خوشا به حال آنان که با شهادت رفتند! خوشا به حال آنانکه که در این قافله نور جان و سر باختند! خوشا به حال آنانکه این گوهرها را در دامن خود پروراندند.امام خمینی(ره)
بار خدايا توانائيم ده تا در اين جبهه ها تزكيه شوم و بوسيله اين تزكيه به تو نزديك گردم.شهيد غلامرضا حسين پور
 
 

پیوندها

 
 

 
شهيد حسن يوسفي فر
امتیاز کاربر: / 1
بدخوب 
نوشته شده توسط تفحص لنگرود   
پنجشنبه 27 بهمن 1390 ساعت 09:41

شهيد بزرگوار حسن يوسفی فر

صحبتهای مادر شهید:

من روح انگیز ابراهیم سرایی هستم. 6 تا فرزند دارم، هر پسر بچه ای تو بچگی هاش بازی می کنه شیطنت می کنه اما حسن منو اذیت نکرد. یا لااقل من چیزی یادم نمی یاد. با همه اعضای خانواده و دوستانشم مهربان بود، بچه حرف گوش کن و آرامی بود. حسن برای من یک فرشته بود کارهای خوب زیاد میکرد و به کسی هم بدی نمی کرد تا ازش ناراضی باشند. اسم حسن رو عمه اش انتخاب کرد. پسرم اهل مد و لباس نبود، از لحاظ ظاهری زیاد به تیپ خودش نمی رسید ولی همیشه تند و تیز و تمیز بود.

هر وقت می خواستم سر باغمون برم، بچه های کوچکتر را پیش حسن می گذاشتم و می رفتم، اون هم مراقب بچه ها بود تا من از باغ برگردم. همه بچه های من خوب بودند اما حسن یه جور دیگه خوب بود.

دوران تحصیلی شهید: دوران ابتدایی را در کیاکلایه و دوران راهنمایی را در لنگرود درس خواند. معلمها از پسرم راضی بودند. ازش تعریف زیاد میکردند. هر وقت می رفتم مدرسه معلمها، مدیران، و مسئولین مدرسه ازم استقبال می کردند و می گفتند بفرمائید پیش ما بنشینید و از خوبی دانش آموزشون که پسرم بود می گفتند. پسرم در مدارس مختلف درس خواند مثل مدرسه داریوش، مدرسه کامیاب.

مادر شهید می گوید: من خانه دار هستم. شغل پدر هم آزاد است. ما چند سالی در جای دیگری از شهر لنگرود زندگی می کردیم بعد به اینجا(کیاکلایه) آمدیم. حسن تو کارهای خونه به من خیلی کمک میکرد حتی در آشپزخانه غذا می پخت. اگر می دید سر سفره دو نوع غذا است می گفت: مامان یک نوع غذا بیشتر درست نکن اسراف است.

حسن وقتی از پدربزرگش راهنمایی یا نصیحتی می خواست پدربزرگش کمکش میکرد. حسن حرف و راز دلش را بیشتر با ایشان در میان می گذاشت. از نمازهاش بگیر تا روزه اش هیچ وقت قطع نمی شد. بیکار نمی موند همیشه اهل تلاش و کار بود یه روز با دوستش می ره سر باغ چایی که چایی هارو حرس کنند، موقع رفتن یه تکه نون می خریدند و می رفتند و تا شب اونجا کار می کردنند. می خوام اینو بگم تو غذا توقعی نداشت به کمش قانع بود. وقتی هم برمی گشت می گفت مامان باغ چایی رو صاف کردم حالا می خوای چیزی توش بکاری برو بکار.

در مورد جبهه و جنگ  با من و پدرش زیاد صحبت نمی کرد. از اتفاقها، از دوستانش از سختیهای جنگ، از مقاومتهای خودش چیزی به ما نمی گفت. وقتی ازش می پرسیدیم می گفت یه سری چیزهایی تو جنگ اتفاق می افته که سرّی هست و من نمی توانم به شما بگویم. در کل خیلی تو دار بود ما میدونستیم نگفتنش از جنگ فقط و فقط برای مراعات حال ما بود. نمی خواست ما بهش زیاد وابسته باشیم و خدای نکرده اگه اتفاقی افتاد نتونیم ازش دل بکنیم. اما قسمت چیز دیگه ای بود فکر کنم آرزوش شهادت بود و بهشم رسید حسن که شهید شد بعد از 7 ماه وصیت نامه اش به دست ما رسید.

 

مصاحبه با پدر شهید:

رب الشرح لی صدری و یسرلی امری  وحلل عقده من لسانی یفقهو قولی

من محمد حسین یوسفی فر هستم پدر شهید. یک دختر دارم و چهار پسر دیگر.  پسرم تو لنگرود به دنیا آمده بود،موقع اسم گذاشتن دیدیم اسم پدرمان حسن است به احترام ایشان اسمش را حسن گذاشتم. پشنهاد هم از طرف خواهرم بود. تو بچگی هاش خیلی شیرین زبان بود. با دوستانش (اسماعیل بخشی) صمیمیت داشت وقتی اونا می خواستند حسن رو پیدا کنند همیشه می رفتند مسجد دنبالش. از من می خواست که اسمش رو تو بسج بنویسم یه روز حسن از من خواست که با هم به گلزار شهدای لنگرود برویم من هم قبول کردم. از اول مزار شهدا تا آخرش را راه رفتیم و برای تک تک شهداء فاتحه خواندیم.

تو همه کارها مشورت میکرد. عاشق جنگ و جبهه بود امام خمینی (ره) رو خیلی دوست داشت برای حرفهای امام جون می داد. هر دستوری امام می داد انجام میداد. حسن 4 بار جبهه رفت. نامه هم می نوشت همیشه تو نامه هاش از عمه اش که بچه دار نمی شد احوال می گرفت و بعد احوال من و مادرش را می گرفت. قبل از اینکه به جبهه برود اول از ما اجازه می گرفت و بعد به جبهه میرفت. وقتی هم می آمد مرخصی 1 ماه می ماند و دوباره می رفت. می گفت من اینجا نمی تونم بمونم باید بروم.

در مورد ایمان و ارتباطش با خدا هیچ وقت نشده بود نمازش قطع  شود. اصلاً نمازش قضا نمی شد. همیشه اول نمازش را می خواند بعد غذایش را می خورد. توی ماه محرم موقع سینه زدن همیشه بود و تا صبح هم می شد مسجد می موند آرزوی شهید هم چیه مگه، فقط شهادت بود.

خبر شهادتش را از سپاه آوردند سال 63 بود منطقه سنندج. کاری نکردم امانتی که خدا داد از من هم گرفت. جنازه مبارکش را داخل سپاه آوردند برای تشیع اول بردیمش مسجد شهدا و بعد هم راهی مزار شهدا شدیم.

تو نامه آخرش برام نوشته بود بابا دیگه برات نامه نمی نویسم تا عکس برادرم میثم را برام بفرستی، من هم میثم را بغل کردم و بردم عکاسی عکسش را برای حسن فرستادم وقتی عکس برادرش را دید بعد از چند روز به آرزوی خودش که شهادت بود رسید. تشیع جنازه خیلی شلوغ بودهمه آمده بودند که تجدید بیعت دوباره با آرمانهای شهداء داشته باشند.

 

نصیحت پدر شهید به جوانان:

 نماز بخوانید، روزه بگیرید، چون این تکلیفی است که خداوند برای رسیدن به قرب خودش برای شما جوانان قرار داده است. با همدیگر دوست و صمیمی باشید.

 

دعای پدر شهید :

 خدایا قسمت می دهیم به حق مهربان درگاهت ما را عاقبت بخیر کن و خدایا تو را قسم می دهیم به حق مهربان درگاهت ما را آخر عمر دست براه دیگران نکن . شهداء را به خاک نسپاریم به یاد بسپاریم.

 

صلوات

 

 

 

آخرین به روز رسانی در دوشنبه 02 مرداد 1391 ساعت 15:03