خوشا به حال آنان که با شهادت رفتند! خوشا به حال آنانکه که در این قافله نور جان و سر باختند! خوشا به حال آنانکه این گوهرها را در دامن خود پروراندند.امام خمینی(ره)
بار خدايا توانائيم ده تا در اين جبهه ها تزكيه شوم و بوسيله اين تزكيه به تو نزديك گردم.شهيد غلامرضا حسين پور
 
 

پیوندها

 
 

 
شهید مسعود داودیان
امتیاز کاربر: / 0
بدخوب 
نوشته شده توسط گروه تفحص رشت   
جمعه 14 مهر 1391 ساعت 11:40

بسم رب الشهدا و الصدیقین

 

نام: مسعود

نام خانوادگی: داودیان

نام پدر: علی

ولادت: 1342

شهادت: 1361/8/17

محل شهادت: سومار- عملیات محرم

___________________________________________________________________________________

 

سالهای نوجوانی مسعود با شور و حرارت خاص آن دوران سپری می شد، شیطنت هایی که شیرین بود و همه را به خنده وا می داشت، گاهی آرام بود و سرش را میان کتابهایش پنهان می کرد و گاهی با دوستانش، محله ای را به هم می ریخت...

نوجوانی اش را میان مسجد و پایگاه محل می گذارند، همان مسجدی که هرگاه دوست داشت بلندگویش را در دست می گرفت و شروع می کرد به اذن زدن،همان مسجدی که امام جماعتش همیشه دنبال مسعود می دوید تا بلندگو را از دستش بگیرد...

نوجوانی مسعود میان خواهرها و برادرهایش گذشت، میان روزهایی که در حیاط خانه نقشه می کشیدند و بازی می کردند و صدایش انگار در تمام  دنیا می پیچید...

پدر سهم خانواده از نفت را تأمین می کرد و مسعود مخفیانه و دور از نگاه مادر، به آرامی نفت ها را از خانه خارج می کرد و به همسایگان محتاج می بخشید...

نوجوانی مسعود میان آتش هایی گذشت که در خیابان برپا می کردند، زمانیکه از نفرت و تیرگی دوران سلطنت و ظلم طلبی به دنبال رهبری آزادمنش بودند، نوجوانی مسعود تجربه کرن زندان ساواک  را نیز در خود جا داد، همان زمان بود که امام جماعت مسجدی- که مسعود وقت و بی وقت صدای بلندگویش را در میآورد-برای آزاد کردن نوجوانیِ او را تمام تلاشش را به کار گرفت.

تا باز هم شیطنت های مسعود را شاهد باشد، اما نوجوانی مسعود راهی دیگر در پیش گرفت، درآغاز همان راه بود که پای صحبت برادرنشست تا جبهه را برای او و تعریف کند، تا بگوید جنگ چه رنگی است؟ که بپرسد ایثارکردن چه شرایطی می خواهد؟...

آن وقت بود که وصیتنامه اش را نقاشی کرد و میان قبرهایی که پرچمی سه رنگ روی آنها جلوه گری می کرد میان خون هایی که در خیابانها برای به دست آوردن انقلاب ریخته شده بود، قبری کشید که روی آن نوشته بود : شهید مسعود داودیان...

بعد قد راست کرد، درحالی که نوجوانی اش، مَرد شدن مسعود را باور نمی کرد، او همه را به خدا سپرد و راهِ جبهه را در پیش گرفت...

جوانی مسعود هنوز طلوع نکرده بود که خبر شهادتش چشمهای مادر را نمناک کرد،

دیگرمحله ی مسعود صدای شیطنت های او را نمی شنید...

دیگر امام جماعت مسجد دنبال مسعود نمی دوید...

دیگرهمسایه های بی بضاعت، دستان بخشنده ی مسعود را ندیدند...

اما چیزی برای همیشه درمحله ی نوجوانی مسعود یادگار او شد:

تابلویی که نامی خاطره انگیز را در خود جا داده بود...شهید مسعود داودیان...

 

___________________________________________________________________________________

« برای مادری که نبود تو را نمی بیند...»(کلیک کنید)

 

 

 

 

آخرین به روز رسانی در جمعه 14 مهر 1391 ساعت 12:01