نوشته شده توسط تفحص لنگرود
|
يكشنبه 29 اسفند 1389 ساعت 09:14 |
شهیدحسن مرزبان تاریخ تولد:4/3/1341 محل تولد :روستای مریدان تاریخ شهادت :1/7/1361 محل شهادت :کوشک خاطره از زبان برادر شهید : وقت دروی برنج رسیده بود . 15 روز مرخصی گرفت تا بیاید در بریدن برنج به ما کمک کند . به او گفتم :برادر دیگر نمی خواهد بیایید و برنج درو کنید. برو و برای خود گردش کن . چون در این مدت که جبهه بودید خسته شدید . گفت :اصلا چنین چیزی احساس نمی کنم . شما تنها هستید و کسی ندارید که کمک کند . دلم نمی خواهد که بروم گردش کنم . یک شب رفت و با همسایگان ،فامیلها و دوستان خداحافظی کرد . به آنها گفت :فردا می روم شاید بر نگشتم . فامیلها به او گفتند :چرا این حرف را می زنی . می گفت :شاید این دفعه رفتم ،بر نگشتم . چون اختیار خودم دستم نیست . وقتی به خانه آمد گفتم: حسن کجا بودی؟ گفت: رفتم خانه دوستان و آشنایان خداحافظی نمایم. شب خواستیم بخوابیم. اما به خاطر حرفی که برادرم در جواب سوالم گفته بود خوابم نمی برد. ساعت 5/2 نصف شب بود که از حیاط خانه صدایی شنیدم. به حیاط آمدم. دیدم اسب آورده و پالان گذاشته و در حال رفتن به مزرعه است تا برنج بیاورد. چند بار صدایش کردم. فایده نداشت. او رفته بود. مجبور شدم که پشت سرش بروم تا او را بر گردانم. به سراغش رفتم. دیدم که اسب را برنج بار کرده و در حال آمدن است. عصبانی شدم. گفتم: مگر با شما نیستم؟ گفت: برادر این کارم برای شما یادگاری می ماند همچنین از باغ چای چند بوته هرس کردم. هر وقت چایی را می چینی به یاد من باش! اشک از چشمانم سرازیر شد. خدایا او چه می گوید! از نصف شب تا خود صبح او با اسب برنجها را از مزرعه بالا آورد. ساعت 6 صبح بلیط داشت. متوجه شد که دیر کرده است. دوان دوان آمد و لباسهای کار را در آورد و با ما خدا حافظی نمود. به او گفتم: برادر تا لنگرود همراه تو می آیم. گفت: زحمت نکش. خودم می روم. خداحافظی کرد. اما من تا لنگرود همراه او رفتم. همیشه در فکر او بودم تا اینکه خبر رسید در جبهه (شلمچه کوشک )مجروح شده و به علت اصابت خمپاره به بیمارستان سعادت آباد انتقال یافته است.
|
آخرین به روز رسانی در دوشنبه 04 مهر 1390 ساعت 10:43 |