خوشا به حال آنان که با شهادت رفتند! خوشا به حال آنانکه که در این قافله نور جان و سر باختند! خوشا به حال آنانکه این گوهرها را در دامن خود پروراندند.امام خمینی(ره)
بار خدايا توانائيم ده تا در اين جبهه ها تزكيه شوم و بوسيله اين تزكيه به تو نزديك گردم.شهيد غلامرضا حسين پور
 
 

پیوندها

 
 

 
شهيد سيد محمد نبوي
امتیاز کاربر: / 4
بدخوب 
نوشته شده توسط تفحص لنگرود   
چهارشنبه 10 اسفند 1390 ساعت 13:47

هوالشهيد

 

شهيد سيد محمد نبوي

 

صحبتهایی از زبان مادر شهید:

من فاطمه دلدار مادر شهید سید محمد هستم. من 8 تا فرزند دارم که سید محمد پنجمین فرزند خانواده بود. من در حال حاضر 7 فرزند دارم. (دوران کودکی ) سید محمد در سن 5 -6 سالگی بچه بازیگوشی بود. یک دوچرخه برایش خریده بودم از صبح تا شب با دوچرخه بازی می کرد دوچرخه اش را به بچه های دیگر هم میداد اونا رو جمع میکرد و با همدیگر می رفتند به گاوها علف می دادند. ما مزرعه می رفتیم دیگه ناراحت نبودیم، که کارهای خونه انجام نشود با اینکه کوچک بود خیلی در کارهای خانه به من و باباش کمک میکرد. شهید به بازی فوتبال خیلی علاقه داشت و فوتبال بازی میکرد.

یه خاطره بد دارم یه روز رفته بود به گاوها یه سری بزند. نزدیک زایمان یکی از گاوها بود سید محمد کوچک بود بغلش کرده بودم و به گاوها علف می دادم بچه ام بغلم بود یکی از گاوها با شاخش وسط لب بچه ام را زد و لبش پاره شد، بردیمش دکتر 14 تا بخیه خورد. بابت اون ماجرا خیلی عذاب وجدان گرفتم.

قبل از به دنیا آمدن سید محمد وضعیت مالی ما زیاد خوب نبود اون موقع ما یخچال نداشتیم اون موقع بچه های من محصل بودند نمی تونستند به من و پدرشون کمک کنند. سید محمد درسش خوب بود همه معلمها از محمد راضی بودند. هر کاری که معلمها ازش می خواستند کوتاهی نمی کرد حرفشون رو گوش می کرد و کارشون  رو انجام می داد. وظیفه ای که برای درس خوندن داشت همه را انجام می داد تا کلاس پنجم دبستان در گیلده درس خواند. دوران راهنمایی رو رفت پیش عموش و اونجا درس خواند.   

آن موقع افرادی بودند که بچه های شروری بودند و بچه های مثبتی نبودند شهید به آنها راه خوب را نشان می داد و سعی می کرد  به راه خوب و راستی که خودش می رفت آنها را به همان راه راست بیاورد اونا رو به خانه ما می آورد و باهاشون صحبت می کرد و خیلی از این دوستاش بهش علاقمند می شدند علاقه زیادشون باعث میشد با سید محمد به جبهه بروند. رابطه سید محمد با خانواده یعنی من، پدرش، برادرانش و خواهرانش خیلی خوب بود حرف همه را گوش می داد بچه شجاعی بود از نظر اخلاقی نمونه بود.

 سید محمد بچه شاد و خوش اخلاقی بود نزدیک امتحانات مدرسه بود که از من خواست که نمازشب خوندن رو بهش یاد بدم. از همه بیشتر با برادر بزرگش راحت بود و حرفاش رو بهش می زد و باهاش درد دل می کرد. شهید به امام ارزشها و انقلاب خیلی حساس بود و هر کس هم که کوچکترین جسارتی به امام و انقلاب می کرد عصبانی می شد و باهاش برخورد می کرد. اون موقع که به اصفهان رفته بودند با برادر و عروسش زندگی می کرد.

خاطره:

برادرش در صنایع دفاع کار می کرد. یه شب که بغل هم خواب بودنند می بینه که سید محمد سر جاش تو راختخواب نیست یواشکی میره ببینه که کجاست؟ می بینه که محمد قالی اتاق رو کنار زده و سرش رو روی زمین سرد اتاق گذاشته و مناجات و گریه می کنه و می گه: خدایا یعنی من که لیاقت شهادت رو ندارم تو نمی خواهی شهادت رو نصیبم کنی.

خیلی اهل قرآن خواندن بود خیلی اهل دعا بود اهل نماز شب خواندن بود و همیشه نماز شب می خواند. همیشه روزه می گرفت و نماز خودش رو در مسجدهای مختلف محلمون می خوند سعی نمی کرد در خونه نماز بخونه در مسجد شرکت می کرد و دعاهایی که ماه مبارک رمضان مثل دعای جوشن کبیر و غیره شرکت می کرد.

 در مراسمات محرم در عزاداری هایی که در این ماه برگزار می شد شرکت می کرد خودش هم برای بچه های کوچک تر مداحی می کرد مداحی خوبی می کرد همه بچه های محل رو دور خودش جمع می کرد وشروع می کرد به خواندن مرثیه. بچه ها همه از مداحی کردن سید محمد خوشحال می شدند و مداحیشو دوست داشتند و گریه می کردند.

جنگ وقتی شروع شد از اول جنگ یعنی در سن 13 سالگی دوم راهنمایی به جبهه رفت توی 4 تا عملیات شرکت کرد در آخرین عملیاتی که شرکت کرده بود اسیر شد. آن موقع که دستش مجروح شده بود بیکار نمی ماند وقتی که من و پدرش به مزرعه می رفتیم کارهای خانه را انجام می داد با توجه به اینکه یک دستش آسیب دیده بود و مجروح بود در کارهای خانه به من کمک می کرد غذا می پخت چایی می گذاشت  برای گاوها علف می گذاشت از برادرهای کوچکتر از خودش مراقبت می کرد ما خانه می آمدیم هیچ مشکلی نداشتیم خانه مرتب شده بود. در کارهایی که خودش انجام می داد با ما(پدرش و من) مشورت می کرد حرف گوش کن بود روی حرف من و پدرش حرفی نمی زد جایی که ما می گفتیم نرو نمی رفت. هر وقت به جبهه می رفت بی خبر می رفت به ما خبر نمی داد.

خاطره :

خود سيد محمد تعريف ميكرد در یک عملیاتی که شرکت کرده بوديم 11 تا از دوستانمون اسیر شدند بالای کوه بوديم شب سرد زمستونی بود نمیشد همانطوری آمد پایین اسلحه ها را گذاشتیم آمدیم پایین. آبهاي آنجا یخ بسته بود مجبور بوديم تا اذان صبح آنجا بمانيم. دیگه اذان صبح رو وقتی زده بودند دلمون می خواست داد بزنيم. دستامون جون نداشت اینقدر یخ  زده بود. 5 تا از دوستانمون حالشون خیلی بد بود و بعد كه خودمون رو به پايين رسونديم کارشون به بیمارستان کشید به مرور حالشون خوب شد. سید محمد مسئولیت رو تا آخر می فهمید یعنی چه؟

 در عملیات کربلای 5 در منطقه عملیاتی شلمچه شرکت ومجروح شد.طوری دستش آسیب دیده بود که نمیتوانست آرپی چی را بلند کند.آنها را برای مدوا به  بیمارستان تبریز بردند بیمارستان آنقدر شلوغ بود که برایشان جایی نبود.مجروح زیاد بود و جا کم. این در حالی بود که خون زیادی ازش رفته بود و حالی برایش باقی نمانده بود.توانش کم شده بود بد ضربه ای به دستش خورده بود انگار از هم جدا شده بود وتکون می خورد. طی این دوره 10ماه برای مداوای خود در خانه ماند. بعد از همان زمان گچ دستش را باز کرد و به جبهه رفت.

خبر شهادت:

من در خانه بودم که دیدم ماشین سپاه آمد.یکی دیگه از پسرام به نام سید حسین بود و آقای پیمان. نشستند ومن شروع  کردم با پسرم به صحبت کردن. ازش پرسیدم چی شده بی خبر آمدی؟ پسرم گفت: مامان بد کار کردم آمدم به شما سری بزنم؟ گفتم: نه عزیزمن خوش آمدی! کم کم داشت منو آماده میکرد. اول گفت سید محمد مجروح شده و در بیمارستان تبریز است بعد به من گفت مامان اگه بهت بگن سید محمد شهید شده چکار میکنی؟ گفتم سید محمد شهید شده؟ سرش را به زیر انداخت ودیگر نتوانست چیزی بگخ ومن هم کم کم بدنم سرد شد و دست و پاهایم حس نداشت. نتوانستن دسگرچیزی بپرسم سید محمد شهید شده بود.

به خودم دلداری دادم که پسرم برای اسلام و انقلاب و حفظ ارزشها همون ارزشهایی که گفت می خوام جونمو براش بدم شهید شد و رفت. وقتی سید حین می خواست شناسایی اش کند از پلاتین دستش او را شناخت. یکی از ویژگیهای شهید که بارز است این است که مثل فرمانده اش ماسکش را برداشت و به دوستش داد. یک ماهی بود که شهید شده بود و او را نیاورده بودنند. او را بی سر آوردند مثل حسین(ع) می گفتم: سید حسین سید محمد من سر نداره درسته؟ گفت:کی گفته او سر دارد این در حالی بود که میخواست من هول نکنم بعدها به من گفت که سر نداره.

در حال حاضر همه وسایل های شخصی اش از قبیل بشقاب، قاشق، لیوان و. آلبوم عکس های پسرم را داخل یک بقچه دارم برای یادگاری تا هر وقت دلم برایش تنگ می شود به آنها نگاه کنم و بوشو احساس کنم.

در حال حاضر همرزمان پسرم جانباز سید جواد درنگیده، سید حسین درنگیده، عباس ابراهیم پور در قید حیات هستند.دوستانی با سید محمد پر کشیدند شهید غلام علی تراب نژاد، شهید زین العابدین پور، شهید حق بین، شهید اسماعیل اکبری و...

نصیحت مادر شهید:

همیشه ادامه دهنده راه شهیدان باشید، با دشمنان دشمن باشید ومبارزه کنید وهر چیزی خواستید از خود شهیدان کمک بخواهید.

پدر شهید:

قبل از شهادت سید محمد شبی در خواب دیدم که ستاره ای از طرف قبله به طرف دریا می آید به دلم گواهی شد که پسرم شهید شده است.

وصیت شهید:

مادر من را در گیلده دفن نکنید.من را در گلزار شهدای لنگرود به خاک بسپارید.

 

آخرین به روز رسانی در چهارشنبه 10 اسفند 1390 ساعت 13:57