خوشا به حال آنان که با شهادت رفتند! خوشا به حال آنانکه که در این قافله نور جان و سر باختند! خوشا به حال آنانکه این گوهرها را در دامن خود پروراندند.امام خمینی(ره)
بار خدايا توانائيم ده تا در اين جبهه ها تزكيه شوم و بوسيله اين تزكيه به تو نزديك گردم.شهيد غلامرضا حسين پور
 
 

پیوندها

 
 

 
شهید حسین قنبری
امتیاز کاربر: / 0
بدخوب 
نوشته شده توسط گروه مصاحبه   
دوشنبه 05 تیر 1391 ساعت 19:01

بسم رب الشهدا و الصدیقین 

نام شهید: حسین

نام خانوادگی: قنبری

تاریخ شهادت: 14/11/1366

___________________________________________________________________________

 17 فروردین بود و مصادف با 5 محرم که شهید حسین قنبری به دنیا آمد.

پدرم همیشه وقتی حرف امام حسین(ع) میشد از چشماش اشک سرازیر می شد، مارو امام حسینی بار آورده بود.

به خاطر علاقه به امام حسین اسمشو گذاشتیم حسین. پدرم می گفت شناسنامشو حسین علی بگیرید که شوهرم فقط به نام حسین گرفت. ما توی خونه محرم صداش می کردیم که پدرم گفت صداش کنید حسین. حسینم 17 روز یا 22 روز داشت حالش خوب نبود، همش ناله می کرد تا اینکه یه روزی که مشغول کار کشاورزی بودم یه خانوم بهم گفت اسم بچتو بذار حسین، منم این کارو کردم. وقتی اومد خونه دیدم حسین حالش خوب شده. 

___________________________________________________________________________

گاهی اوقات فکر می کنم و به خودم میگم، پسرم یه فرشته بود، امام حسینی بود.

___________________________________________________________________

بچه ی حرف گوش کن و آرام و مهربانی بود.

وضع مالی مون خیلی خوب نبود. من و پدرش کار کشاورزی می کردیم.

حسین از بچگی به قرآن علاقه داشت و قرآن می خوند.

اهل ورزش هم بود.

وقتی چیزی ناراحتش می کرد هیچی نمی گفت، گله نمی کرد، اهل دعوا نبود.

خیلی خجالتی بود.

رابطه ی فرزندانم با هم بسیار خوب بود و صمیمی. همیشه همدیگر را با لفظ جان صدا می کردند.

من ازشون کار نمی کشیدم. بهشون می گفتم من کمک نمی خوام. برید به درستون برسید.

خیلی شاد و خندان بود. وقتی برای بار اول رفت جبهه، خیلی ناراحت شدم. داشتم دیوونه میشدم. 45 روز رفت و بعد اومد، اما من دیگه هیچی بهش نگفتم ... انگار که امام حسین(ع) همه جا با من بود. من اصلاً حرف نمی زدم. به احترامشون شوهرم گفت اصلاً حرف نزن. می گفت:

بچمون امام حسین (ع) رو میخواد.

محرم بدنیا اومد، محرم هم شهید شد. وقتی بهش می گفتن نرو،(پدر دامادم خیلی باهاش حرف زد گفت پدرت پیره دیگه نروحسین) در جواب بهشون گفت من الان که جوون هستم و23 سال دارم میتونم با اسلحه جلوی دشمن بجنگم. اگر توی خونه بمونم به قرآن خیانت کردم...

چند بار تصمیم گرفتم براش زن بگیرم. هر بار به من می گفت که نه، فعلا جنگه، من باید اسلحه بدست بگیرم و برم جبهه. همین زن منه.

می گفت صبر کنید جنگ تموم شه ... دوستای من برن جنگ شهید شن و من اینجا عروسی بگیرم؟!

یه مغازه براش گرفتیم که کار کنه و نره جبهه، ولی نموند، از مغازه دست کشید و رفت.

3 بار رفت و اومد تا بار چهارم که شهید شد.

آخرین بار که می خواست بره جبهه من نبودم. وقتی اومدم دیدم یه کاغذ گذاشته رو تلویزیون که روش نوشته مامان، از دور باهات خداحافظی می کنم.

خواهر شهید: شهید بسیجی بود. بسیجی ها هم اکثراً نیرو بودن سرباز و خودجوش

خبر شهادتش بهم الهام شده بود. وقتی تو حیات راه می رفتم یکدفعه شاخه درخت خورد به صورتم. با خودم گفتم درخت داره با من حرف میزنه. یا یه روزی کبوترا روی دیوار نشسته  بودند. پدرم گفته بود، هر وقت دیدی کبوتر روی دیوار نشسته یه خبر بد بهت میدن.

چند تا شهید آورده بودند محله سیاه استخر، با خودم گفتم قراره چه خبری بشه. دامادم رو بردن سپاه پاسداران، وقتی اومد خبر شهادت حسین رو آورد. 17 – 18 روز بود که شهید شده بود.

شهادتش 14 بهمن 66 بود.

نحوه شهادتش رو پسر عموش که باهاش بود برامون تعریف کرد. گفت از عملیات برگشته بودیم رفتیم تو چادر که نماز بخونیم و بعدش هم ناهار بخوریم، بعد از نماز سفره رو پهن کرده بودیم که بمباران شد. حسین همین که اومد بلند شه یکدفعه یه ترکش خورد به پهلوش. همون موقع شهید نشد. وقتی سوار هلی کوپترش کردند زیر لب داره چیزی می گفت ... شهید شد.

 

شادی روح شهدا و امام شهدا صلوات

 _________________________________________________________________________

 هوای قربانی شدن(کلیک کنید)

 

 

 

 

آخرین به روز رسانی در سه شنبه 06 تیر 1391 ساعت 17:02