خوشا به حال آنان که با شهادت رفتند! خوشا به حال آنانکه که در این قافله نور جان و سر باختند! خوشا به حال آنانکه این گوهرها را در دامن خود پروراندند.امام خمینی(ره)
بار خدايا توانائيم ده تا در اين جبهه ها تزكيه شوم و بوسيله اين تزكيه به تو نزديك گردم.شهيد غلامرضا حسين پور
 
 

پیوندها

 
 

 
شهید ابوالحسن جهانگیری
امتیاز کاربر: / 2
بدخوب 
نوشته شده توسط گروه تفحص رشت   
يكشنبه 01 ارديبهشت 1392 ساعت 18:47

 

 

سال  42 بود که آقا رضا و فاطمه خانم ازدواج کردند.همکلاس و همسایه بودند و همین آشنایی زمینه ازدواجشان شد.اوایل زندگی سخت می گذشت.آقا رضا بیکار بود در خانه پدری فاطمه خانم در کهف آباد(سام) زندگی می کردند.

دو سال بعد، حسن که به دنیا آمد قرار شد به یاد پدر فاطمه خانم اسمش را ابوالحسن بگذارند و چون فقط یک سال بابرادر بزرگش فاصله داشت برای هر دو یکجا شناسنامه گرفتند و با هم فرستادنشان مدرسه.مدرسه را دوست داشت اما درسش چندان تعریفی نداشت.ابتدایی را در دبستان عطاآفرین خواند و انقلاب که پیروز شد به مدرسه رزمند گان اسلام رفت.

نوجوان بود که چرخ زندگی طور دیگری چرخید.آن روزها کوچه خیابانهای رشت هم با همیشه تفاوت داشت.هر لحظه می شد انتظار جوانهایی راکشید که می ایستادند و مشق سینه سپر کردن را توی خیابان از سر خط شروع میکردند.و صاف توی چشمت نگاه می کردند که "این وضع باید عوض شود".

حسن هم انصافا درسش را خوب از بر کرده بود.زمستان 57که نزدیک می شد بوی بهار حسن را هم هوایی کرد.کم کم درس و مدرسه را کنار گذاشت و تمام وقتش را صرف راهپیمایی و اینطور کارها کرد.

امام که آمد،انقلاب که شد،شهر پر شد از ظرفهای شیرینی و شکلات. شهر رخت نو پوشیده بود.هنوز طعم این شیرینیهازیر دندانمان بود که بوی خون خرمشهر تا شهرمان رسید. کم کم پر شدیم از حجله،چشممان پر شد از پرچم سیاه.

گوشمان پر شد از نوحه های کربلا.کربلایی شده بود...آن روزها حسن با رفتن به مراسم تشییع شهد ا روزها رامی گذراند.تمام فکر و ذکرش این بود که وارد سپاه شود اما نشد.همین شد که راه دیگری پیدا کرد...آمد خانه و گفت می رود سربازی.همین.تمام قصه همین بود...حسن دنبال لباسی می گشت که برقامت بی تابش کند...

هفت ماه.فقط هفت ماه...خیلی طول نکشید تا سنگرهای عجب شیر و شرهانی مات دلداگیش شوند و سر آخر هم تپه شهدای حاج عمران...از حاج عمران که حرف می زد حال عجیبی می شد. از همان زیارت آخری که با خانواده به قم رفتند دلش هوایی شده بود. می گفت می خواهم بروم حاج عمران.هرکس تپۀ شهدا برود دیگر بر نمی گرد و همانطور هم شد...

140روز مانده بود به مهر سال 64که مهرش به دل تپۀ شهدا افتاد . حالا حسن بود و یک مین و یک بغل عاشقانۀ سرخ....

 

 

خاطرات

 

* اون روزها که حسن و برادرش مدرسه ای بودند من سرکار می رفتم برای همین معمولا وقتی بر می گشتند خونه غذای گرم آماده نبود.هیچ وقت از این مساله شکایت نمی کرد .وقتی من می رسیدم خونه به من می گفت مامان تو خسته ای. غصه نخور.ما الان خودمون می ریم غذا رو حاضر می کنیم. از  اون جالبتر این بود که به هم گفته بودند.مامان و بابا چون می رن سرکار خسته می شن ما باید کمکشون کنیم و کارها رو انجام بدیم. و همینجور هم بود ما که می اومدیم خونه رو تمیز کرده بودند و خیلی از کارها انجام شده بود.

* محرم که می شد حسن و دوستاش دسته راه می انداختند .اون سال هم مثل همیشه بعد از عزاداری برای ناهار با دسته به مسجد برگشتیم اما هر چقدر سراغ حسن رو گرفتم نتونستم پیداش کنم. کسی سر سفره ناهار ندیده بودش.سرآخر فهمیدم کلید نداشته،رفته خونه همسایه.وقتی رفتم خونه مونس خانم دیدم حسن پاهای خاکیش رو شسته و داره نماز می خونه .با تمام خستگیش خواسته بود اول نماز  بخونه...

* بعد از فرار بنی صدر بود و حسن مدرسه عطاآفرین می رفت.اونجا هم پر بود از طرفداران بنی صدر که هیچ جوری نمی تونستند امثال حسن رو تحمل کنند.حسن خیلی رک و بی پروا عقاید خودش رو بیان می کرد و از امام طرفداری می کرد . یک روز که نماز جماعت توی حیاط می خوندند به حسن حمله شد و شاهرگش رو زدند.نماز که تموم شد بچه ها دیدند حسن نقش زمین شده.زخمش چنان کاری بود که مجبور شدیم ببریمش تهران.

* همیشه به فکر ما بود و تمام تلاشش رو می کرد تا به ما فشاری نیاره. یادمه می رفت مدرسه رزمندگان اسلام همیشه پولی رو بهش می  دادیم به ما بر می گردوند.می گفت پیاده می رم.به این پول احتیاجی ندارم.شما تازه خونه خریدید به پول احتیاج دارید.

* خیلی اهل تذکر دادن نبود اما همیشه سفارش می کرد امام رو فراموش نکنید،امام رو تنها نگدارید ،همه گوش به فرمان امام باشید.همیشه توی نامه هایی که از جبهه می فرستاد برای امام دعا می کرد.

* یک روز بهش کوپن مرغ دادم که برام از پیرسرا مرغ بگیره وقتی برگشت دیدم دست خالی اومده. پرس و جو که کردم فهمیدم تو بازار به خانم نیازمندی برخورد کرده که به خاطر غذای بچه هاش به دیگران رو می زده. همین شد که مرغ رو داده به اون زن و دست خالی برگشته خونه....

 

 

«یک بغل عاشقانه سرخ»

 

 

 

آخرین به روز رسانی در دوشنبه 09 ارديبهشت 1392 ساعت 11:57