خوشا به حال آنان که با شهادت رفتند! خوشا به حال آنانکه که در این قافله نور جان و سر باختند! خوشا به حال آنانکه این گوهرها را در دامن خود پروراندند.امام خمینی(ره)
بار خدايا توانائيم ده تا در اين جبهه ها تزكيه شوم و بوسيله اين تزكيه به تو نزديك گردم.شهيد غلامرضا حسين پور
 
 

پیوندها

 
 

 
شهيد رفيع آسوده
امتیاز کاربر: / 5
بدخوب 
نوشته شده توسط تفحص لنگرود   
دوشنبه 11 ارديبهشت 1391 ساعت 08:01

هوالحق

 

صحبت هایی از زبان پدرشهید:  

بنده محمد تقی آسوده پدرشهید رفیع آسوده هستم. آن زمان وقتی شهید به دنیا آمد ما در روستای نالکیاشر ساکن بودیم. رفیع اوایل در همانجا درس خواند. هفت ساله بود که مادرش را از دست داد. یادم هست که روز عاشورا حال همسرم خوب نبود تب شدیدی داشت او را به دکتر بردیم ولی دکترهای شهرمان ما را جواب کردند، به رشت منتقل کردیم در آنجا پزشکان کمسیون پزشکی تشکیل دادند. در آن لحظه ای که در کنار همسرم بودم مرا صدا زد و گفت: آقا، جان تو، جان رفیع، مواظب رفیع باش. من تعجب کردم که چرا فقط از رفیع اسم برده در حالیکه ما چهار فرزند دیگر هم داشتیم. خلاصه همسرم بعد از چند لحظه صحبت کردن با من ازدنیا رفت. آن زمان هنوز انقلاب نشده بود که من با 5 بچه قد و نیم قد تنها ماندم.

بعد از چند سال من با خانم باقری ازدواج کردم که از او نیز صاحب 5 فرزند شدم. خانم باقری یعنی همسر دومم هم از بچه های همسر اولم و هم از بچه های خودش  مواظبت می کرد، به طوری که برای او فرقی نمی کرد و بچه ها احساس کمبود نمی کردند.

زمانیکه رفیع به دنیا آمد پدربزرگش در گوشش اذان گفت و اسم او را هم همسر اولم انتخاب کرد. رفیع بچه خوبی بود و همه به او علاقه داشتند. آن موقع وضعیت مالی ما بد نبود، من مغازه برنج فروشی داشتم و همسرم هم خانه دار بودند. رفیع تا مقطع سوم راهنمایی درس خواند و بچه درسخوانی بود و نمرات خوبی می گرفت و معلم هایش از او راضی بودند. او در اوقات فراغت در کارهای کشاورزی به ما کمک می کرد و به وسیله ی موتور، سمپاشی مزرعه ها را انجام می داد با اینکه سم او را اذیت کرده بود ولی او همیشه به ما کمک می کرد. او همچنین بعضی اوقات هم در کنار رودخانه نزدیک خانمان به ماهیگیری مشغول می شد. رفیع بچه حرف گوش کنی بود او کلا طوری رفتار می كرد كه ما را ناراحت نكند مثلا جايی مي خواست برود از ما اجازه مي گرفت. با نماز و اهل روزه و قرآن خواندن بود. هميشه به موقع و اول وقت نمازهايش را مي خواند. او كاراشتباهی نمی كرد چون راه راست می رفت. پسرم رفيع عاشق هيئت های عزداری ماه محرم بود. با خواهر و برادرانش مهربان بود. برادركوچكش را خيلی دوست داشت.

 مصاحبه با خواهر شهيد:

من زمرد آسوده هستم خواهر شهيد رفيع آسوده. 10 تا فرزنديم از دو مادر. من و رفيع از مادر اول هستيم. من دومين فرزند و رفيع چهارمين فرزند. تفاوت سني من با رفيع 6 سال است. اسم رفيع را مادربزرگم از قرآن انتخاب كرد. نميدونم كي تو گوشش اذان گفت. وضعيت ماليمون مثل بقيه مردم در سطح پاييني بود اون موقع ها هيچكس در رفاه زندگي نميكرد سطح زندگي مردم همه تقريباً يه جور بود. رفيع مي گفت دوست گرفتن آسوونه ولي داشتن دوست خيلي سخته. هر جا كه مي رويم بايد يه خانواده بسازيم يعني دوست هم جزء يك خانواده است.

رفیع 5 یا 6 ساله بود که مادرمون فوت کرد زیاد تشخیص نمی داد که مرگ یعنی چه؟ همش می اومد و می گفت مامان کجاست؟ بعداً که بزرگتر شد تشخیص داد که دیگه مامان نیست. تا ابتدايي درس خواند. اول تو روستاي نالكياشهر بعد هم در لنگرود مدرسه پهلوي درس خواند. بعدشم نيمه رها كرد و اومد بيرون. توی كارهاي كشاورزي به پدرم كمك مي كرد. توی كلاسهاي قرآن و تعليمات ديني كه در مكتب ها درس مي دادند حضور داشت.

هنوز سنش به سربازي نمي رسید، يعني 18 سال نشده بود. كه خواست بره جبهه. هر چه خانواده پدر و مادر باهاش صحبت كردند كه هنوز وقتش نشده خودش اصرار ميكرد كه بره، مي گفت من شهادت رو خيلي دوست دارم. اينجوري مردن فايده نداره. شهادت براي من سربلندي پيش خداست. اينها تأثير رابطه ای بود كه با دوستان خوب در بسيج و كلاسهاي قرآن و مسجد پيدا كرده بود.

تو نامه اي كه براي من نوشته بود عنوان كرده بود اگه من شهيد نشدم اينقدر اينجا مي مونم تا خداوند شهادت را به من عنايت كند. حتي من به جبران برادرهایم  که جبهه نرفتند و اونهایی که نمی خواهند بروند اینجا می مونم تا به شهادت برسم. من به جز با شهادت به خانه بر نمی گردم. زمانیکه مادرمون فوت کرده بود خاله مون برامون خیلی زحمت کشید. پیش خاله ام زیاد رفت و آمد می کرد و بهش وابسته بود. همیشه می گفت خاله برامون زیاد زحمت کشیده، اونو جای مادرمون قبول داشت و بهش سر ميزد. ما تازه بچه دار شده بودیم اسمشو میثم گذاشته بودم. رفیع میثم رو خیلی دوست داشت هر بار که می اومد مرخصی اول می اومد تا میثم را ببیند. تو نامه هایی که برامون می نوشت می گفت یه خودکار بدید میثم اگه یه خط هم کشید تو نامه برام بفرستید. خیلی میثم رو دوست داشت.

اهمیت به نماز اول وقت و روزه اش مثال زدنی بود. ماه رمضون بود، موقع وجین بیجارها که میشد با همون دهان روزه سر مزرعه همه کار برامون می کرد. مسافت زیادی مارو می برد و دوباره می اومد دنبالمون بر می گردوند. فعالیت هاش زیاد بود از این بچه هایی نبود که شل و ول باشه. موقع انقلاب بود که همه اون موقع می رفتند تظاهرات اینها هم با دوستاشون رفته بودند تا نیمه های شب نیومده بود خونه. ما گفتیم حتماً اینارو گرفتند، ساعت 2 شب اومد خونه با نگرانی ازش پرسیدم که چی شده؟ گفت: تظاهرات می کردیم که نظامیها ما رو تعقیب می کردند ما هم رفتیم یه جا پناه گرفتیم تا اوضاع آروم بشه و برگردیم. تا این حد هم رفیع ریسک می کرد ولی خوشبختانه هیچ وقت گیر نظامیها نیفتاد.

یه برادر بزرگتر از رفیع هم داشتیم که ازدواج نمی کرد. رفیع بار آخری که اومده بود گفت چرا برادر بزرگمون ازدواج نمیکنه بهش بگین سنت پیامبرِ، باید ازدواج کنه حتی یه دختری رو هم برای برادرم پیشنهاد داد. گفت: به داداش بگین با دختر عمو ازدواج کنه رفیع رفت و شهید شد این حرفشو من بعداً به برادر بزرگم گفتم و برادرم بنا به پیشنهاد رفیع با همون دخترعموم ازدواج کرد. اما رفیع شهید شد و از این بابت خیلی ناراحت شدیم چون میدانستم دوست داشت خودش هم ازدواج کند و به احترام برادر بزرگم ازدواج نكرده بود.

اولین باری که داشت می رفت جبهه ما باورمون نمیشد که رفیع میخواهد واقعاً بره جبهه. به خاطر همین من و خواهرم هم باهاش رفتیم. گفتند از رودسر باید اعزام شود و من و خواهرم میثم را بغل کردیم و یه ماشين گرفتیم و رفتیم رودسر. شوهر من هم فرهنگی بود در مدارس رودسر تدریس می کرد و ایشان هم آمدند آنجا. رفیع و دوستانش 5 نفر بودند. یکی یکی صداشون کردند و سوار اتوبوس شدند. ما تا آنجا هم باورمان نشده بود که می خواهد برود. یا اینکه اصلاً اینها که سنشون نمی رسه قبول می کنند ببرند یا نه؟ دیگه نمیدونم اینها هم چه ترفندی زدند که بردندشون. رفیع حتی هیچ کاسه و بشقاب و لیوانی برنداشته بود من همون لحظه با شوهرم رفتیم وسایل رو براش خریدیم و بهش دادیم. تا ساعت 2 طول کشید تا اینها رو حرکت دادند. نهار هم نخورده بودیم برگشتیم خانه خیلی ناراحت بودم چون باورم نمیشد که رفیع رفته باشه جبهه. یه چند روزی فکر کردم و آخرشم دلم راضی شد و با خودم گفتم خوب خودش می خواست، عشق و علاقه اش به جبهه و شهادت باعث شد برود. بعد از یه مدتی اومد مرخصی. ما خیلی خوشحال شدیم. خونه مادرم بودیم مادرم از من تشت خواسته بود که بروم از خانه ام بیاورم به خاطر همین رفیع گفت من آبجی رو می برم و زودی برمی گردیم. توی مسیر نرسیده به خانه ام توی مسجد کیاکلایه نگه داشت گفتم چرا وایستادی گفت می خواهم بروم سر خاک دوستم عبدالله گل محمد. خیلی با هم دوست بودند. قرار بود چند دقیقه ای فاتحه ای بخونه تا ما زود به خونه برگردیم تا نگرانمون نشن. ولی انقدر رفیع سر خاک دوستش عبدالله منقلب شده بود گریه می کرد که حول و حوش 1 ساعی اونجا بودیم. تمام خاطره عبدالله را برایم تعریف کرد. می گفت توی بمباران هوایی توی سنگرش شهید شده تازه حمام کرده بود و رفته بود توی سنگرش که شهید شد. همینجوری تعریف می کرد و گریه می کرد. بهش گفتم بیا برویم الان تو خونه همه نگرامون میشن فکر میکنن ما تصادف کردیم. می گفت نمیتونم دل بکنم. یه آقایی اومد اونجا و بی تابی هاشو دید گفت: پسرجون بلند شو برو عزیزم، خانوادت نگران میشن. بلند شد و با هم رفیتم. به خانه که برگشتیم اونها واقعاً نگران ما بودند. من هم جریان را برایشان تعریف کردم.

نامه زیاد می داد خیلی هاش گم شده ولی من هنوز چند تایی از نامه هاشو دارم. تو نامه هاش می نوشت اگه من شهید شدم یه دفعه از ناراحتی چیزی نگوئید که دشمن سوء استفاده کند ما فقط برای رضای خدا و برای ناموس وطنم می جنگیم همه چیزها رو علی الخصوص حجاب را رعایت کنید. مواظب صحبتهاتون باشید شما باید صبور باشید تا الگویی برای دیگر مردم باشید.

تو جمع آوری پیکرهای شهدا هم بود همیشه از حال و هوای جبهه می گفت و حال منقلبی که  اونجا پیدا می کرد، می گفت آدم وقتی پیکر شهدا رو می بینه دلش می خواد همیشه اونجا بمونه. همین مرخصی هم آدم دلش نمیاد بیاد خونه، انقدر جبهه ما رو وابسته خودش میکنه. شهادت مثل شربت می مونه من هم دوست دارم به شهادت برسم. با دوستاش که رفته بود مزار شهدای لنگرود به اونها گفته بود که بچه ها من با پاهای خودم می رم ولی این دفعه با جعبه بر می گردم. جای من همین جاست. دقیقاً جاشم به دوستاش نشون داد همون طوری هم شده بود. میگن شهدا قبل از شهادت با خبر میشن که شهید می شوند. نمیدونم چطوری خبردار شده بود برای کسی هم تعریف نکرد دوستانش هم تا اون موقع چیزی نگفته بودند وقتی شهید شد برامون تعریف کردند که رفیع جای دفن خودشو به ما گفته بود.

دو شب جلوتر از شبی که بهمون خبر شهادتش را بدهند من خواب دیدم که انگار موقع برنج بری هست و من داخل حیاط دارم رب درست می کنم رفیع آمد کنارمو گفت: این رُبِّی که درست می کنی برای عزا خرج میشه.

به خونه همسایه زنگ زدند دقیقاً یادم نیست مادرم بود یا یکی از خواهرام. همسایه آمد و گفت تلفن با شما کار دارد. دلم هوری ریخت، رفتم خانه همسایه تلفن قطع شده بود دوباره زنگ زدند پشت تلفن صداشون یه جوری بود بهم چیزی نگفتند ولی خيلی ملموس گفتند به شوهرت بگو بیاد واسه برنج بری کارش داریم وقتی آمدم خانه به شوهرم گفتم میدانم رفیع شهید شده اینها نمی خواستند به من بگن شوهرم با حالي نگران آماده شد و رفت بعد از رفتن شوهرم من هم انقدر تو سرم می کوبیدم که همسایه ها متوجه شدند و برام یه ماشین گرفتند من هم رفتم خانه پدرم. از کنار بیمارستان امینی که رد می شدم دلم گواهی می داد که رفیع اینجا باشه. خونه پدرم که رسیدم دیدم همه اونجا جمع اند فقط من نیستم. همه هم میدونستن که من چقدر رفیع را دوست دارم به خاطر اینکه حساس بودم به من چیزی نگفتن.

اول پنجوین عراق بود جزء گروهها فردی شناسایی بودند. بچه هایی که شهید هم می شدند برمی گردوند عقب، بعد از آن موقعیت شان عوض شد و می رفتند برای شناسایی مناطق عملیاتی. دوستاش که بعدها اومدند و برامون تعریف کردند گفتند که ما یک گروه 8 نفره بودیم که رفتیم مناطقی رو شناسایی کنیم. رفیع جلو بود رفتیم و منطقه را شناسایی کردیم و موقع برگشتن نوبت پشت سری بود که جلو بیاید گفتند شما جلو بمانید. اون گفت من می ترسم، رفیع در جوابش گفت مگه شهادت هم ترس داره؟ حالاکه شما نمی مونید باز هم خودم می مونم که توی همان موقعیتها بودند که ترکش خمپاره 60 بهش می خوره تا به بیمارستان صحرایی برسند زنده بود. اونجا بعلت خونریزی زیاد شهید شد. تو نامه اش نوشته بود من به سعید برادر کوچکم بدهکارم آن را اداء کنید.

توی جبهه دو شب قبل از شهادتش که با دوستانش نشسته بودند و حرف میزدند خیلی از دوران کودکی اش گفت به دوستانش گفته بود میدونم که شهید می شوم من مادرم را خیلی اذیت کردم (منظورش نامادری مان بود) از این بابت ناراحت هستم خدا کنه منو حلال کند. این مطالب را به دوستانش گفته بود. من هم باید بگویم که این مادرمان خیلی برای ما زحمت کشید نمی شود گفت نامادری چون حق مادری را به طور کامل برای همه ما ادا کرد صبر و حوصله اش برای ما خیلی زیاد بود. رفیع هم پسر بود و پسرها هم یه جور دیگه تو دوران کودکی و نوجوانی غرور دارن شاید هم به خاطر همین ناراحت بود.

بعد از شهادتش خواب دیدم که رفیع اومد من و پدرو مادرم را برد کربلا، بعدش رفتیم مکه و بقیع. در بقیع من را کنار قبر فاطمه (س) برد و گفت این قبر فاطمه (س) هست مادر همه ما و این یکی هم قبر امام حسن مجتبی(ع) همینطور بقیه امامان را معرفی کرد یه صحرایی بود که فقط سنگ و کلوخ بود به رفیع گفتم اینها چرا مقبره ندارن چرا اینجوری هستند چرا قبر ندارن چرا فاطمه (س) قبرش فقط یه سنگه؟ رفیع در جوابم گفت: اینها امامها و معصومین ما را اسیر کردند. امسال که با پدرم مشرف شدم به مکه کنار بقیع به ما اجازه ندادند وارد بشویم، نمیتونستم خودمو کنترل کنم یاد خوابم افتادم و اسیری امامان معصوم.

توصیه به جوانان:

از جوانان امروزی می خواهم حجاب اسلامی را حفظ کنند به خانواده های شهدا و خود شهدا ارج بنهند آنها نیز آرزو داشتند ازدواج کنند و بروند سر کار و ایران را آباد کنند اما رفتند و خودشان را جلوی تیرهای دشمن قرار دادند تا بقیه راه را جوانان امروزی ادامه دهند حالا هم جوانان باید کاری کنند تا دشمن حتی نتواند گوشه چشمی به این مملکت و به جوانان امروزی و فرار کردن مغزهای جوانان ما کند. آرزوی موفقیت برای همه داریم.

مصاحبه با داماد خانواده آسوده

بسم الله الرحمن الرحیم

«والعصر* ان انسان لفی خسر* الا الذین امنوا و عملو الصالحات و تواصوا بالحق و تواصوا بالصبر»

من اسحاق سلیمانی هستم دبیر بازنشسته آموزش و پرورش و داماد خانواده آسوده هستم. رفیع به من می گفت شما در مدرسه هستید بهتر است آنجا باشید و جبهه و شهادت را برای دانش آموزان روشن کنید من جای شما آنجا هستم و می جنگم. ما هم سنگر نبودیم ما در لشکر قدس بودیم و رفیع هم در ارتش 28 کردستان. جزء حفاظت اطلاعات در گروه شناسایی بود. با اینکه این همه سفارش در مورد اینکه من در شهر خودمان بمانم و به جبهه نروم می کرد من هم می گفتم هر کس وظیفه ای داره من هم طاقت ماندن ندارم باید در جبهه من هم وظیفه خودم را انجام بدهم. یه روز در پادگان سنندج برای ملاقات من آمد و با هم رفتیم و یه عکس یادگاری با هم گرفتیم که اون عکس الان هم موجود است. اون زمان رفیع فداکاریهای زیادی در کردستان کرده بود که از طرف مقام معظم رهبری که آن زمان ریاست جمهوری را بر عهده داشت به ایشان عنایت شد.

رفیع در یک خانواده مذهبی و کشاورز بزرگ شد مادرش را در کودکی از دست دادند. مادر دوم هم مثل مادر اول در مهربانی و محبت کوتاهی نکرد با اینکه برادرهای مختلف داشتند رفتارشون طوری بود که هیچکس نمی توانست شک کند که اینها از دو مادرند. این طور صمیمیتی در بعضی خانواده ها کم می بینیم که خدا را شکر هنوزم هنوزه برقراره.

رابطه اش با خدا در نظر شخصی خودش بود و نمی توان قلب و روح آدم ها را خواند. اگر رابطه شون با خدا خوب نبود در سن 17-18 سالگی نمی تونست خودشو آماده کند و برود جبهه. در نظر شهدا خدا در هر لحظه در باورشان بود. اگر در باورشان نبود در این راه گام نمی نهادند.

ایشان علاقه خاصی به همسرم داشتند و همیشه به فکر اونا بود به من هم می گفت لازم نیست شما به جبهه بروید من هستم و جور شما را می کشم. ولی من خودم را در مورد جنگ مسئول میدانستم و بایستی حضور می داشتم.

اخلاقشان در خانواده آموزنده بود. شهدا هم برای همه ما خیلی محترمند الان وقتی سهل انگاری بعضی از مسئولین را می بینیم واقعاً افسوس می خوریم. شهدا جان خودشان را دادند برای اینکه ارزشهای اسلامی پیاده شود قانون عفاف و حجاب 6 سال است که در مجلس تصویب شده متاسفانه مسئولین روی این مسئله کوتاهی می کنند باید اونها این رو در نظر بگیرند که شهدای ما خونشونو به خاطر پیاده شدن این ارزشها از دست دادند. چگونه باید جوابگو باشند ان شاءالله این موارد بیشتر مورد توجه قرار بگیرد.

آخرین به روز رسانی در دوشنبه 11 ارديبهشت 1391 ساعت 18:10