خوشا به حال آنان که با شهادت رفتند! خوشا به حال آنانکه که در این قافله نور جان و سر باختند! خوشا به حال آنانکه این گوهرها را در دامن خود پروراندند.امام خمینی(ره)
بار خدايا توانائيم ده تا در اين جبهه ها تزكيه شوم و بوسيله اين تزكيه به تو نزديك گردم.شهيد غلامرضا حسين پور
 
 

پیوندها

 
 

 
شهيد سيد مهدي مير مهدي پور
امتیاز کاربر: / 1
بدخوب 
نوشته شده توسط تفحص لنگرود   
دوشنبه 15 اسفند 1390 ساعت 10:45

 

 هوالعظيم

 سيد مهدي مير مهدي پور به روايت رخساره مكاري(مادر شهيد)

سید مهدی اولین فرزندم بود و بچه اول هم یه جور دیگه برای آدم شیرینه. سید مهدی که به دنیا آمد توی روستای نالکیاشهر بودیم اون موقع ها نه حمومی بود و نه امکاناتی. هیچی خوب نبود. وضعیت همه اینطوری بود نه تنها ما. هیمه می گذاشتیم تو حیاط و آب گرم میکردیم و بچه هامونو توی تشت می شستیم. بعد از دوران مدرسه و اخذ دیپلم سيد مهدي پایگاه بسیج نالکیاشهر را تشکیل داد و به خاطر کارهایی مذهبی که میکرد مهر انجمن اسلامی را بهش داده بودنند. کلید دار مسجد هم بود و اذان را سر وقت از بلنگوی مسجد پخش میکرد یه عده که همیشه مخالف کارهای سید مهدی بودنند. تو محل چو انداخته بودنند که سید مهدی شبها تو مسجد می مونه تا مُرده ها رو بپاد. این خبر به گوش پدرش رسید. عصبانی اومد خونه و گفت تو چرا شبها میری تو مسجد میمونی. سيد مهدي گفت: پدرم اونیکه انسانه بايد كارهايي كه مردم ازش خواستند و در راه خدا باشه قبول كنه، حداقل 10 نفر منو دیدند و گفتند تو بیا بلنگوی مسجد را روشن کن تا ما بدونیم وقت سحر یه چیزی بخوریم تا قضا نکنیم چرا این کارو نکنم. هر کس قبله را دوست دارد این کار را می کند تو چرا نارحتی؟ رادیوی خونه رو برمی داشت و می برد مسجد تا اذان پخش بشه، بعد با خودش میاورد خونه. پدرش بازم با مسجد رفتنش مخالف بود اون هم به خاطر حرف مردم. مخفیانه می رفت تا نزدیک سحر اونجا می موند بلندگو را روشن می گذاشت و قبل از سحری میامد خانه. بعد از سحری به بهونه نماز دوباره می رفت مسجد. اون موقع ها غذا رو تو اتاق رو هیمه و چوب درست میکردیم. هیمه ها روشن بود و درب اتاق رو نیمه باز می گذاشتیم تا سید مهدی می آيد سر و صدا نکند كه پدرش بیدار شود. پدرش هم زمانيكه بيدار ميشد می گفت سید مهدی کی اومده؟ من هم می گفتم همون سر شب که شما خوابتون برد سید مهدی آمده. حالا چی؟ اینطور که نبود همیشه می موند تو مسجد. بیشتر اوقات هم به احترام پدرش همیشه کوتاه می آمد.

تو دوران مدرسه تو روستاي ليالستان مي رفت كه يكي از همسايه ها اومد خونه كه چيه نشستي، برو ببين بچهه ات تو سرما، بيرون از كلاس نگهش داشتن. رفتم وجويا شدم يكي از دوستاي سيد مهدي پنجه بوكس داشت زده بود به يكي ديگه و سيد مهدي هم چون نميخواست رفيقش تو دردسر بيافته هيچي نگفت كه كار اون نيست. رفتم مدرسه و گفتم شما چرا تحقيقتونو درست انجام نمي ديد. بچه ي من اگه سرما بخوره كي مي خواد جواب بده كي ميخواد دوا و درمونش كنه؟ اون موقع تغذيه شير و بيسكويت مي دادند به خاطر دعوايي كه كرده بودنند به بچه من يه هفته تغذيه ندادند و سه روز هم بيرون از كلاس نگهش داشته بودنند. اون موقع لباسهاي بچه هامون مثل الان زياد كلفت هم كه نبود يه بلوز نازك مي پوشيدنند و همش هم سرما مي خوردنند. همون شد ديگه سيد مهدي راهنمايي و دبيرستان هم كه رفت ديگه دعوا نگرفت.

موقع سربازيش كه شد دلم مي خواست بمونه و بره دانشگاه. سال آخر ديپلم بود كه نصفه رها كرد گفتم همه بچه ها دارن ميخونن تو هم برو پسرم، برو دانشگاه يه چيزي در بياي. گفت: مامان واسه خوندن وقت زياد هست! تو 12 طبيعي منو قبول داري يا اينكه دشمن بياد و ناموسمونو تجاوز كنه. گفتم:(اشاره به همسايه ها) اونجا 2 تا پسر داره اون يكي همسايه مون 3 تا، اون يكي 4 تا پسر داره، چرا تو بايد بري؟ گفت: من با اونا كار ندارم، من پدر و مادر خودم و خودم را كار دارم. تو نگاه كن اون بقيه رو، سرشون تو چه لاكيه؟

اوایل جنگ بود، برای کسی که می خواست به جبهه یا سربازی برود تحقیق می کردند. به من گفت: اگر آمدند از من تحقیقی بکنند تورو خدا تحقیق رو درست بدهید. بعد از چندی، همینطور هم شد. در تلاش بوديم که پسرمان سربازیش را نزدیک شهر خودمان به پایان برساند. وقتی سید مهدی  گفت که ماندن در جبهه را دوست دارد و آرزوی شهادت را دارد نه آمدن به لنگرود را قبول كرد ونه نرفتن به جبهه را. بعد از چند وقت شد که دوباره به جبهه برگشت. تا چند وقت طولانی آنجا ماند. برای مرخصی اش که دوباره به خانه برگشت خیلی خوشحال بوديم، و می خواستيم برای پابند کردن سيد مهدي برای او بروم خواستگاری. تا بتوانيم نگهش داريم و خدمتش به میهن را از همین جا ادامه دهد. ولی خودش میل به ازدواج نداشت، چون می گفت مگر می شود زن اینجا باشد و مرد جای دیگر. این پیشنهادم را رد کرد تا اینکه یک روزاز جاده می گذشت دختری که برایش در نظر گرفته بودم را دید و گفت: که صبر کنید و بگذارید بروم و برگردم بعد تصمیم ميگیرم.

دوست داشت خواهرش چادری باشد اگر دوستان خواهرش چادری بودند بسیار خوشحال میشد و اگر بعضی از آنها بی حجاب یا بد حجاب بودنند به خواهرش می گفت که با آنها رفت و آمد نکن. بهترین کاری که انجام داد شوهر خواهرش را خودش از روی ایمان انتخاب کرد.

امام را خیلی دوست داشت. رفت چالوس شوهر خاله خود را دید که اوعکس امام را به همراه داشت، شهید عکس را گرفت و همه جا پخش کرد و زمانيكه در دسته جات عزاداری محرم شرکت می کرد عكسها را پخش ميكرد. هميشه مياندار دسته سید الشهداء بود و آرزوی شهادت داشت وهمیشه می گفت ما لیاقت شهادت نداریم. سر نماز عطر استفاده میکرد و از بوی بد بدش می آمد. همیشه با آدم های خوب می گشت و ازآدم های بی نماز و بی روزه بدش می آمد. دستش سبک بود، هرگاه به چیزی دست می زد آن روز کلی ازکارها خوب پیش می رفت. در زمان به دنیا آمدنش هم با خودش خیر و برکت آورد. درامربه معروف و نهی ازمنکر پیش قدم بود و به نماز و حجاب تاکید می کرد.

یه روز اومده بود و یه آلبوم دستش بود، آلبوم شخصي اش بود عکسها رو داشت نگاه میکرد.گفت: ببین مادر، من کی ام که به شهادت برسم نگاه کن این عکسی که می بینی دوستمه این كنار من بود تیر به اون خورد و به من نخورد! خدا منو نمی خواد چرا من به شهادت برسم؟ اون لیاقتشو داشت شهید شد و من موندم. الان اون آلبوم دست منه.

توی کردستان که بود با ماشین تویتای سپاه به مردم اونجا زیاد خدمت می کرد. از روستاها و جاده ها همیشه زنهای و مردایی که می خواستند بروند تو شهر، سوارشون میکرد و می برد. میگن هیچ وقت هم به این فکر نمیکرد که ممکنه اونا منافقین باشن. دوستاش می گفتند ما که اونجا بودیم هیچکس ما رو نمی شناخت ولی کردها همینکه اسم آقا مهدی رو می شنیدنند(مهدی رو به نام آقای میر مهدی پور می شناختند) نفس تازه می کردنند. اونا هم همیشه بهش سوغاتی می دادند. از جمله گردو و ...یه بار که داشت می اومد خونه با خودش از اونجا گردو آورد. گفت که مردم اونجا سوغاتی دادند. پدرش گفت آخه پسر من گردو نمی خوام پسر جان من تو رو می خوام.من گردوميخوام چه كنار كنم اگه تو نباشي! داری یه کارها می کنی که آخرش تو رو می کشن(منظورش منافقین بودنند).در جواب پدرش گفت من لیاقت کشتن و شهید شدن ندارم که پدر، تازه اینا رو من ازشون نمی خوام. خودشون زور میدن به آدم! بیشتریها رو هم بهشون پس میدم تازه اگه یکی به شما سوغاتی بده شما بهشون پس میدید و میگوید که نمی خوام؟

خودش منظور پدرشو خوب می فهمید اما به روش نمی آورد اون موقع تو کردستان بدجوری منافقین جا خوش کرده بودنند اصلاً اعتباری به آدم های عادی اونجا هم نبود کشتن براشون خیلی ساده بود مسمومیت غذایی یا به هر روشی فقط کشتن توش باشه. اینا رو سید مهدی خوب می دونست اما به روش نمی آورد. الان شنیدم که تو کردستان براش تابلو زدنند از نبش یکی از کوهها که می خوان بیان پایین عکسشو اونجا زدنند.

قائله كردستان بود و اينا رو اعزام كرده بودند اونجا خيلي خوب خودشو تو مردم اونجا جا انداخته بود آقاي هاشم كوچكي يكي از دوستان صميمي اش بود خبر آورد كه سيد مهدي رو راضي كنيد برگرده دور و بر همين لنگرود خدمت كنه گفتيم: براي چي ؟ گفت: منافقين هي تو اتاقشون نامه مي اندازند كه از اينجا برو و گرنه ما تو رو مي كشيم. وقتي اومد مرخصي بهش گفتيم ما اينطوري شنيديم تو رو به خدا سيد مهدي ديگه نرو. يا اينكه يه كاري كن تا بياي نزديك شهر خودمون. گفت: مامان شهادت كجا و ما كجا؟ كسي با ما كار نداره ولي تو نميدوني شهادت چه اجر و حرمتي داره؟ همه اونهايي كه قدم در اين راه مي زارن دلشون مي خواد با شهادت بميرن نه به مرگ طبيعي! اين همه آدم به مرگ طبيعي مردنند، سه تا از پسر دايي هاي شما تصادف كردنند مردنند ببين هيچ نشونه اي دارن. ولي شهيد پيش خدا خيلي نشونه داره من به خاطر نشونه دنيا نميگم شهيد با ارزشه، عظمت داره، من كه شهيد نميشم، خدا منو قبول نداره كه منو شهيد كنه، خدا منو شهيد نميكنه هرگز!

یه روز برامون تعریف کرد توي کردستان یک مرد خوبی به نام مشت حسن هست که منو خیلی دوست دارد به یه حالتی همیشه ميگه پیش مرگت شوم. سيد مهدي هماونو خيلي دوست داشت. سيد مهدي به همراه سيد حسن بود در قائله كردستان تو درگيري با منافقين(كه غافلگير شده بودنند) تا آخرين تيرشان كه هر كدام  60 تا تير داشتند جنگيدند اول سيد حسن شهيد شد (همانطوري كه به سيد مهدي ميگفت الهي پيش مرگت شوم.) بعدش كه سيد مهدي را زنده دستگير كردنند كشتنش. يه طرف صورتشو از بين برده بودنند دوستان هم رزمش ميگفتن ما هميشه 60 تا تير سهميه داشتيم كه با خودمون داشته باشيم سيد مهدي هر 60 تا رو استفاده كرده بود وچون ديگه تيري نداشت به دامشون افتاد. منافقين خيلي وحشيانه تر آدم مي گشتند ولي چون رزمنده ها سر پيكر رسيدنند اونا فقط كشتننش و پا به فرار گذاشتند. خدا رو شكر كه پيكرش به ما رسيد و گرنه منافقين پيكرها رو انقدر راحت از بين مي بردنند كه اثري از بچه مون نباشه. چون كشت وكشتارشون خيلي وحشيانه است اگه بگيم خيلي ما رو اذيت مي كنه.

قبل از شهادت پسرم در قزوین خانه دخترم بود شب در خواب ديدم که دو تا نور از درون حال خانه رد می شود بیدار که شدم نشستم و صلوات دادم و بعد شروع به نماز خواندن کردم. به خانه ام كه برگشتم اين خواب را برای همسایه ام که خواهرشهید بود تعریف کردم، او گفت: برو آقا سید محمد و آنجا را زیارت کن. بعدها فهمیدم که همان شب پسرم شهید شده است. يه نامه هم بعد از شهادتش به دست ما رسيده بود. نامه را خوانديم توي نامه اش همش از شهادت و اجر شهيد شدن صحبت كرده بود و نصيحت هايي كه به ما كرده بود و دیگرمطمئن شدم که پسرم شهید شده است.

پيكرشو شب آوردن، گذاشتنش تو سپاه. وصبح آوردنش خانه. دیدم که کفش پوشیده ودست به سینه است و یک چشمش از بین رفته است. که پسرم ساعت مچی را خیلی  دوست داشت و چون کم پول بود نمی توانست بخرد تا اینکه بعد از مدتی خودمان برایش خریدیم و فرستادیم. بعد شهادت پسرعموی شهید قبادی ساعت را برای ما آورد. معاونش ایرج مجاهدی بود هاشم کوچکی و حجامی هم، هم دوره اش بودند.

امسال اولین سالی بود که شب یلدا پدرشان در بین ما نبود و به رحمت خدا رفت. همه سال پدرشان خرید میکرد و همه بچه ها می آمدند اینجا و دور هم جمع می شدیم. امسال هم من تنهایی رفتم وسایل ها رو خریدم و منتظر بودم که همه بیان و دور هم جمع بشیم. شب یلدای امسال مصادف بود با شب هفتم امام حسین(ع) که من یادم نبود. من همه کارهامو کرده بودم. خورشت درست کرده بودم اما برنج نه. گفتم بیان بعد برنج رو بار بزارم. دیر کردنند. گفتم الان میان یه ساعت دیگه میان!... تا ساعت 10 – 11 شب منتظرشون بودم نیامدند. زنگ زدم به پسر بزرگمو و گفتم شما قرار نبود امشب بیان اینجا. گفت: مامان ما لاهیجانیم تو عزاداری. گفتم اونجا چرا؟ گفت مگه شب هفت امام نیست، اگه میومدیم اونجا گپ و خنده میکردیم و شب هفت امام خوب نیست مگه پدرمون فوت کرد ما گپ و خنده میکردیم امشب هم برای امام ما دور هم جمع نمیشدیم و گپ و خنده نمیکردیم بهتربود. تو اون لحظه من تازه فهمیدم که شب هفت امام حسین(ع) است که بچه هام نیومدنند ولی از اون جایی که نارحت شده بودم شاممو خوردم و بدون اينكه برق اتاقو خاموش کنم جلوی تلویزیون نشستم و از بس ناراحت بودم عکس سید مهدی را بغل کردم و باهاش درد و دل کردم. گفتم: مهدی جان تو کجایی مادر. بچه هام به خاطر پدرشون میامدنند منو نمی خوان تو کجایی مادر. اون موقع من هیچی نداشتم به تو بدم الان همه چیز دارم ولی تو رو ندارم با همون حال خوابم برد در عالم خواب سید مهدی آمد در اتاق و گفت: مامان مامانم آئینه رو صورتته. صورتتو اذیت نکنه بلند شو. همون لحظه بلند شدم قاب عکس سید مهدی روی صورتم علامت گذاشته بود به خاطر همین هم منو از خواب بیدار کرد تا شیشه عکسش اذیتم نکنه.

امسال تو خونه 2 روز روضه داشتم شب در عالم خواب دیدم یه جوان خوش قد و رعنا با همسرش (در حالیکه من اونو نمی شناسم) اومد به خوابمو گفت: مامان چند روز روضه گذاشتی؟ گفتم: دو روز !گفت نه 5 روز بزاز بنام امام حسین(ع) – امام حسن مجتبی(ع) – حضرت ابوالفضل العباس (ع)- حضرت زینب(س)– حضرت رقیه(س). من روز بعد تو جلسه خوابمو عنوان کردم. به من گفتند: او چهره آن دنیایی پسرت بوده  که به همراه همسرش برای تو تجسم پیدا کرده.

کی میگه شهید مرده. شهید نمرده به عینه برای من مادر شهید ثابت شده که شهید زنده است و در همه حال نظاره گر احوال ماست شهدا زنده و همراه ما هستند ولی ما نمی بینیم به خاطر همین هم برای ما گم اند. الان هم هر حرفی می زنیم بالای سر ما هستند و می شنوند ما نمی توانیم ببینیم.

سخن مادر شهید با جوانان:

جوانان هم اينها را به خاطر بسپارند چرا باید پدرها و مادران را اذیت کنند. برن پای منبر مساجد بنشینن و گوش کنند الان همه چیز مهیا است وقتی راه خوب انتخاب کردنند اونا هم انسانهایی خوبی می شوند و به اجر شهید می رسند.

همه برای بچه های خودشون جون کندند تا بزرگ شوند شماها هم همینطوری بزرگ نشدید پدر و مادراتون برای شما جان گذاشتند تا به این جا رسیدید 7 سال از آب و آتش شما را حفظ کردنند تا شما را بزرگ کردنند شما الان باید راهی بروید تا برای پدرها و مادراتون حرف نزارید. پسر من و شهدای دیگر باعث سربلندی ما شدنند. شما هم کاری کنید تا باعث سربلندی پدرها و مادراتون شوید. اگه دخترها و پسرها دنبال قرآن و راه قرآن را بروند خون شهدا هدر نمی رود شهدا فقط برای ما نیست برای همه شماها هم هست. جوانان راه درست را بشناسند و انتخاب کنند وعزت پدر و مادر را نگه دارند و راه شهیدان را ادامه دهند.

اي شهيد گر نگاهت به آن بالاست جان مولا دعايم كن كه سخت محتاج دعايم

آخرین به روز رسانی در يكشنبه 21 اسفند 1390 ساعت 19:09