خوشا به حال آنان که با شهادت رفتند! خوشا به حال آنانکه که در این قافله نور جان و سر باختند! خوشا به حال آنانکه این گوهرها را در دامن خود پروراندند.امام خمینی(ره)
بار خدايا توانائيم ده تا در اين جبهه ها تزكيه شوم و بوسيله اين تزكيه به تو نزديك گردم.شهيد غلامرضا حسين پور
 
 

پیوندها

 
 

 
شهيد غلامرضا قبادي
امتیاز کاربر: / 5
بدخوب 
نوشته شده توسط تفحص لنگرود   
دوشنبه 15 اسفند 1390 ساعت 10:29

بسم رب العرش العظيم

 

شهيد بزرگوار سردارشهيد غلامرضا قبادی

پدرشهید:

من کریم قبادی 76 ساله هستم پدر شهید غلامرضا قبادی.من3فرزند دارم دو دختر و یک پسردارم. غلامرضا فرزند اولم بود. دو فرزند دیگرم هم اکنون متاهل هستند. قبلا ما در خیابان پاسداران (آنسر محله) لنگرود زندگی می کردیم وقتی غلامرضا به دنیا آمد به مدت 7 ماه درشهرستان لنگرود بودیم سپس  به مرزن آباد و بعد به شهسوار رفتیم وقتی غلامرضا به دنیا آمد  زندگی ما دگرگون شد. شهید از دوران کودکی بچه ی زندگی بود. دوران کودکی مثل همه دوستانش فوتبال بازی میکردند.

تو هفت سالگی به مدرسه رفت (در شهسوار) تو بچگی هاش خیلی باهوش بود. وضعیت درسی او خوب بود. آقای محمدی (مدیر مدرسه) از او زیاد تعریف وتمجید می کردند. اهل دعوا نبود. با کسانی تو کوچه و بازار دعوا می کردند فاصله می گرفت. آن موقع گروههای منحرف زیادی وجود داشت و این گروههای منحرف نمی گذاشتند که غلامرضا و امثال اینها (بچه های مذهبی) درس بخوانند و آنهارا اذیت می کردند. همیشه با دو تن ازدوستاش بود. علی کشاورز وابراهیم نوروزی با هم  درس می خواندند. بیشتر اوقات بعد از خواندن کتابهای درسی درکتابخانه به مطا لعه  کتابهای غیر درسی  می پرداخت. من همیشه دلم می خواست پسرم ادامه تحصیل بدهد. ولی نشد. او بچه ی خوبی بود و اخلاق خوبی داشت ما از او راضی بودیم .او در روضه های مذهبی شرکت می کرد و همچنین در هئیت های عزاداری ماه محرم هم شرکت می کرد. بچه ی بانمازی بود و در نماز جمعه هم شرکت می کرد. غلامرضا معلم خانه ی ما بود. او می خواست یک روزکه به عیادت پدر یکی ازاسرا بود برود مرا هم با خودش برد. رابطه ی غلامرضا با ما خیلی خوب بود حرفهایش را برادرانه به من می گفت : آن موقع ما نانوایی داشتیم که غلامرضا خیلی در کارهای نانوایی به من کمک می کرد .او قبل از اینکه دیپلم خود را بگیرد به من گفت که بابا امسال درسهایم کمی مشکل تر  شده است می توانم دیگر به نانوایی نیایم .من هم گفتم پسرم اشکالی ندارد  من یک نفر دیگر را جایگزین تو می کنم تا در کار های نانوایی به من کمک کند. او وقتی که از نانوایی رفت و قبل از اینکه دیپلمش را بگیرد زود جذب سپاه شد. اول بسیجی بود. یه روز به من گفت  پدر تو هم به بسیج بیا، آن موقع چون من در نانوایی کار می کردم به او گفتم  می توانم کارهای نانوایی را برای شما انجام دهم  او گفت نه پدر نمی شود اول باید ثبت نام کنید، من هم تصمیم گرفتم که به بسیج  بروم  بعد به مدت 4 ماه  در بسیج ماندم  سپس   فرم لبیک  که به ما داده بودند را پر کردم  بعد در عملیات هایی که قطعی  نبودند شرکت کردم  چند دفعه که به جبهه رفتیم من تصمیم گرفتم که بر گردم و مغازه نانوایی را بفروشم آن موقع وضعیت زندگیمان بد نبود سپس به سپاه رفتم. من با آنها (پسرم ودامادم ) به مدت 14ماه و 15روزدر جبهه حضور داشتم، آخرین مرحله هم با هم بودیم ولی فاصله میان ما زیاد بود. غلامرضا  بیشتر از توانم از من تقاضا نمی کرد اگر هم درخواستی داشت با لحنی مهربانانه به من می گفت. بچه ی با ادبی بود، کلا هر سه تا از فرزندانم پر توقع نبودند.

یادم هست موقعی که غلامرضا بسیجی بود با پسر آقای میرزایی که به جبهه در یکی از مناطق (مریوان ) رفته بودند من به  غلامرضا مبلغی پول (هزار تومان) دادم ولی او بعد از مدتها آن مبلغ را به من بر گرداند و به من گفت که من نیازی به این پول پیدا نکردم چون در آنجا به ما غذا می دهند  و خرجی نداریم  ضمنا حقوق اول بسیجی اش را به سه قسمت کرده و به ما داد و گفت چون من به بسیج رفتم و می خواهم این پول را از من قبول کنید. از من زیاد پول نمی گرفت هیچ، بلکه به فکر ما هم بود. ولی امروزه اغلب بچه ها اگر بخواهید به آنها پول بدهید تشکر نمی کنند هیچ، بلکه قهر هم  می کنند ولی آن موقع اینجوری نبود.

خاطره ی دیگرکه از غلامرضا دارم  اینست که زمانی که در سنندج با هم بودیم (چند ماه آخر) محل کارمان از هم جدا بود، همیشه برای صرف نهار به دنبالم می آمد و مرا به خانه اش می برد البته با تاکسی، چون خیلی حساس به استفاده از وسایل بسیج و سپاه بود و می گفت این وسیله (ماشین ) مال بیت المال است و نباید از آن استفاده کرد. همچنین یادم هست آن موقع که ما در شهرستان لنگرود بودیم پسرم برای جلسه ای به رشت  رفته بود هنگام برگشت با ماشین مدل بالایی که مال سپاه رشت بود به خانه آمده بود من خواب بودم وقتی که از خواب بیدار شدم و و به حیاط رفتم وآن ماشین را دیدم، فکر کردم با هم به سر کار برویم. وقتی که در جلوی ماشین را باز کردم و تصمیم داشتم که بنشینم غلامرضا با رفتاری مودبانه به من گفت پدر اگر ناراحت نمی شوی لطفا بروید ودر صندلی عقب ماشین  بنشین تا مردم فکر بد نکنند  و این کار غلامرضا برای من عجیب بود. شهید خیلی به امام خمینی (ره) علاقه داشت وکسانی هم که راه امام را می رفتند  به آنها نیز ابراز علاقه می کرد. آخرین باری که با هم دزفول بودیم غلامرضا وقتی شنیده بود که 70نفر از یاران راه امام شهید شدند خیلی ناراحت شد واز همین جا تا تهران گریه کرد و وقتی نزد ما برگشت به ما گفت که آن کوردلان کار خود را کردند و از این بابت خیلی ناراحت بود .

صحبتهای پایانی پدر شهید: از نظر من آقای امام خمینی (ره) مرد بزرگ و دانایی بود. امیدوارم که برای نسل جوان سخنرانی های جالب –قرانی –مذهبی درباره نماز واحکام و...بگذارند تا جوانان به راه اسلام کشیده شوند برای نمونه خاطره ی برای شما نقل کنم تا بدانیم احترام به والدین شهدا چقدر با ارزش است، یکی نفر به کشور آلمان رفته بود که از قضا در آنجا مراسمی  بود و او تصمیم گرفت در آن مراسم شرکت کند. رفت تا جایی برای نشستن پیدا کند. دید ردیف جلو خالی است رفت که روی صندلی در ردیف اول بنشیند  یک نفر جلو آمد و به او گفت که این صندلی های که جلو گذاشتند جای والدین شهدا است شما نشینید، بله آنها که کشورشان اسلامی نبود برای والدین شهدا احترام می گذاشتند.

نصیحت من به جوانان اینست که راه انقلاب را ادامه دهند تا آیندگان هم بدانند.

صحبتهای مادرشهید:

من صغری قربان نژاد مادر غلامرضاهستم بعد ازدو سال  ازدواج صاحب فرزند پسر شدیم که نام اورا مادر بزرگش انتخاب کرد. وقتی که به دنیا آمد یادم که سه روزه بود شیشه شیرش رو خودش نگه می داشت  چون شیر نداشتم غلامرضا تا 7 روز شیر مونتونست بخوره. ما به مدت 7ماه در شهرستان لنگرود بودیم بعد از 7 ماه به مرزن آباد و سپس به شهسوار رفتیم وقتی می خواستم که پسرم را در کلاس اول ثبت نام کنم مدیر مدرسه ابتدایی او را ثبت نام نکرد و می گفت اول پول را بیاورید بعد ثبت نام کنید و منم در آن لحظه پول نداشتم ومجبور بودم به خانه بروم و با پول به مدرسه برگردم به هر حال غلامرضا را در کلاس اول ثبت نام کردم. سرانجام هنگام دادن کارنامه بود که من به مدرسه رفتم واز مدیر پرسیدم که آیا ازپسرم راضی هستید؟ مدیر گفت: بله، او بچه ی خوب و زرنگی است. بعد من در جواب به او گفتم یادت هست که آن موقع او را ثبت نام نکردی؟ او با حالت شرمندگی گفت: اشتباه کردم غلامرضا بچه ی درس خوانی بود، او در دوران تحصیلاتش با هر کسی دوست نمی شد با کسانی که راه اسلام را می رفتند. دوست بود.  پسرم تا دپیلم درس خواند. علاوه بر کلاس های  درسی به کلاس خصوصی هم می رفت. دیگران را هم به درس خواندن تشویق می کرد.

فرزندم در ماه مبارك رمضان همه ی  روزه ها را  نگه می داشت او بچه ی با ايمان و نمازخواني بود. توی هفت سالگی نماز  وروزه هايش را بجا آورده بود فقط يك سال نتوانست، كه آن هم وصيت كرده بود كه قضايش  را بجا آورم من هم بجا آوردم. آن موقع که در شهرستان لنگرود بودیم، محله ی ما محیط کو چکی بود به ما خیلی بد گذشت  چون تربیت کردن بچه ها کار مشکلی بود، محیط که بزرگتر باشد بچه را بهتر می توان تربیت کرد. ولی با این اوضاع غلامرضای من الحمدالله بچه ی با نمازی بود در حالی که مسجد ما پیش نماز نداشت او به عنوان پیش نمازمسجد نماز می خواند. او آن موقع نماز شب می خواند در حالیکه ما از آنها بزرگتربودیم نمی دانستیم نمازشب یعنی چه؟ ما الان فهمیدیم که نماز شب یعنی چه. پسرم هرگز شب تنها بیرون نمی رفت اگر هم می خواست به خانه ی فامیلی برود اول به آنها خبر می داد بعد می رفت.

یادم هست که یک روز می خواست به منزل یکی از فامیلها برود که اتفاقا ماه رمضان بود تصمیم گرفت با پدرش برود نان گرفت و رفت با نمک و نانی که خودش برده، روزه اش را افطار کرد. او بچه ی ساده و خاکی بود. او اهل تجملات و ولخرجی نبود. گذشت کردن رو خوب یاد گرفته بود. آن موقع وسایل خانه ام به را به افراد نیازمند می داد و به من می گفت: خدا خودش روزی رسان است. در ضمن وقتی به خانه می آمد ما را بغل می کرد. توغذاها عاشق سیب زمینی سرخ کرده بود.

غلامرضا قبل از اینکه دیپلم اش را بگیرد تصمیم گرفت به جبهه برود من بعد از چند هفته خبر جبهه رفتن پسرم را شنیندم، چون یک پسرم داشتم و علاقه شدیدی به اوداشتم راضی هم نمیشدم که به جبهه برود. از طریق تلفن همگانی سر کوچه به سپاه زنگ زدنم تا به آنها بگویم که او را به جبهه نبرید ولی قسمت بود که او برود. بعد از رفتن او به جبهه حدود4 ماه که گذشت دلم برایش تنگ شده بود و خیلی بی تابی می کردم که پسرم یک روز بیاید تا او را ببینم. زمانی که از جبهه آمد دور و برم زیاد می گشت تا منو راضی نگه داره تو کارهای خونه به من کمک می کرد. سفره آماده میکرد. ظرفها رو می آورد ظرفها رو جمع میکرد. لباسهاشو یاد گرفته بود خودش می شست. کلاً تو اون مدتی که در جبهه بود خیلی ساخته شده بود. همیشه تو راهپیمایی و ها ومراسم مذهبی شرکت می کرد. یادم هست که یک بار از جبهه به مرخصی آمده، همان ایام مراسم (درگذشت )خواهرزاده ام بود که من در آن مراسم شرکت کردم و از قضا در همان مراسم از دختری که بعد ها عروسم شد خوشم آمد وزمانی که به خانه آمدم به پسرم گفتم من برایت دختری را به عنوان همسر انتخاب کردم، در جوابم گفت: مادر من هنوز دستم توی جیب بابام هست بگذار دستم در جیب خودم باشد بعد زن بگیرم. بعد از مدتها که گذشت او زمانی که دوباره به مرخصی آمده و تصمیم داشت خانه را رنگ بزند، اتفا قاً در همین ایام مراسم چهلم خواهرزاده ام بود که می خواست در آن مراسم شرکت کند. توی اون مراسم دختری را که برایش در نظر داشتم دید. زمانی که از مراسم برگشتیم به من گفت مادرجان دختری را که شما پسندیدید من هم قبول کردم. در نهایت هم رفتیم خواستگاری. چون خانواده عروس هم از پسرمان خو ششان آمده بود همه چیز جور شد. خانواده عروس هم پر توقع نبودند، در خرید لباسها و وسایل قانع بودند آنها می خواستند برای پسرم کت وشلوار دامادی بگیرند که پسرم گفت نمی خواهد. من کت وشلوار دارم، خلاصه بعد از مراسم عروسی، عروسم به خانه ی کوچکی که داشتیم آمد و آنها برای مدتی  با ما زندگی کردند. خواهران غلامرضا هم که ازدواج کرده بودند. درخانه ما بودند، به خاطر همین جای ما کوچک بود ولی به هر صورت که بود گذشت، اما وقتی که دو تا از بچه هایم تصمیم گرفتند که به شهر دیگری بروند من وشوهرم با یکی از دخترم و دامادم در همین شهر ماندیم آن موقع زندگی کردن سخت شده بود ومنافقان کور دل خیلی ما را اذیت می کردند و خانه ما را سنگ باران می کردند. من به کمک سپاه موفق شدم تا آنها را از خانه ی ما دور کنم تا کمتر ما را اذیت کنند.                                       

غلامرضا وقتی زن گرفت تصمیم گرفت که با زنش به مشهد بروند وقتی از آنجا برگشتند یک شب نزد ما ماندند و یک شب هم به خانه ی پدرزنش می رفت. پسرم وقتی می خواست به جبهه برود.

پدرش همیشه با جبهه رفتنش موافق بود می گفت آدم مرد زندگی میشه جبهه انسانسازی هست. ولی من دل تنگی زیاد می کردم. در اصل مشوق اصلی او سپاه بود او 6سال در جبهه در مناطقی همچون سنندج- مریوان - سقز و آخرین منطقه هم حاج عمران بود. غلامرضا بعد از ازدواج به مدت 4سال با معصومه خانم(همسرش) با هم در جبهه ها بودند خلاصه آنها در طی این 4سال صاحب 2فرزند شدند، یک دختر 16ماهه و یک پسر که هنوز به دنیا نیامده بود ونتوانست پدرش را ببیند.

شهادت:

وقتی پسرم شهید شد کسی به من خبر نداد. من در عالم خواب دیدم که 4نفر بودند که پسرم برای آنها ماهی می گذاشت و آنها آن ماهی ها را می خوردند. با دیدن این خواب حال عجیبی پیدا کردم. در شب دیگری خواب دیدم که 7 تا از دندانهای غلامرضا افتاده است ومن با دیدن این خوابها متوجه شدم که خبری است وقتی که بیدار شدم دیدم که احمد آقا (دامادم )به خانه ما آمده. ولی خبر شهادت را به من نداد وزمانی که من از او پرسیدم که غلامرضا کجاست او گفت که غلامرضا خانه مادرزنش است من می خواستم بفهم که پسرم کجاست تصمیم گرفتم که از طریق تلفن همگانی به خانه ی مادرزنش زنگ بزنم، خلاصه فهمیدم که پسرم آنجا نبود و به خانه آمدم و به دامادم گفتم به من بگو چی شده؟ اون هم مجبور شد که به من خبر شهادت را بدهد. بعد از شنیدن خبر شهادت، منتظر ماندیم تا پیکر غلامرضا را بیاورند. وقتی غلامرضا را آوردند بچه ی 16ماهه ی او تمام پیکرش را بوسه باران کرد. یادم هست که غلامرضا همیشه می گفت آدم یا شهید نشود یا اگر هم شهید بشود بی سر باشد که سرانجام خودش هم بی سر و بدون دست شهید شده بود. آخرین باری که از جبهه مرخصی آمده بود یک شب نزد ما ماند یک شب هم نزد مادرزنش رفت، من دلم طاقت نیاورد آن شب به همراه آنها به خانه آنها رفتم وبه او گفتم که دیگر به جبهه نرود ولی او رفت پسرم آن شب حال عجیبی داشت ومن اینو حس کردم. غلامرضا و 21تن از شهدای دیگر را به سپاه شهرستان لنگرود آوردند و از آنجا به مزار شهدا بردند تا دفن کنند. غلامرضا قبل از شهادتش وصیت کرده بود که مادر وقتی من شهید شدم مرا در مزار شهدای لنگرود بگذارید وهنگام تشیع جنازه ی من خودت را شل نکن بلکه خودت را در میان مردم گم کن و زمانی که بر مزارم می آیی در آنجا برایم چیزی پخش نکن. من هم همین کار را کردم.

غلامرضا 24ساله بود که به آرزویش رسید و با پیکری بدون دست وسر به فیض شهادت نائل گردید. بعد از چهلمش وسایل او را آوردند که وسایل اش شامل (ساک، تسبیح، ساعت، وصیت نامه وپیراهن ). که بعضی از وسایلش نزد همسرش وبقیه هم در بنیاد شهید شهرستان موجود است. در پایان نصیحت من به جوانان اینست که راه انقلاب را دنباله کنید که هر کس راه انقلاب را رفت موفق خواهد بود و هر کس هم این راه را دنباله نداد موفق نخواهد شد.

 

                         *  روحش شاد ویادش گرامی باد *

 

 

آخرین به روز رسانی در دوشنبه 02 مرداد 1391 ساعت 15:43