خوشا به حال آنان که با شهادت رفتند! خوشا به حال آنانکه که در این قافله نور جان و سر باختند! خوشا به حال آنانکه این گوهرها را در دامن خود پروراندند.امام خمینی(ره)
بار خدايا توانائيم ده تا در اين جبهه ها تزكيه شوم و بوسيله اين تزكيه به تو نزديك گردم.شهيد غلامرضا حسين پور
 
 

پیوندها

 
 

 
شهید حاج محمود آذرارجمند
امتیاز کاربر: / 0
بدخوب 
نوشته شده توسط تفحص لنگرود   
سه شنبه 09 مهر 1392 ساعت 14:37

 

 شهید حاج محمود آذرارجمند 

مادر شهید:

محمود هر وقتي كه از جبهه مي آمد به او مي گفتم نرو. همين جا بمان برو درست را بخوان. مي گفت: اينجا موندن فايده اي فعلاً براي من ندارد چون هر چه قدر هم بمانيم آخرش مردن است پس چه بهتر كه الان وظيفم دفاع است در راه كشورم باشد و وظيفه ام را انجام بدهم بعداً هم مي شود درس خواند مردن در رختخواب كه نه لذت اين دنيايي دارد نه آن دنيايي. مي گفت: انقدر مي رم تا شهيد شوم.

من بهش مي گفتم آخه تو بي عقلي مي خواي بري شهيد بشي؟ آخه اون موقع شهادت به معناي واقعي در بين ما معني پيدا نكرده بود. محمود و بقيه بچه هاي تو جبهه كه اونجا  بودنند خوب فهميده بودنند. در جوابم گفت: اگه تو هم بياي و اونجا (جبهه) رو ببيني تم هم پيش قدم مي شوي براي كمك كردن. تو هم اگه جون دادن بچه هايي مثل بچه ي خود را ببيني مي ماني و كمك مي كني اگه اونجا رو ببيني ما رو دل تسلايي (هم دردي) مي دهي براي رفتن. ولي حيف كه شما راه دور هستيد و نمي بينيد اگر مي ديديد اين دل نگرانيها را نداشتيد و من را بيشتر تشويق مي كرديدكه بروم. در راه خدا اگه آدم بميره همين اين دنيا را داريم و هم آن دنيا را .

 وقتي هم كه مي آمد بيشتر اوقات فقط يك شب مي ماند مي گفت مي خوام برم. صبح هم به كسي چيزي نمي گفت و مي رفت. ما صبح كه بيدار مي شديم و مي ديديم ساكش نيست رفته نه خداحافظي ميكرد و هيچي نمي گفت مي رفت

مرخص هايش معلوم نبود وقت معيني نداشت گاهي 6 ماه گاهي 5 ماه گاهي ه 2 ماه. گاهي بهش مأموريت ميدادند و پيكرهاي مطهر شهدا را بياورند به لنگرود. گاهي 2 تا 3 تا گاهي هم بيشتر. مي اومد شب مي ماند و فردا نگاه ميكرديم دوباره دارد مي رود. بهش مي گفتم تازه اومدي چرا بازمداري ميري؟ مي گفت: من اومدم مأموريت نيومدم كه بمونم.

پاهايش مجروح شده بود و چرك ميكرد بهش گفتم محمود بزار پاهاتو بشورم چون رو پاهاش همش خاك و گرد و غبار مي نشست. مي گفت: نه نمي خوام مي خوام همينطوري ببرم اون دنيا برام يادگاري باشه. اينها حتي با تير و تركش و زخم و چركش كه از جبهه بود انس گرفته بود انقدر تو سرشون حال و هواي جبهه رو داشتند كه اصلاً اينجا بند نمي اومدنند.

بهش گفتم محمود جان پاهات زخمه يه مدت نرو بمون پيش ما. گفت: مامان اين پا كه چيزي نشده اگه بري و اونجا قطعه قطعه شدن جان بچه سيجي ها رو ببيني چي مي خواي بگي؟ آنوقت مي گويي پاي تو كه هيچي نشده. خيلي از بچه ها مادر ندارند، خيلي هاشون تازه دامادند، خيلي ها هم هنوز سنشون به خدمت نرسيده اومدنند اونجا. آنوقت مادر من اگه تو آنها ببيني خجالت مي كشي. تو اگه ببيني آنها چطوري شهيد مي شوند طاقت نمياري اينجا با خيال راحت بموني موقع شهادت همه اسم امام حسين(ع) را صدا مي زندند. مامان ان شاءا... روزي بشه كربلا باز بشه ما با هم بريم كربلا. كربلاي امام حسين(ع) را زيارت كنيم.

 بهش گفتم اين شلوغي هاي جنگ را مي بينم فكرنكنم ديگه كربلا را ببينيم در جوابم گفت: نه يه روزي ميشه كه ما راه كربلا را باز مي كنيم.

خواهر شهيد: شب بله برون يكي از دخترهاي فاميل بود ما اونجا بوديم برادرم قاسم معلم بود و عضو انجمن اسلامي محل هم بود به اون خبر داده بودنند و او هم آمد به ما گفت اما مادرمون هنوز متوجه نشده بود. نمي دانستيم چه برخوردي بعد از شنيدن خبر شهادت محمود مي كند. قاسم گفت: به مامان چيزي نگوييد تا جشن تمام شود تا بعد. ما همه از فرط ناراحتي رفتيم خانه خاله و مامان هم رفته بود بله برون. خونه خاله ما همه گريه مي كرديم ولي از اونجايي كه محمود قبلاً به ما گفته بود اگه شهيد شدم دوست ندارم داد و فرياد كنيد كه ديگران تماشا كنند فكر آنهايي را بكنيد كه هيچ كس را ندارند.

آخر شب كه مامان از بله برون برگشت كم كم بهش گفتيم محمود زحمي شده بعد كه ديگه ناراحتي ما را ديد متوجه شد كه محمود شهيد شده. همه دور تا دور اتاق نشسته بوديم و اشك ماتم مي ريختيم محمود تو منطقه عين خوش شهيد شد.

مادر شهيد:

وقتي آوردنش ما را بردنند سپاه وقتي كه رويش را كنار زدنند انگار كه خواب بود. برايم تصور اينكه او شهيد شده باشه باور پذير نبود چون چهره اش مثل كسي كه با آرامش خوابيده باشد بود چهره اش همان قرمزي هميشه را داشت. وقتي كه ديدمش هم جاش سالم بود نمي دانستم كه شكمش كه رو مين رفته خالي شده است گويا شكمش كاملا پاره شده بود لباس گرمكن تنش بود تنش را به ما نشان ندادند.

اوايل انقلاب همه مردم دنبال شهادت بودنند وقتي يك شهيد مي آوردنند مردم سنگ تمام مي گذاشتند پشت هر شهيدي 1 كيلومتر آدم بود.

 دلم مي خواد جوانان راه بچه هاي ما را خودشون برن پيدا كنند اينكه ما بيايم و هي بگيم بريد خودتونو درست كنيد فايده ندارد جوانان بايد خودشان بروند ياد بگيرند. ان شاءا... به حق 5 تن آل رسول همه جواناني كه گمراه خيابانها هستند هدايت بكند اميدواريم كه مشكلاتشان حل شود و هر كار و نيتي كه دارند برآورده شود.

خاطره:

گاهي اوقات مي آمد خانه دور و بر حياط اگه بلوك يا آجري ريخته بود اونها رو جمع ميكرد و مي برد. نميدونيم كجا بعداَ كه ازش مي پرسيديم كجا رفتي؟ مي گفت رفتم بنايي! كارگري! مي گفتم پول هم بهت ميدن؟ مي گفت: نه اگه پول هم داشته باشم كمكشون مي كنم. نميدونم انگاري بي منت براشون كار ميكرد مي آمد خانه سر و صورتش همش خاك آلود بود. جانش كثيف بود من باهاش غورغور ميكردم اين چه سر و وضعيه؟ مي گفت: مامان غورغور نكن اين كار ثواب دارد اگه بدوني چقدر ثواب پاش نوشتند تو هم مياي و كمك مي كني، حالا بيا سر اين كيسه رو نگه دار تا من اين آجرها را بريزم توش. من بازم باهاش غورغور ميكردم و اخم و تخم ميكردم. بازم مي گفت: داري اجرت رو ضايع مي كني غور غور نكن.

تو خواندن دعاي توسل اشكال داشت بعضي از كلماتش را نمي توانست بيان كند ما همه تو مسجد رفت و آمد داشتيم يه شب تو مسجد گفت: من ميخوام دعاي توسل بخوانم. در تمام دعا فقط يك غلط داشت. زن عمويش قرآن خوان بود و متوجه غلطش شد و آنجا چيزي بهش نگفت كه ناراحت نشود. بعد از آن زن عمويش آمد دم ر خانه و محمود را صدا كرد بهش گفت محمود اگه من يه حرفي بهت بزنم تو ناراحت نمي شوي؟ محمود گفت: نه شما بفرمائيد. آن غلطي را كه در دعاي توسل داشت  بهش گفت كه تلفظ صحيحش اين است. محمود هم گفت ناراحت نشدم حالا ميرم و دباره تمرين مي كنم كه دوباره اشتباه نكنم. زن عمويش بازم موقع رفتن گفت: محمود ناراحت نشده باشد؟ گفتم: نه بابا چه ناراحتي آخه فكر كنم خيلي هم خوشحال شد.

يه همسايه اي داشتيم به نام خديجه خانم كه نماز خواندن بلد نبود. محمود به خديجه خانم مي گفت (زمانيكه ما تو كوچه بوديم و همسايه ها جمع مي شديم) شما نماز مي خوانيد؟ خديجه خانم مي گفت: نه! بلد نيستم نماز بخوانم. محمود گفت: يه نماز بخوان تا آنجايي كه بلدي من هم غلط هايت را مي گيرم هم راهنماييت مي كنم. خديجه خانم نماز خيلي خوب است تو نماز بخو.ان هر چه كه از خدا مي خواهي خدا به تو ميدهد. خديجه خانم بعد از اين رفت و نمازش را ياد گرفت. هنوز هم جايي كه مرا مي بيند مي گويد خدا محمود را بيامرزد نماز را محمود بهم ياد داد.

محمود به نماز خيلي معتقد بود صبح ها همش قاسم را بيدار ميكرد براي نماز. سر صبحانه كه  مي آمدند مي نشستند قاسم را اذيت ميكرد و مي گفت: نمازت را خواندي؟ او هم با اخم بهش مي گفت: تو چكار داري كه نماز را خواندم يا نه؟

انقلاب كه شده بود وارد بسيج شد همش مي رفت اين ور و اون ورباهاشون راه و جاده درست ميكرد از رودخانه ها شن مي آوردنند و تو جادهها مي ريختند براي عبور و مرور مردم تا راحتر باشند. من باهاش غور غور ميكردم چرا ميري تو آب ؟ چرا به فكر خودت نيستي ؟ تابستون، زمستون ، بهار، پاييز تو همش تو آب هستي؟

مي گفت: مادر من عيبي نداره، يه روزي ميشه بعداً تو منو ياد مياري. بزار من اين جادهها را درست كنم هم ثواب داره هم اوقات منو پر مي كنه در عوضش خدا ما رو بيشتر نگاه مي كنه. اين كارش را ادامه داد تا رفت جبهه. بعد از 2ماه تا 3 ماه كه آمد ديديم رفتار و كردارش عوض شده؟ يه جور ديگه رفتار مي كنه. بهش گفتم چته؟ گفت: مامان اگه تو بدوني جبهه چيه؟ گفتم: خوب تو بري جبهه مي ميري ديگه گفت: خوب تو اين دنيا بمونم چي بشه جبهه آدم بميره اون دنيا رو دارم اين دنيا را نداشتم تو ناراحت نباش هيچ وقت هم گريه نكن.

نان رو بر ميداشت لوله ميكرد و مي زاشت روي لبم و مي گفت مثلاً اين بلنگو است حالاه تو براي بگو اگه من بميرم تو ميخواي چكار كني؟ پشت اين بلنگو بگو. من فكر ميكردم چي داره ميگه گفتم: دهنت رو بگير اين چه حرفيه داري مي زني؟ شروع كرد به نصيحت كردن من ما اگه شهيد بشيم اون دنيا را داريم امام حسين(ع) را داريم ........ من با خودم گفتم اين چرا اينجوري شده ؟ اين حرفها رو كجا ياد گرفته. كلاً اخلاق و رفتارش تغيير كرده بود. بهش گفتم تو يه دفعه رفتي جبهه همه اين چيزها رو ياد گرفتي ؟ بعد از همه حرفهاش آخرش مي گفت: من شهيد نميشم شهادت سعادت مي خواد كه ما نداريم من هم همينطوري نگاهش ميكردم.

ما قبلاً خونمون اينجا نبود يه خونه گالي پوش  داشتيم. اين بچه رو من تو گهواره مي زاشتم و مي رفتم سر كارهاي خونم. بخاطر همين تو بچگي مريضي زياد گشيد. كارم خيلي زياد بود و به خواهرش مي گفتم برو يه آب داغ بگير بده به بچه بخوره. اون هم متوجه نبود هميشه آب سرد بر ميداشت و يه قند مي انداخت و ميداد به بچه بخوره. مدرسه اش هم صديقه اعلم بود پشت آقا سيد خليل. محمود توي درس و مدرسه اصلاً بچه زرنگي نبود تبلي زياد ميكرد. هيچ وقت نمره عالي نمي گرفت مي اومد خونه و مي گفت مامان من امروز نمره مثلاً 14 گرفتم و مي گفتم   اِ ... تو چرا نمره 14 گرفتي؟ مي گفت مامان به خاطر نمره 14 همه منو تشويق كردنند تو به من مي گي چرا 14 گرفتي؟ معلوم بود درس و مشقش زياد جالب نبود كا كه از درسش سر در نمي آورديم. من هيچ وقت هم به مدرسه هاشون سر مي زدم همش توي كار خانه بودم و پدرشان هم كاسب بود.

اون موقع ها كه بچه بودنند تيله بازي ميكردنند حياط خانمان بزرگ بود بچه ها زياد بيرون مي رفتند توي حياط همين خانه بازي ميكردنند حياط بزرگ بود و بچه هاي همسايه هم مي آمدنند همين جا تيله بازي يا گردو بازي ميكردنند. با الي بيلي (چوب بازي) بازي ميكردنند تو سرو كله هم مي زدنند الان چيز زيادي از اون دوران به ياد ندارم. يادمه با دوستش اكبر مي رفت تو رودخانه ماهيگيري. تفريحات دوران بچگي اش همين دوستانش و ماهيگيري بود.

راهپيمايي هاي دوران انقلاب جانش بود. همش تو خط اول اون بچه ها بود. اون دوران هم همه اين حس و حالت را داشتند انقلاب بود و همه مردم هم حضور داشتند. اون موقع شعار اصلي همه مردم الله اكبر بود. يه عده از بچه ها و نوجوانها و جوانهاي محل را جمع كرده بود از نزديكي هاي خونه ما الله اكبر گفتند و رفتند به سمت مسجد و از آنجا دوباره حركت كردنند به سمت بازار و داخل خيابانهاي اصلي شهر. هنوز هم وقتي 22 بهمن كه الله اكبر مي گويند مي گم (خدا بيامرزه محمود ره كو راه ايسا).

از نظر مالي هيچ وقت به خودش نمي رسيد لباسهاشو تا زمانيكه اون يك دست كه تنش بود پاره نمي شد چيز ديگه اي نمي گرفت. بهش زياد گير نمي داديم چون ميدانستيم اخلاقش اينجوري هست. رفته بود مكه يه بلوز قهوه اي آورده بود و يه شلوار بيشتر اوقات همون تنش بود.

ما که برای مدتی بود آمده بودیم این خانه دلم گرفت بود چون سقفش سیه بود اون موقع ما همه چراغ نفتی و بخاری هیزمی استفاده می کردیم و همه خونه ها سیاه بود. من از شوهرم گله گذاری می کردم که این چه خونه ایه؟ محمود می گفت: مامان بزار بزرگتر بشم خودم این خونه رو قشنگ می کنم. بعداً که بزرگتر شدنند فکر کنم نزدیکی های عید بود خودش رفت رنگ آبی گرفت و زد به سقف این اتاق. روشنتر شده بود و از اون سیاهی دراومده بود. آهک گرفته بود و هر جا هم که خراب بود درست کرده بود. سر ازدواج برادرش قاسم هم گفت: بریم طبقه بالا را درست کنیم عروس میخواد بیاد خون زشته . سه تایی رفتند بالا را هم درست کردند آهک زدنند، رنگ زدنند خیلی قشنگ شده بود. بعداً اومدنند اتاقهای پایین را درست کردنند. ما هر ساله یک بار رنگ می زنیم یاآهک کاری می کنیم. من همش از این خونه گله گذاری می کردم ولی آقام میگه خوبه از سر من هم زیاده.

 محمود بچه زیاد درسخوانی نبود یه سال کارنامه اش را گرفته بود برام آورد و با خوشحالی گفت: مامان من قبول شدم مشتُلق بده. محمود همه سال تجدید می اورد اما اون سال خرداد قبول شده بود و کارنامه اش را آورده بود و مشتُلق می خواست بهش گفتم من هیچی ندارم برو از بابات بگیر.

یادمه همش میرفت تو باغمون درس می خواند بچه زیاد پرخوری هم نبود اگه گرسنه اش بود همش به من می گفت مامان چیزی نداریم بخوریم؟ گرسنمه. من هم همیشه یه اتاق که سردتر بود میوه می گذاشتم بهش می گفتم برو اونجا میوه هست بردار. می رفت و میوه را برمیداشت و دوباره می رفت تو باغ درسش را می خواند با آنکه میدانست تو اون اتاق من خوراکی میزارم اما بدون اجازه دست نمی زدنند.

یه بار رفته بود از جهاد دستگاه سم پاشی گرفته بود و می آورد خونه سر و صورتش را می پوشاند و درختهای میوه تو حیاط را سم پاشی میکرد.

يه سري كه از جبهه برگشته بود و موهاش خيلي زياد شده بود (جنس موهاش فرفري بود) پول نداشت بره اصلاح كنه پدرش رو طاقچه براش پول گذاشت كه بره اصلاح. گفت پولو مي زارم تو جيبم خودم موهامو اصلاح مي كنم. رفت تو حياط آئينه را آويزان كرد به درخت و خودش با قيچي موهاشو اصلاح كرد كه وضع خنده داري شده بود. بهش گفتيم اين ديگه چه جور اصلاحيه؟ تو كه بلد نبودي مي رفتي سلموني. بابات كه برات پول گذاشته بود. ديد كه حرف حساب مي زنيم پولو برداشت و رفت سلموني. اونجا ديگه موهاشو خوب كوتاه كرد و برگشت.

درد و دلاشو بيشتر با من صحبت ميكرد ولي من الان سن و سالي از من گذشته و خاطره زيادي به ياد ندارم. يه سري كه اومده بود برام تعریف کرده بود که تو منطقه (سوسنگرد یا سومار) بالای یه تپه ای یکی از افسران ما کشته شده بود و نمی توانستیم برویم و بیاریمش. از راه دور ما می دیدیم که پرنده ها و کلاغ ها روی جسد پرسه می زنند اما راهی نداشتیم بعداً که آتش دشمن کمتر شده بود مردم خودشان رفتند و فقط لباس پاره پاره آن جسد را آوردنندو مادر جان اگر شما این صحنه ها را ببینی نمی توانی اینجا طاقت بیاری و هی با خودت می گی من برم کمک حال آنان باشم.

یه شب رفته بود کشیک شب. برای کشت زنی اون دور واطراف می گشتند. از آنجایی که تواون منطقه منافقین هم بودنند شبها همه به هم شک میکردنند فکر میکردنند که محمود دشمن است، تیر می زدنند سه تا تیر به سمتش شلیک کردنند که بهش نخورد وقتی خودش را به نزدیک دوستانش رساند تازه دوستانش متوجه شدنند و گفتند ای وای ما برای توشلیک میکردیم خوب شد بهت نخورد.

میخواست بره تهران خونه برادرم. با برادرزاده ام خیلی دوست بودنند بهش گفتم: میخوای بری تهران چی میخوای سوغاتی ببری؟ گفت؟: صبر کن الان می رم براشون سوغاتی می گیرم. رفت تو رودخانه یه مار و یه قورباغه گرفت و آورد خونه، تو باک روغن انداخت و با خودش برد تهران. اونها هم خیلی خوششون اومده بود چون بچه های برادرم مار و قورباغه ندیده بودنند برادرزادمم بعد از محمود که رفت جبهه اون هم شهید شد. مادرشون که هر وقت منو می بینه می گه که محمود برامون مار و قورباغه آورد براشون خاطره جالبی شده بود.

بهش گفتم: نرو جبهه دیگه. بزار من زنت بدهم همینجا وایستا زندگیتو بکن. گفت: بعداً کی میخواد جلوی اونا رو بگیره. جبهه برای من هم زن و ازدواج من است و هم قیامت. آخرین بار که اومده بود ما صبح زود بلند شده بودیم و با هم حرف می زدیم0معمولاً بعد از نماز صبح دیگه نمی خوابیدیم) نشست و گفت: مامان یه حاج آقا تو جبهه داریم و بهم گفت: این دفعه که من آمدم تو را با خودم می برم اصفهان باید دخترم را به ازدواج تو دربیارم مامان ممکنه اصفهان ازداج کنم.

من گفتم: اوهه اصفهان؟ این همه راه من نمی توانم

در جوابم گفت: مامان بد که نیست من می رم اصفهان شاید قسمت من اصفهانه، شما هم میاین پیشم مهمونی.

این آخرین بار بود که رفت و دیگه برنگشت.

 

آخرین به روز رسانی در شنبه 27 مهر 1392 ساعت 09:15