خوشا به حال آنان که با شهادت رفتند! خوشا به حال آنانکه که در این قافله نور جان و سر باختند! خوشا به حال آنانکه این گوهرها را در دامن خود پروراندند.امام خمینی(ره)
بار خدايا توانائيم ده تا در اين جبهه ها تزكيه شوم و بوسيله اين تزكيه به تو نزديك گردم.شهيد غلامرضا حسين پور
 
 

پیوندها

 
 

 
معلم شهید یعقوب شیخی
امتیاز کاربر: / 4
بدخوب 
نوشته شده توسط تفحص لنگرود   
پنجشنبه 07 دی 1391 ساعت 12:18

هوالحق

1 - باسلام خودتان را معرفي كنيد و نسبتتان با شهيد را بگوييد؟

با سلام و درود بر همه خدمتگزاران دين اسلام و قرآن و طاعات قبولي ماه مبارك رمضان را بر همه شما تبريك مي گويم.

ربابه نخستين هستم همسر معلم شهيد يعقوب شيخي و همچنين خواهر پاسدار شهيد مهدي نخستين هستم.

2 - از نحوه آشنايتون با شهيد يعقوب شيخي  برايمان بگوييد

اوايل انقلاب من با يعقوب آشنا شدم. تو روستاي گلسفيد زندگي ميكرديم. دختر خاله اي داشتند كه تو روستاي ما زندگي ميكردنند. به ايشان گفته بود كه من يه دختر خوب و انقلابي مي خوام  تا با او ازدواج كنم. از آنجايي كه من هم شنيده بودم ايشان يك نيروي داغ و انقلابي است و با تحقيقات كلي كه كرديم با ايشان ازدواج كرديم.

3 – چه ويژگي هاي بارزي در ايشان ديديد كه جواب مثبت داديد؟

 وي‍ژگي كه من در يعقوب ديدم و با ايشان ازدواج كردم ايمانشان بود. ايمان و انقلابي بودن و تو راه امام قدم برداشتن بود كه من بهشون جواب مثبت دادم. وضعيت اقتصادي ايشان هم در حد متوسط بود نه چندان ضعيف و نه چندان بالا ولي خوب من باز هم بخاطر همان روحيه انقلابي و اسلامي بودنشون باايشون ازدواج كردم نه وضعيت اقتصاديشون، شايد الان جوانان به وضعيت مالي بيشتر توجه مي كنند اما اون زمانها اين طور چيزها مطرح نبود اون زمان انقلاب و امام و شهدا بيشتر برامون مهم بودنند اگر يه پاسدار يا خانواده شهيدي پيش قدم مي شدند براي امر خير همه آرزوشون بود خانواده اونا باشد. ايشون هم انتخاب دخترخاله شونو قبول داشتند چون دخترخالشون يه فرد قرآني و مكتبي بود ما هم شناخت كافي داشتيم و با تحقيقاتي كه كرديم ديديم از نظر اخلاق به هم مي خوريم.

4 - روحيات و خلقياتشان چگونه بود؟

 

آقاي شيخي از نظر اخلاقي عام بود يعني با بزرگها بزرگ و با كوچكترها هم كوچك بود طوري بود كه رفتار و روشش براي ما نمونه و الگو بود. من الان براي فرزندانش اعمال مي كنم كه همان حركات و روش پدرشون رو در پيش بگيريند.

5 – رفتارشان با اهالي خانواده چگونه بود؟

ايشان چون روحيه شوخ طبعي داشتند خانواده باهاشون صميميت زيادي داشتند. اگه يه دفعه اي مادرش نگراني و دلهره اي داشت همش كاري ميكرد كه مادرش از اون حالت در بياد زمانيكه شهيد شده بود خانواده اش براش سوختند.

6 – چند فرزند داريد؟

من از ايشون دو فرزند دارم. زمانيكه بچه اول را 6 ماهه حامله بودم برادرم شهيد شده بود. بچه اول مهدي 1 سال و 6 ماه بود و فرزند دومم عيسي (هادي) را هم 6 ماه حامله بودم كه شوهرم يعقوب شهيد شد. فرزند دومم را تو خونه هادي صدايش مي زديم هادي اصلاً پدرش را نديد.

7 – از دوران ازدواج و زندگيتون بگيد؟

ازدواجمون اوايل سال 62 بود. ايشون 20 ساله بودنند و من 19 ساله كه با هم ازدواج كرده بوديم. يعقوب معلم بود تو امير آباد شهريار درس ميداد من هم عاشق معلمي بودم و تو آ‍زمون قبول شدم. با او وارد اين شغل شدم با هم توي يك مدرسه بوديم و درس ميداديم. وقتي خونه بوديم كارها را با هم انجام ميداديم برايش فرقي نميكرد كجا داره كار مي كنه مثل خيلي از مردها نبود كه تو خونه كمك حال نباشه كاملاً شرايط من را درك ميكرد چون هر دو تامون معلم بوديم پس خيلي راحتتر همديگر را درك ميكرديم، تو لباس شستن تو نگهداري بچه و ... من بهش مي گفتم تو اين كارها را نكن مي گفت: زن و مرد مشترك هم اند بايد مكمل هم باشند بايد در زندگي يكي باشند يعني ايشون يكي بودن را به من ياد داد و اون اينارو با روش خودش به من ياد مي داد.

 8 – بد اخلاقي ميكردنند؟ عصباني ميشدنند؟

در مورد عصبانيت در زندگي نمي شود گفت هيچ وقت عصباني نميشد، گاهي اوقات مسائلي پيش مي آمد كه عصباني ميشد در يك همچنين مواقعي يكي آتش است و ديگري بايد آب باشد تا فروكش كند. ما فقط 3 سال با هم زندگي كرديم عصبانيت آن چناني من ازش نديدم گاهي اوقات از مدرسه و از كلاس درس كه مي آمد خانه از درس نخواندن بعضي از بچه ها كلافه ميشد به يه حال عصبي مي گفت چرا اينا درس نمي خونن فرداي جامعه ما بايد چي بشه؟ چرا اينقدر تبلي مي كنند؟ از اين جور مسائل خيلي ناراحت ميشد.

اون زمان معلم پرورشي نبود ايشون از همه لحاظ مسلط بود كه با بچه ها چگونه برخورد كند ايشون كه كلاس 5 درس ميداد همه دروس يعني ديني و قرآن و رياضي و علوم رو درس ميداد ولي ايشون معلم دين و اخلاق بيشتر بود. براي بچه هاي مدرسه كلاس دين و احكام مي گذاشت تا بچه ها با مسائل ديني افت پيدا كنند. يك / پنجم حقوق ماهيانه اش را به بچه هايي كه تو فقر بودنند تو همان مدرسه ميداد براي خودمم جاي تعجب داشت اين سخاوت و گذشتنش شايد بزرگترين درس زندگي را من تو اين 3 سال از ايشون آموختم.  بعد از شهادت يعقوب كه من در شهريار بودم 1 سالي همانجا بودم تا انتقالي بگيرم و منتقل بشوم به لنگرود.

 

9 – شرح حال بچه هاتونو بگيد؟

براي بچه ها از شخصيت و بزرگواري پدرشون صحبت كردم از خواسته هاي دروني پدرشون اينكه چي مي خواستند و اهدافش چي بود. براي تداوم راه امام و انقلاب و همه اينها را براي بچه ها مي گفتم الحمدلله بچه ها هم خوب پاسخگو بودنند و در رفتار و عملكردشان. توي وصيت نامه اش نوشته كه همسرم سرپرستي مهدي را به تو مي سپارم تا از او يك فرد سخت كوش و مقاوم و استوار در برابر حوادث بار بياوري و او را سرپرستي همچون پدر و مادر باش تا از او نمونه سازي و تا او بتواند سرباز امام زمان باشد و او را ياري بنمايد و در راه اسلام و انقلاب و قرآن گام بردارد.

تو نامه اش اشاره اي به فرزند دومش نكرد. الحمدلله من اين دو تا سرمايه زندگيم را همانطوري كه او مي خواست به بار آوردم هر دو تا قاري و حافظ قرآن در خط ولايت هستند.

10 – چه شد كه رفت به جبهه؟

بعد از امتحانات خرداد در شهريار كه تمام شده بود آمديم لنگرود خانه مادرم بوديم سر نهار كه داشتيم مي خورديم برادرم و شوهرم با هم صحبت مي كردنند صحبتشون به زمان پيامبر اكرم (ص) بود كه در زمان جنگ رسول الله با كفار زماني بودنند كه نمي گذاشتند شوهرانشان در جنگ شركت كنند و مي گفتند كه آن زنان مورد لعن خداوند قرار گرفتند و اميدواريم كه شامل حال شماها نباشد كه شما مورد لعن خدا قرار بگيريد.

من سوال كردم كه قضيه چي هست؟

گفتند: اگه ميشه ما ميخواهيم عازم جبهه بشويم خوب 3 ماه تابستان است و ما هم وقت استراحتمان چه بهتر كه اين به جاي استراحت در خدمت جبهه باشيم

ايشون با برادر ديگرم كه الان جانباز هستند تصميم گرفتند كه بروند عروسمان (همسر همان برادري كه شهيد شد) هم حامله بود و پيش پدر و مادرم زندگي ميكرد و من هم فرزند دومم را حامله بودم.

اينها رفتند با توجه به اينكه يعقوب دوران سربازيش را را در مناطق جنگي تمام كرده بود و بعنوان كارمند آموزش و پرورش استخدام شده بود حالا به عنوان يك رزمنده بسيجي عازم جبهه شده بود. نميدانم تا كجاي جبهه پيش رفتند ولي بالاخره تو خط مقدم بودنند و تو تاريخ 9 شهريور همان سال كه ماه محرم هم بود شهيد شد فرمانده شان شهيد مهدي خوش سيرت بود يعني تقريباً ماه آخر تابستان كه قرار بود تا آخر شهريور بماند بعد برگردد و در مدرسه تدريس كند. اما خودش راهي رو كه دوست داشت انتخاب كرد و رفت. البته ايشان دو سال سربازيش را هم در جبهه بودنند البته قبل از ازدواج با من بعداً كه معلم شد و ازدواج كرد باز هم حال و هواي جبهه را داشت و خلاصه رفت براي خدمت دوباره كه شهادت نصيبش شد.

دانش آموزانش بعد از شهادتش براش مراسم گرفته بودنند انقدر اين بچه ها گريه كردند كه من هيچ وقت يادم نميره ارتباط عاطفي زيادي چون با بچه هاي مدرسه داشت بچه ها هم دوستش داشتند بجز تو فضاي مدرسه در خارج از مدرسه هم براي همان منطقه اي كه ما در آن زندگي مي كرديم شبهاي دوشنبه و چهارشنبه و جمعه دعاي كميل و دعاي توسل و دعاي ندبه اجرا ميكرد بعد از شهادتش اونها نوارهاي كه ازش ضبط كرده بودنند مي آوردنند دوباره مي زاشتند تا همه گوش بدن . زماني هم  كه راهپيماي و چيزي همان منطقه آدماش جمع ميشدند و يعقوب آنها را مي آورد كرج براي راهپيمايي. ارتباط صميمانه اي با مردم داشت به خاطر همين هم تو راه خدا قدم برداشتند به نظر من باعث ميشه كه انسانها به طرف آدم جذب بشن.

گاهي اوقات برگه هاي امتحاني كه از بچه ها مي آورد تا خونه تصييح كند حتي با اون خودكار فقط كارهاي مدرسه را انجام ميداد و هيچ خط اضافه اي جاي ديگري نمي كشيد كه شايد جوابگوي بيت المال باشد.

11 – چه چيزي از شهيد بيشتر تو ذهنتون مونده؟

ويژگي هاي بارزي كه من در او ديدم بعد از ازدواجمون اين كه بعد از نماز مغرب و عشاء هميشه قرآن مي خواند بعد از قرآن با هم مي نشيستيم و راجع به همان دو صفحه با هم صحبت ميكرديم كه چه نكته اي توش داره خدا را شكر مي كنم كه آن زمان همين درسهايي كه يعقوب به من داد تأثير بسزايي در پرورش فكري و عقايد من داشت. شايد خودش هم از اينكه در كنارش بودم و تأثير مي گرفتم خوشحال بود. آدم اون زمانها مي تونست تشخيص بدهد كه اين آدم ها ماندگار نيستند انقدر قوي بود تو ارتباط با خدا كه آدم مي تونست حدس بزند.

12 – تفريحات شما چي بود؟

تفريح ما اون زمان راهپيمايي هاي انقلابي بود چون تب و تاب اون زمان اين بود كه از دستارود انقلاب حفاظت كنيم اگه حضور پيدا نميكرديم احساس بدي بود الان هم وضع همينطوري است اگه نرويم خيانت مي كنيم به خون شهدا.

تفريح ما شايد همين سركشي به پدر و مادرمان در لنگرود بود. مسافرت هم با هم جايي نرفتيم چون هيچوقت موقعيتش نبود و تو بحبوهه جنگ بوديم.

13 – چه خاطره جالبي داريد؟

سر بچه دومم وقتي يعقوب شهيد شده بود سه ماه بعد درد زايمانم شروع شد من را بردنند به بيمارستان بابايي پور. بيهوش شده بودم توي اين عكس كه مي بينيد موتور هوندايي داشت كه باهاش اين ور و آنور مي رفتيم يادمه اون شب كه درد زيادي هم  داشتم يعقوب با همان موتور آمد من و بچه را سوار موتور كرد و برد. دو سه بار اين خواب را همان شب ديدم انقدر اين خواب برام لذت بخش بود كه همه دردها را فراموش كرده بودم اونجا به روشني خوابم و اينكه شهيد زنده است و احوالات ما را مي بيند و درك مي كنم بيشتر پي بردم. اميدواري دلم بيشتر شد اميد به اينكه هميشه مياد و به ما سر مي زنه دلم هميشه روشنه كه شهيدان زنده هستند. شهيدان واقعاً نظر مي كنند واقعا هم يعقوب اون شب به من نظر كرده بود.

14 – تو چه عملياتي شهيد شد؟ تو سالهاي بي خبري چه ميكرديد؟

توي عمليات كربلاي 2 شهيد شد و جنازه اش هم برنگشت. 8 سال تمام مفقودالجسد بود و دل من هم اميدوارتر كه اسير شده و زنده است. از هر جايي اگه از لنگرود رودسر يا لاهيجان همرزمهايش مي آمدنند من مي رفتم و سراغش را مي گرفتم كه بالاخره يعقوب زنده است يا شهيد شده؟ با توجه به اينكه برادرم نيز همراهش بود و ايشون تو همان عمليات جانباز شده يود يادمه وقتي پيش برادرم رفتم و گفتم از يعقوب خبري نداري گريه ميكرد و مي گفت نه شايد توي يكي از بيمارستانها باشه، برميگرده. در صورتيكه مي دانست شهيد شده. زمانيكه شهيد رضوانخواه را آوردنند در روستاي گلسفيد. شهيد خوش سيرت كه فرمانده گردان حمزه سيدالشهداء بود پيغام داد كه همسر شهيد شيخي را بياوريد من با ايشان كار دارم. من ايشون را نديده بودم و نمي شناختم. همراه با بچه كوچكم رفتم پيشش .

گفتم: شما با بنده كاري داشتيد؟

ايشان گفتند: من فرمانده آقاي شيخي بودم و شروع كردنند به صحبت كردن از روحيات و خلقيات آقاي شيخي...

من به ايشون گفتم: آقاي خوش سيرت من از چيزي نمي ترسم فقط به من بگيد آقاي شيخي شهيد شده؟

جانباز شده؟

اسير شده؟

چي شده؟ هر چي كه هست به من بگيد

تفره نريد!

بزاريد خيال من هم راحت بشود ديگه نروم اين ور و آن ور سراغش را بگيرم من خسته شدم.

ايشون سرشان را پايين انداختند و هيچي نگفتند.

من هم فهميدم كه شهيد شده و ديگه نبايد منتظرش باشم

برگشتم خانه و به برادرم گفتم كه چي شده بود.

برادرم گفت: تو اون عمليات هر كه برگشته كه هيچ زنده است هر كسي هم برنگشته اسير هم نشده چون گلوله باران زيادي بود. و همه شهيد شدنند.

8 سال گذشت و يك تكه خاك و 1پلاك آوردنند و ماهم در روستاي فتيده به خاك سپرديم. هر چند يعقوب آنقدر وصال خدا را داشت كه اگه جنازه اش هم بر نگردد مي دانم كه در راه خدا بود. آنچه كه در راه خدا هم باشد نبايد انتظار برگشت داشته باشيم. چون يه جايي هست كه ميدانيم خودش بهتر از ما نگه ميدارد

يك مشت خاك آخرش هم همينجوريه ما هم خاك مي شويم.

15 – خاطره ديگه اي از رفتنش داريد؟

يادمه كه تابستان بود و وقت درو برنجها اومده بوديم كمك حال پدر مادرمون بشيم. بعد از اتمام برنجها بايستي سريع بر مي كشت حاج عمران بليط گرفته بود از لاهيجان.

به من گفت: خانوم تو هم بيا .

تفره  رفتم و گفتم: نه برام سخت ميشه تنهايي برگردم تا روستا

گفت: نه بيا بريم سختت نميشه.

خلاصه آماده شدم و باهاش رفتيم. توي خيابان (كه الان به اسم خيابان شهدا است) يك لحظه وايساد. گفتم: آقا چرا موندي؟

گفت: تو همين جا وايسا من يه ذره مي رم  تو به من نگاه كن.( خيلي هم طبع شوخي داشت مثل فيلم ها به من مي گفت تو بمون من مي رم منو نگاه كن)

گفتم : آقا اين چه حرفي داري مي زني؟

گفت: نه، نه، جون يعقوب يه ذره بمون منو نگاه كن قد و قامت منو خوب نگاه كن.

گفتم: آخه اين چه حرفي داري مي زني؟ اي كلك بازم داري خود شيريني مي كني؟ با خودم مي گفتم مي خواد منو اذيت كنه چون واقعاً آدم شوخي بود.

تا يه مسيري رفت و برگشت اومد پيش من گفت: حالا شما بريد تا من شما را نگاه كنم ديدم نه اين واقعاً جدي هست چون حركاتش يه طور ديگه اي بود همان لحظه دلم گرفت و گفتم: نه اين ديگه رفتني شد و بر نميگرده. من هم تا يه مسير رفتم و برگشتم

گفتم: كي بر ميگردي؟

گفت: خانم اين دفعه ماش حمله رو شنيدي مال ماست اين دفعه ديگه عمليات كربلاي 2 است.

منم يه سر رفتم شهريار امتحانات تجديدي بچه ها بود كارهايم كه تمام شد برگشتم. شنيدم كه حمله شروع شده، فهميدم كه خودشونن. كربلاي 2 آغاز شده بود. دلم به تب و تاب افتاده بود همان روز رفتم سرخاك برادرم كه شهيد شده بود اونجا نشستم قرآن خواندم تا كمي دلم آرام بگيريد بعدها شنيدم كه عمليات لو رفته و توي محاصره افتاده بودنند و شكست خوردنند و جنازه يعقوب هم همانجا ماند.

16– نظرتون راجع به جبهه چي بود؟

تو جبهه ها نقل و نبات پخش نميكردنند . جبهه جون بود و خون. شهادت افتخار است واقعاً خوش به حالشان. الان مي نشينم و فكر مي كنم واقعاً حسوديم مي شود و از خدا مي خواهم كه شهادت در راه خودش را نصيب من هم بكند.

اون موقع همه همراه انقلاب و شهدا بودنند وقتي شهيدي مي آوردنند مردم از همه جا براي تشيع جنازه شهيد مي آمدند رنگ و بوي شهدا همه مردم را جمع ميكرد.

17 – وصيت نامه اش را داريد؟

بله من وصيت نامه اش را هميشه حداقل هفته اي يك بار مي خوانم تا فراموش نكنم. چون بزرگترين درس براي من در همين وصيت نامه اش نوشته شده است. ما آدمهاي فراموش كاري هستيم وصيت هاي شهدا را بخوانيم تا بدانيم اين انقلاب چطوري با خون آنها رنگين شده تا اينقدر نسبت به انقلاب كمرنگ نشويم. من با خواندن وصيت نامه اش قوت قلب مي گيرم كه بخواهم چطوري در صحنه باشم.

18 – كلام آخر

پيام آخرم اين است كه مسئولين احساس مسئوليت كنند همانطوري كه آقاي شيخي در وصيت نامه اش نوشت كه نسيت به كودكان و جوانان مواظب باشيم و كلاس اخلاق و اصول عقايد بگذرايد تا جلوي لااوبالي گري گرفته شود جوانان ما را دارند به سمت غرب مي كشند تا از اصول عقايد اوليه اسلام بيافتد وضع بي حجابي دختران ما غوغا مي كند آنها از صحنه دارند بيرون مي روند و اين نياز به مسئوليت بيشتري است.

 

فرازي از وصيت نامه:

من براي پاسداري از قرآن و عترت او و براي دفاع از حق و به امر امام امت اين اسوه تاريخ و الگوي زمان و نائب بر حق امام زمان(عج) خميني كبير به جبهه آمده ام تا با حداقل نيرو و توان خود كه از آن خداست در اختيار انقلاب قرار دهم تا شايد خداوند از من درگذرد و براي باز كردن راه كربلا و انتقام خون شهدا قيام نمودم و شما نيز قيام كنيد كه شهدا قيام نمودنند تا گرد و غبار قبر مباركش را با گلاب بشوييم و اما شما امت حزب الله از شما مي خواهم هميشه در صحنه باشيد كه اين انقلاب را با تمام وجود ياري نماييد زيرا من اين انقلاب را با خون و پوست و رگم دريافتم و در قبال اين انقلاب حاضر به هر گونه فداكاري را مي نمايم و از شما مي خواهم كه ياري بنماييد و جبهه ها را پر كنيد كه نياز و احتياج به ايمان و استواري شماها را دارد.

و واجب عيني و كفايي است كه اگر اين انقلاب خداي ناخواسته دير پيروز شود و يا به شكست بيانجامد همه شما از زن و مرد جوان و كودك مسئول خواهيد بود و خداوند از اين مسئوليت خطير از شما گذشت نخواهد كرد و بترسيد كه عذاب خدا بسيار سخت است.

براي اين نونهالان و جوانان كلاس اصول عقايد و يا انجمن بگذاريد و از وقت گذري و لاابالي گري و هدر رفتن اوقات جلوگيري شود و هم راه هدايت آنها به بوس حق باشد با كودكان و نونهالان به مهرباني رفتار كنيد و آنان را راهنمايي و هدايت نماييد كه آينده سازان اين انقلاب اند.از تفرقه بپرهيزيد كه تفرقه نيز كار شيطان است و همگي به سوي ريسمان الهي جنگ زنيد و متفذق نشويد و اين چيزها را به جهت تذكر مي نويسم زيرا ايثار مال و جان عزيزانتان را در صحنه تاريخ و اين انقلاب مشاهده نمودم و ايمان راسخ دارم كه شما پشت به اين انقلاب نمي كنيد.

آخرین به روز رسانی در جمعه 11 اسفند 1391 ساعت 10:11