خوشا به حال آنان که با شهادت رفتند! خوشا به حال آنانکه که در این قافله نور جان و سر باختند! خوشا به حال آنانکه این گوهرها را در دامن خود پروراندند.امام خمینی(ره)
بار خدايا توانائيم ده تا در اين جبهه ها تزكيه شوم و بوسيله اين تزكيه به تو نزديك گردم.شهيد غلامرضا حسين پور
 
 

پیوندها

 
 

 
شهید هادی اکبری
امتیاز کاربر: / 1
بدخوب 
نوشته شده توسط گروه تفحص رشت   
دوشنبه 04 دی 1391 ساعت 17:19

بسم رب الشهدا و الصدیقین

نام شهید جاویدالاثر: هادی

نام خانوادگی: اکبری

متولد: 1339

محل تولد: روستای اطراف شفت

تاریخ شهادت: 1360/7/25

محل شهادت: سر پل ذهاب

سال 39 که به دنیا آمدی ما هنوز توی روستا، نزدیکی های شفت زندگی می کردیم. خواهرت از تو بزرگتر بود اما هرچه نباشد تو پسر اولم بودی و من همیشه یک جور دیگر رویت حساب باز می کردم. یک سالت شده بود که آمدیم رشت. یادش بخیر بعضی وقتها عصر که می شد دستتان را می گرفتیم و می رفتیم زیارت« دانای علی». خانه مان نزدیک بود. کمی می نشستیم، دلم که وا می شد باز گوشه چادرم را می گرفتی و بر می گشتیم خانه.

یادت هست هفت سالت که شد خودم اولین بار بردمت مدرسه. یادت هست هادی جان؟ برای عکس مدرسه ات رفتم پیش همسایه و کت پسرش را گرفتم. وقتی پوشیدی مثل ماه شده بودی. آن روزها دستم نمی رسید ولی خوب مثل همه مادرها من بودم و هزار آرزو برای شما... روز اول تا دم در مدرسه رودکی همراهت آمدم. رفتی توی حیاط و سر به زیر یک گوشه ایستادی تا زنگ را زدند. از همان بچگیت هم بچه آرام و ساکتی بودی. وقتی با صف می رفتی سر کلاس سر تا پایت را نگاه که می کردم قند توی دلم آب می شد.... دبستان را تمام کرده بودی که گفتی دیگر نمی خواهی درس بخوانی می خواستی بروی شاگردی اوستا اسماعیل خیاط. حرفی نزدم. پدرت هم حرفی نداشت. خیلی نگذشت که همه چیز را یاد گرفتی. اوستا اسماعیل همیشه از تو راضی بود. آنقدر سر به زیر و محجوب بودی که همه دوستت داشتند. خدا خیرت بدهد جوان دردسر سازی نبودی. سرت یا توی مغازه گرم بود یا با بقیه بچه ها می رفتید مسجد حاج صمدخان. همان دستمزدت را هم می آوردی به ما می دادی. انقلاب هم که شد راهپیمایی که می رفتی یادش بخیر تا برگردی و خیالم راحت شود که یک مو ازسرت کم نشده روی پایم بند نبودم.

سال 58 بود؟ نه. یادم آمد 59 بود. تیر ماه . هنوز جنگ شروع نشده بود که رفتی عجب شیر برای سربازی آن وقتها هنوز صدام لعنتی پایش را از گلیمش درازتر نکرده بود. سه ماهی که نبودی وای هادی چقدر دلم گرفته بود. عادت نداشتم اینقدر از تو دور باشم. دلم برای دیدنت یک ذره شده بود.... آن چند روزی که بعد از دوره آموزشی آمدی مرخصی یادت هست مادر جان؟ چقدر قربان صدقه ات می رفتم و نازت را می کشیدم. از صبح تا غروب چشمم به دهانت بود تا بگویی چه چیزی لازم داری. داد همه را در آورده بودم... و بعد ... روز آخر...

روز آخرکه می رفتی کوله پشتیت پر بود از آرزوهای ریز و درشتت. سنگینیش وقتی سر کوچه از دیدم خارج شدی یادم هست. وقتی می رفتی دل آسمان هم گرفته بود دل من که نپرس.

رفتی سر پل ذهاب ... دیگر نمی دانم چند روز، چند هفته، چند وقت گذشت که لعنتی آتش به خانه ام زد. دست دراز کرد و میوه عمرم را چید و من... دیگر خبری از تو نشد و از نامه هایت...نمی دانی چه حالی داشتیم. پدرت به هر زحمتی که بود آمد تا شاید نشانی از تو پیدا کند. چند بار آمد و رفت... ولی کسی از تو خبر نداشت. بعضی گفتند وقت عقب نشینی زخمی شد وهمانجا ماند. بعضی گفتند بی خبرند. بعضی گفتند هادی هم رفت... چند سال پدرت چیزی به من نگفت . من بودم و چشم انتظاری ... چشمم به در سفید شد مادر. توقعی نداشتم. به یک نامه هم راضی بودم. ولی کم کم تسلیم شدم. مطمئن هستم که دست تو روی شانه ام بود و گرنه نمی توانستم قد راست کنم. این سالها انگار توی ذهنم خاطرات یکی یکی پاک می شوند و جای همه شان تو، روز آخر، با آن لباس وکوله پشتی...

سرت را درد نیاورم مادر...خودت که همه چیز را می دانی... خودت که تمام این سالها کنارمان بودی... مسخره ام نکنی حس می کنم همین حالا، کنار دستم، کنار این قبر خالی نشسته ای و مثل بچگیهایت ، توی دانای علی، تکیه داده ای به من و با گوشه چادرم ور می روی . نمی دانم هادی جان. کدام گوشه ایران آرام گرفته ای؟ شاید تو، چند ردیف آن طرفتر ، یکی از همین شهدای گمنام گلزار شاید توی بک مسجد... نمی دانم. خودت بگو. بگو هادی...تا حالا سر مزارت آمدم؟ پدرت با مزار شهدا انس عجیبی گرفته. پیش آمده تا حالا مزار تو را هم بشوید؟ بگو. بگو وقتی تابوتت روی دست مردم می رفت برادرت کدام گوشه تابوت را گرفته بود. برایم بگو کدام گوشه این لاله زار دنبالت بگردم؟ دلم گواهی می دهد تو یک گوشه آرام، زیر سقف آسمان آرام گرفته ای و حالا غیر از ما خیلی های دیگر هم می آیند و سفره دلشان را برایت پهن می کنند. حالا مزار تو نه این قبر خالی توی دلهای تنگ، توی چشمای خیس، توی مشت های گره کرده است...