوره و گلدان می شکند. ارسلان بلافاصله به طرف من آمد و مرا بغل کرد و از من تقاضای عفو کرد و درخواست کرد که گل را به جای دیگری انتقال دهم. بعدها من این گل را به مزارش بردم. بسیجی بود و 16 سال سن بیشتر نداشت. دوستان او احمد گلناز و عیسی کهنسال بودند. علاقه ی شدیدی به لباس سربازی و به جبهه داشت و آرزو داشت لباس سربازی به تن کند.

زمانی که دامادم سرباز بود یک روز که برای مرخصی به خانه ما آمده بود ارسلان به شوخی لباسها و پوتین های دامادم را پوشید و به حیاط رفت و در حالیکه پاهایش را به هم می کوبید به من گفت: مادر من می خواهم اینجوری لباس بپوشم و به جبهه برم. آرزو داشت لباس سربازی بپوشه . به آرزوی لباس سربازی رسید اما سنش به جبهه راه نمی داد. سرانجام او با دوستش سهراب برای مناجات و سوگواری به مسجد صاحب الزمان رفتند. آنروز سهراب لباس بسیجی به تن داشت ولی ارسلان لباس  شخصی پوشیده بود. زمانی که ارسلان می خواست ازمسجد بیرون بیاید لباس دوستش را به عنوان قرض می پوشد ولباس خودش را به اومیدهد. صبح همان شب که گذشت منافقان که در کمین نشسته بودند ارسلان را به وسیله گلوله به شهادت رسوندند. پسرم از ناحیه سر مورد اصابت گلوله قرار گرفته بود. ارسلان با همان لباس که آرزو داشت به فیض شهادت نائل گردید. و ما هم با همون لباس که از دوستش گرفته بود به خاک سپردیم.

 

صحبت از خواهر شهید:

 من دوسال از برادرم ارسلان بزرگتر هستم ما کلاً 7 نفر بودیم که در حال حاضر 6 فرزند هستیم. ارسلان فرزند چهارم خانواده بود. من و یک خواهر و یک برادر از او بزرگتر بودیم. بچه خیلی با ایمانی بود. تا مقطع سوم راهنمایی بیشتر درس نخوانده بود پول تو جیبی هاشو همش پس انداز میکرد تا موقع مدرسه هنگام خریدن کتابهاش به مشکل بر نخوره. کلاً بچه فداکار و با گذشتی بود. یادم هست موقع غذا خوردن وقتی که دورهم روی سفره می نشستیم سهم خودش رو به ما می داد و چیز زیادی نمی خورد. زمانیکه می خواست به برادرهام تو حیاط بازی کنند طوری بازی میکرد که هیجان رو برای برادرهام باز میکرد اما مورد اذیت و آزار همسایه ها نمی شدند. زیاد کاری بود منظورم این که بیکار نمی موند اصلاً یه جا بند نمی شد شاید شما بگید این وصف حال همه پسرها هست اما اون کار رو برای رضای خدا انجام می داد و همیشه دوست داشت یه کاری یه دستگیری برای کسی انجام بده. علاقه خاصی بین و اونو و پدرم برقرار بود اکثر اوقاتشون با هم بودند. تو نانوایی بهش کمک میکرد و فقط برای صرف نهار و شام تو خونه بودند. پدرم و ارسلان 2 روز در هفته برای خودشون استراحت گذاشته بودند که اون دو روز هم اگه جایی برنامه مذهبی بود یا اگر راهپیمایی بود خودشو به این جور مراسم ها حتماً می رسوند. 16 ساله بود و عاشق لباس سربازی. در شب  8/5/1361 که فکر کنم مصادف با شب عاشورا بوده و برای راز و نیاز و مناجات می ره به مسجد صاحب الزمان تا به سوگواری امام حسین(ع) بپردازند که منافقین با کینه ای که از ارسلان به خاطر فعالیت هاش میگیرند اونو مقابل درب مسجد با یه گلوله شهیدش می کنند. از ناحیه سر وقتی گلوله به سرش می خوره تمام خون بدنش رو سنگهای اطراف مسجد پاشیده میشه. من هم مثل همه پدرها و مادرهای شهدا میگم چیزی رو که خدا داده گرفته ما چه کاره ایم ولی همین خونهاست که هیچ وقت نماز و روزه و مساجد شهرهای ما رو تعطیل نمی کنه.

 به امید روزی که همه جوانان آگاه شوند.

آخرین به روز رسانی در دوشنبه 02 مرداد 1391 ساعت 17:15