بسم رب الشهدا رقص پروانه چه سبکبال به روی دستان جمعیت پرواز می کردی وچه اصراری داشتی که باری روی دوش مردمت نگذاری...حتی پس از سالها بعد سالهایی که تو...برادرم! سنگینی بار یک ملت را به دوش کشیدی وجانانه...مردانه...یک تنه ایستادی به جای تمام نامردانی که پنهان شده بودند. وحال، تابوت تو...بعد از سالها فراموشی من و دیگران و همه، چرا هنوز اجازه نمی دهد شانه هایم خم شود زیر بار این همه گناه؟! مهربانی بس است برادر! سال ها از چشم همه جسمت را پنهان کردی که چه؟! هر روز شاهد تجزیه شدن و از بین رفتنش بودی که چه؟! که سی سال بعد در تابوتت دوتکه استخوان برایمان بفرستی و یک پلاک و یک قرآن کهنه و انگشتر عقیقت را؟؟؟ که چه؟؟ مبادا من سنگینی تن پاکت را به دوش بکشم؟! مبادا زحمتی باشی بر دستان جوان و سختی ندیده ام؟! که تابوتت حالا مثل یک پر روی دست ها بچرخد و بچرخد وبچرخد؟؟ شهید! به اندازه ی فراموشی من سبک شدی... من از یاد برده ام، تو قهرمان این مرزها هستی... تو شگفتی آفرین قرن ها مبارزه ای... من فراموش کرده ام چشمان غم بار تو هر روز بر آسمان شهرمن جاری ست و من...وشهر من چه ستمکارانه چشم از آسمان گرفته ایم. کاش می شکستم زیر بار هیاهوی دیوانه کننده ی این شهر! شهری که جوانانش هنوز معنای شهادت را نمی دانند... شهری که به جای عکس های تو، ترجیح می دهد تبلیغات رنگارنگی بر چهار راه هایش ببیند که رو به سوی پیشرفته شدن و هم رنگی با دنیای غرب دارند... شهری که...شهری که گویی فرهنگ محبت را سه طلاقه کرده ونگاه پاک را همینطور و دستگیری نیازمندان را همینطور و وفای عهد با تورا همینطور.. نباید وجودت آنقدر سنگین می شد که همه ی شهر به زانودر می آمد؟؟ نباید عطر استخوان هایت در شهر می پیچید و تمام زشتی ها را به یکباره می شست؟؟؟ نباید با آمدنت آتش میکشیدی به این شهر خشک و بی آب؟؟ من قانون تورا نمی فهمم... اما تو...اینگونه ای...مثل یک پروانه که عاشقانه در باد می رقصد... رقص زیبایی ست، روح تو روی دست ها! می آیی ولحظه ای جلوه گری و بعد... خودت انتخاب می کنی که چه کسی مجنون شود...
|