خوشا به حال آنان که با شهادت رفتند! خوشا به حال آنانکه که در این قافله نور جان و سر باختند! خوشا به حال آنانکه این گوهرها را در دامن خود پروراندند.امام خمینی(ره)
بار خدايا توانائيم ده تا در اين جبهه ها تزكيه شوم و بوسيله اين تزكيه به تو نزديك گردم.شهيد غلامرضا حسين پور
 
 

پیوندها

 
 

 
شهيد رضا رحيمي
امتیاز کاربر: / 1
بدخوب 
نوشته شده توسط تفحص لنگرود   
چهارشنبه 10 اسفند 1390 ساعت 14:07

شهيد رضا رحيمي 

مادر شهید:

اسمم زبیده رضا زاده می باشد. مادر شهید رضا رحیمی هستم. در روستای سلطان مرادی زندگی می کنم چند سالی بچه دار نشدم بعضی از بستگان خانواده شوهری ام سر کوفت میزدنند. بعد پسر اولم به دنیا آمد. بعد یه پسر دیگه به دنیا آوردم که بعد از چند وقت فوت کرد. بعد از آن رضا به دنیا آمد. دقیقاً یادم نیست ولی میدونم سر همه بچه هام هميشه كارهاي خونه و باغ و بيجار را انجام ميدادم. خيلي سخت بود ولي خدا را شكر، جان داشتيم و براي بچه هامون كار كرديم. اميد دارم فرزندانمام از من راضي باشند. شوهرم شغلش نجّاری بود. در محل های اطراف نجّار زیادی وجود نداشت و کاری که شوهرم انجام  می داد با سختی زیادی همراه بود اما مزد زیادی از مردم نمی گرفت. اهل کار و کشاورزی و باغداری نبود به کارش (نجّاری) علاقه نشان می داد و صبح تا غروب به این کار مشغول بود وقتی با شوهرم ازدواج کردم به خانه ی مادر شوهرم آمدم و در آنجا با چند خانواده دیگر زندگی می کردیم. آن زمان مثل حالا نبود که بعد از ازدواج خانه ای جدا داشته باشیم. آن هم فرزندان زیادی داشتند زمان اوایل انقلاب که اوضاع کشور شلوغ بود پسرم کوچک بود و یک روز با برادرش با دسته عزاداری که به شهر می بردند رفت  بدون اینکه از من اجازه بگیرند. وقتی آمدن حسابی آنها را دعوا کردم علاقه زیادی به امام داشت وقتی به جبهه رفت سن زیادی نداشت، شوهرم علاقه زیادی به او داشت و می خواست او دیرتر به سربازی برود. شناسنامه اش را زودتر و به گمانم 15 ساله بود که به جبهه می رفت. از داغ او هم فوت کرد. آن قدر او را دوست داشت که وقتی او را صدایش می کرد می گفت: رضایجان (آقا رضا، رضا جان) همانطور که گفتم شوهرم نجار بود و کارش سخت، بالای ساختمانهای بلند رفت و کار می کرد هرگز به زمین نمی خورد اما بعد از شادت رضا، او هم دیگر قدرت و توان این کار را نداشت، از روی تلمبار که در آن کرم ابریشم داشتیم می افتاد وقتی می پرسیدم چرا به زمین می خوری؟ جواب می داد: پسرم را می بینم که به من برگ توت می دهد، می روم که بگیرم به زمین می افتم، او را می بینم. خلاصه این اتفاقات بارها تکرار می شود و شوهرم از داغ فرزندمان می میرد. من هم از بعد از شهادتش بعد از نمازهایم برایش عزاداری می کنم، اشک می ریزم، تا دلم آرام بگیرد. ارتباطش با دوستان و اطرافیانمان خوب بود و سعی می کرد به همه کمک کند. نسل خانواده ی شوهرم خانواده بدی نبودند، آرام و با خدا بودند، اهل نماز و مسجد بودند، پسرم در بسیج فعالیت می کرد وقتی به جبهه برای سربازی اعزام شد در شناسنامه اش 18 ساله بود و به دلیل اشتباه شوهرم او زود به سربازی رفت، نام یکی از دوستانش که همیشه در کارهایش با هم همراه بودند، ایرج بود. پسرم همیشه نمازش اول وقت بود. از سر کار وقتی به خانه می آمد اول نماز می خواند بعد نهار و غذا می خورد. پرکار و فعال بود، بیکار نمی ماند و زرنگ و باهوش مثل پدرش، پرکار و اهل زندگی بود.

در مورد وضع زندگی ما می شود گفت: که خوب نبود از لحاظ مادی سطح پایینی بودیم مثلاً برای گرم کردن از سوزاندن چوب استفاده می کردیم اما با این حال زحمت زیادی می کشیدیم. باز هم خانمان گرم نمی شد شرایط خیلی سختی بود. از لجاظ ظاهر پسرم قد و اندامش مثل پدرش بود.  پسرم اهل ورزش بود و خیلی به فوتبال علاقه داشت بعد از مدرسه با دوستانش قرار می گذاشتند و می رفتند بازی می کردند عاشق بازی بود و دوست داشت به بچه های کوچک کولی بده، برایشان از مغازه نخود می گرفت. فامیلها او را دوست داشتند. سر به زیر بود و اطرافیان دور و نزديک تا قبل از شهادت نمی دانستند شهید پسر من است رضا تو محله مون انقدر سر به زير بود كه وقتي شهيد شد مردم مي گفتند: زبيده يعني يه پسر ديگه اي هم داشته؟. به شكار علاقه زيادي داشت هر وقت مي رفت شكار، گبر مي گرفت مي آورد تا تو خونه با اون غذا درست كنيم. بعد از سالها از شهادت اگه الان يكي اون پرنده بگيره بيراه براي من يا هر جايي اين پرنده را ببينم حالم بد ميشه. هميشه ياد رضا مي افتم. تو نوجواني پدرشان را از دست داده بودنند. خيلي با غيرت بود.هميشه دلش مي خواست وسايل وخورد و خوراك خانه مهيا باشه. مخصوصاًزمانيكه واسه پسر بزرگم زن گرفته بودم و اونو آورديم بوديم خونه خودمون. سعي ميكرد آذوقشو فراهم كنه تا براشون سخت نباشه كه يكدفعه يه جايي نشينه بگه واسه خورد وخوراكشو معطلند. دقيقاً يادم نيست چه سالي به دنيا آمد اما ماهش زماني بود كه وقت نشاء و برنج بود من بذر برنج رو كنده بودم شكمم درد گرفت و زايمان كردم سه روز بعد از زايمان به رضا شير دادم ودادم به همسايه و رفتم مزرعه رو نشاء كردم. رضا یک سال در شهر برق کار بود یک سال در مغازه تعمیرات تلویزیون کار می کرد. روزی تلویزیون ما خراب شده بود من را دنبال کاری فرستاد و خیلی زود تلویزیون را درست کرد، اول عصبانی شدم فکر نمی کردم بتواند درست کند و بعد خوشحال شدم. دوستانش همیشه از او می خواستند، موتورشان را درست کند، او با اینکه از کسی یاد نگرفته بود آنها را درست می کرد نگران بودم نتواند و من جواب دوستانش را نتوانم بدهم، با دوستانش صحبت می کردم می گفتند: او وقتی موتورمان را دست می زد درست می شد. من از داغ پسرم وقتی صدای کلاغی با پرنده ای را می شنوم برای او شروع می کنم و از پسرم برایش می گویم، پسرم وقتی ناراحت بود با من در و دل می کرد، مظلوم بود. رزق و روزی ما با وجود رضا زیاد بود تا جایی که یادم هست محصول کشاورزی ما با وجود رضا برکت داشت و زیاد بود. پسرم هر وقت از سر کار به خانه می آمد با دست پر بر می گشت می گفت: مامان آخر من اولین شهید سلطانمرادی می شوم، آخر هم حرفش درست از آب درآمد. اولین شهید سلطانمرادی با رفتنش روزی ما انگار رفت.

سه ماهه اول آموزشی اردبیل سراب خدمت کرد بعد که تقسیم کردنند به سمت جبهه 15 یا 20 روز نشده بود که تو جبهه مقدم شهید شد. اونجا که رفت هنوز نامه ای نداده بود. فقط یکبار به خانه مادر عروسم زنگ زده بود و گفت: مادرم اونجاست. سه تا حرف با مادرم داشتم که ... نگفت چی! فقط گفت بگید بلوز کاموایی و یه کم پول می خوام. مادر عروسم اینو برام خبر آورد. هنوزم که هنوزه وقتی فکرشو می کنم میگم اون سه تا حرف چی بود که رضا میخواست بگه.

رضا، یه دوست به نام علی شهبازی داشت که او هم شهید شد از پسرم بهتر بود، خیلی خوب و عالی بود همیشه در کار بود و به پدر و مادرش کمک می کرد هر کاری مثل کشاورزی ، گاوداری و ... مراسم چهلم رضا بود که علی شهبازی اومده بود وتعریف میکرد که رضا رفته بود بالای یه درخت و یه چیزی کنده بود می گفت از بالای د درخت می تونست عراقیها را ببیند. اونجا بالای درخت می گفت مادر توکجایی بیای یه حلوا درست کنی ما بخوریم. علی شهبازی که میخواست برام اینا رو تعریف کنه گریه میکرد حتی اون شب شام چهلم رضا هم توگلوش کیر کرده بود ونتونست غذا بخوره و بعدشم رفت. بعد از رفتنش بعد از مدتی خبر آوردنند که شهید شده . جسدش برنگشته میگن همون طرفای میمک یا بهشت زهرا دفنش کردنند. من برای علی شهبازی بیشتر گریه کردم تا برای بچه خودم.

دو سه شب قبل از شهادتش خواب دیده بودم که شهید شده حتی ساعت شهادتش را هم در خواب میدانستم الان دقیقاً خوابم یادم نیست ولی میدونم زمانیکه پسرم خبر آورد که رضا زخمی شده و در بیمارستان است من بهش بد و بیراه گفتم. گفتم نه رضا شهید شده به من دروغ نگو. حقیقتاً اگه بخواهید اون موقع، آدم ها می گفتند فدای امام حسن، یا فدای امام خمینی در راه خدا دادیم شهید بشه، ولی چرا باید دروغ بگم من علاقه زیادی به همه بچه هام داشتم چون واقعاً با خوار و زاری بچه هامو بزرگ کردم اونا رو کول میکردم می رفتم سر مزرعه، تو مزرعه هم برنج ها رو می زاشتم رو سر م تا بیارم رو جاده حتی راضی نمی شدم سر برنج از اون ور آویزون باشه رو سر بچه ام. من وقتی به این مشکلات فکر میکنم به هیچ وجه راضی نمیشدم. تازه آموزش دین و زندگی اون زمان انقدر زیاد نبود که به ما صبر بده .می گفتم من بچه ام را دادم برای سربازی ندادم که شهید بشه بچه هام منو می شناختند میدونستند از سپاه یا جایی بیان خبر بدن من بد وبیراه می گم. واسه همین هم اونا وقتی اومدنند مامان نرو تو اتاق ، تو الان میخوای بری و با اونا بد صحبت کنی. بدون اینکه توجه کنم رفتم داخل، یه نوری جلوی چشامو گرفت از سر چشمم تا تمام پاهام. از هیبت این نور دلم آروم گرفت. وارد اتاق که شدم شروع کردم به مصیبت خواندن. دیگه هم چیزی به آنها نگفتم چون می دانستم شهید شده و آوردنش بیمارستان. یه گلوله خورده بود توی سرش و سر بند سبزی رو پیشانی اش بسته بودنند. تمام بدنش سالم بود فقط پشت سرش از بین رفته بود.

 

آخرین به روز رسانی در چهارشنبه 10 اسفند 1390 ساعت 14:10