خوشا به حال آنان که با شهادت رفتند! خوشا به حال آنانکه که در این قافله نور جان و سر باختند! خوشا به حال آنانکه این گوهرها را در دامن خود پروراندند.امام خمینی(ره)
بار خدايا توانائيم ده تا در اين جبهه ها تزكيه شوم و بوسيله اين تزكيه به تو نزديك گردم.شهيد غلامرضا حسين پور
 
 

پیوندها

 
 

 
جانباز شهیدی که اسارت را به بند کشید
امتیاز کاربر: / 0
بدخوب 
دوشنبه 09 خرداد 1390 ساعت 07:00

بسم رب الشهداء و الصدیقین


شهید حسین احمدپور

 

قرار بود داوطلبانه سه ماه در کردستان بمانند؛در چهل و سومین روز از حضور آنها در کردستان که روز جمعه هم بود یکی از برادران از طرف فرماندهی به چادر آنها آمد و گفت:به دستور فرماندهی از هر چادر یک نفر برای گشت باید بیاید.

یکی از همرزمان حسین گفت:بعد از خوردن صبحانه می آییم و بقیه را برای خوردن صبحانه بیدار کرد.حسین خواب بود و در چادر سرو صدا و جر و بحث بین بچه هازیاد شده بود؛حسین پتو را از روی سرش کنار زد و با ناراحتی به دوستانش گفت:چه خبرتونه؟!

ما از راه دور به این غربت آمدیم تا با دشمن بجنگیم و شما با هم بحث و جدل می کنید؟! با هم با احترام رفتار کنید.

دوستانش که تا کنون چهره او را اینچنین ناراحت و برافروخته ندیده بودند،دلیلش را از حسین جویا شدند؛حسین گفت:دیشب خواب دیدم که شهید شده ام.

دوستانش ناراحت شدند و حسین که متوجه ناراحتی آنها شد فورا گفت:شوخی کردم...!!؟

دقایقی بعد دوباره همان برادری که از فرماندهی آمده بود وارد چادر شد و گفت:فرماده گفتند که از سنگر شما برادری که قدش بلند است و از آستانه اشرفیه آمده(منظورش حسین بود)باید بیاید.

با خوابی که حسین برای دوستانش تعریف کرده بود،آنها گفتند که تو نباید بروی؛اما حسین گفت که دستور فرمانده است.وسایل خود را جمع نمود و به گوشه ای رفت و مشغول نوشتن وصیت نامه شد.

بیش از سه بار با دوستانش روبوسی کرد و آنها را در آغوش کشید.حدود ساعت 8 صبح حرکت کردند.چند ساعت بعد جایی نزدیک محل استقرار دشمن دیده بان عراقی متوجه حضور آنها در منطقه شد و پس از یک درگیری شدید از مجموع حدود 12 نفر از رزمندگان ایرانی دو نفرشان اسیر شدند که یکی حسین بود که در این درگیری از ناحیه دست راست مجروح شده بود.

حسین را یک هفته در یکی از روستاهای حلبچه نگه داشتند و سپس به اردوگاه موصل(2) عراق منتقل کردند.به دلیل عدم رسیدگی پزشکی و بدتر شدن وضعیتش سرانجام حسین در پاییز سال 65 و در سن 21سالگی در اوج غربت و در اسارت به شهادت رسید و به جمع اصحاب آخرالزمانی حضرت سیدالشهداء(ع)پیوست.

عراقی ها او را در موصل دفن کردند و سرانجام پیکر پاک و مطهرش در یازدهم مردادماه سال 81 به وطن بازگشت و در گلزار شهدای کوی شهید رجایی بندرکیاشهر به خاک سپرده شد.


  مطلبی به نقل از خواهر شهید حسین احمدپور:

دوستانی که با شهید اسیر بودند،نامه ای از مرحوم حاج آقا ابوترابی به همراه یک تسبیح که هدیه ایشان به خانواده شهید بود برای ما آوردند؛در نامه اینچنین ذکر شده بود:

"این شهید آنقدر مودب بود که با زیاد بودن جراحت دستش(در حدی که یکسال آخر نمی توانست غذا بخورد)غذا از دهانش می ریخت،به دیگران اصرار می کرد که از من دور شوید که من خجالت می کشم جلوی شما غذا بخورم."

چهار سالی را که در اسارت بود ما از مجروح بودنشان مطلع نبودیم.به دلیل اینکه عکسهایی را که برای ما می فرستادند سعی می کردند که دست راستشان را پشت اسرای دیگر مخفی کنند.حتی نامه ای که از ایشان به ما رسیده بود دست خط خودشان نبود و دلیلش هم فلج شدن دست و قسمتی از بدن ایشان بود.

 

 متن زیر انعکاس عینی روزهای واپسین زندگی پر رنج و مشقت شهید حسین احمدپور در اردوگاه موصل(2)عراق است که توسط حجت الاسلام و المسلمین مرحوم حاج سیدعلی اکبر ابوترابی قزوینی بیان شده است:

در آن لحظه های آخر حسین آقا آمدند و به ما گفتند که ایشان از نظر پزشکی دیگر کارشان تمام است، ولی چقدر طول خواهد کشید که با زجر و ناراحتی بتوانند سر کنند معلوم نیست.

ما رفتیم کنارشان نشستیم؛علیرغم توصیه هایی که به ما می فرمودند در این مورد،و خودم هم تا به حال به خودم جرات نمی دادم که این حرف ها را به زبان بیاورم؛لذا گفتم:حسین جان،حس می کنم خودت هم به این واقعیت رسیده ای که دیگر ما را ترک خواهی کرد و به جمع پاکترین بندگان صالح خدا ،ائمه معصومین و شهداء صدیقین می پیوندید؛این را بدان که تو باشرف ترین و با عزت ترین افراد این کاروان هستی؛لذا امیدوارم که از بیشترین تقدیرات از طرف مولا علی(ع)وائمه معصومین برخوردار شوی.

هیچ نگران این راهی که داری می روی نباش؛بابا جان نگران نباش؛تو در راه عزت و شرف هموطنان قدم برداشتی و به یقین بدان که مولا علی(ع)شکرانه این زحمات را به جا خواهد آورد.

امیدوارم همینطور باشد و ایشان هم در حالتی که می خواستند دعایی بکنند و یا آمین بگویند،اظهار رضایت و خوشحالی در چهره ایشان به وجود آمده بود و امروز به شمار اصحاب گرانقدر حسین بن علی (ع)پیوسته است.

ایشان در وضعیت خیلی سختی قرار داشت؛از نظر تنگی نفس و آن وضعیتی که پیدا کرده بود؛ولی هرگز با ترش رویی با کسی برخورد نکرد و یا اینکه ابراز انزجار و تنفر از زندگی و افرادی که دوروبرش هستند،بکند؛بگوید برو نمی خواهم تو را ببینم،چون در این وضعیت انسان دچار چنین حالتی می شود، و یا بی تابی کند به خاطر از دست دادن آرزوهای زیادی که در سنین جوانی داشت.

این مساله مهمی است که یک وقت انسان در جبهه تیری می خورد و کارش تمام می شود و یک وقتی هست که با این وضعیت به سوی مرگ می رود و خودش هم این وضعیت را می بیند و حس می کند ولی در عین حال در این وضعیت روحیه بلند را از دست نمی دهد و نه تنها مسایل اخلاقی را مراعات می کند بلکه سعیش این باشد که افرادی که دوروبرش هستند یا به دیدنش می آیند با خوشرویی و خوشحالی برخورد کند.

 

آخرین به روز رسانی در دوشنبه 06 تیر 1390 ساعت 11:03