خوشا به حال آنان که با شهادت رفتند! خوشا به حال آنانکه که در این قافله نور جان و سر باختند! خوشا به حال آنانکه این گوهرها را در دامن خود پروراندند.امام خمینی(ره)
بار خدايا توانائيم ده تا در اين جبهه ها تزكيه شوم و بوسيله اين تزكيه به تو نزديك گردم.شهيد غلامرضا حسين پور
 
 

پیوندها

 
 

 
نقش زنان گیلانی در دفاع مقدس
هشت دختر گیلانی در جنگ
نوشته شده توسط گروه تفحص رشت   
جمعه 25 اسفند 1391 ساعت 19:26

 

یا حق

 

گفتگوی اختصاصی روایت هشتم با" زهرا فلاح پور " یکی از شیر زنان رودسری ؛

هشت  دختر گیلانی در جنگ

اشاره : مردم غیور ایران همیشه و در همه حال نظاره گر ظلم حکومتهای متعددی بوده اند . که در نهایت این حکومتهای ظالم پایدار نماندند و ایرانیان دلاور به رهبری امام خمینی رحمه الله علیه سالهای زیادی مبارزه کردند تا توانستند شاهد پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی در 22 بهمن سال 1357 باشند . اما بعد از پیروزی انقلاب اسلامی گروهکهای منافقین تلاش خود را برای نابودی اسلام و انقلاب گسترده تر کردند . که بار دیگر دلیر مردان و غیور زنان ایرانی با هوشیاری نقشه های آنان را نقش بر آب کردند . تا اینکه در شهریور ماه سال 1359 رژیم بعثی عراق حمله ی خود علیه ایران را آغاز نمود . اگر چه با خیانت های بنی صدر شهیدان زیادی را فدای اسلام و انقلاب نمودیم اما بعد از حذف بنی صدر از صحنه ی سیاست ایران مردم با هوشیاری و رهبری امام خمینی طی 8 سال دفاع مقدس دلاورانه از خاک وطن دفاع نمودند .و به دشمن اجازه تجاوز ندادند .

در این 8 سال دفاع مقدس اقشار مختلف مردم  با تمام توان خویش برای استقلال  کشور تلاش نمودند که در بین آنان می توان به 8 دختر گیلانی از شهرستان رودسر اشاره کرد که با شجاعت برای دفاع از اسلام و انقلاب وارد نبرد شدند و در این راستا تلاشهای ارزنده ای نمودند . آن چه می خوانید خاطرات سرکار خانم "زهرا جعفری فلاح پور " خواهر شهیدان محمود و حجت فلاح پور در سالهای جنگ تحمیلی و آزاد سازی خرمشهر است .

لطفاً خودتان را معرفی کنید ؟

من زهرا جعفری فلاح پور متولد بهمن 1338 هستم. با مدرک تحصیلی دیپلم کارمند مرکز بهداشت شهرستان رشت بوده در سال 1362 ازدواج کردم و حاصل ازدواجم دو دختر به نامهای آیه و الهام است .

چگونه از وقوع جنگ با خبر شدید و اولین تصمیمتان برای حضور در جبهه چگونه شکل گرفت ؟

 خانواده من ابتدا برای پیروزی انقلاب اسلامی فعالیت داشتند . برادرم شهید محمود قبل از پیروزی انقلاب اسلامی فعالیت سیاسی علیه رژیم ستم شاهی داشت به همین علت مدتی در زندان سیاسی شاه محبوس شده بود . برادرم صادق نیز که اکنون جانباز 35 درصد است در پیروزی انقلاب اسلامی فعالیتهای فراوانی داشته است . بالاخره قبل از پیروزی انقلاب ما در همۀ زمنیه ها و راهپیمایی ها فعالیت و شرکت داشتیم .

بعد از پیروزی انقلاب اسلامی به فرمایش امام خمینی (ره) ( جهت فراگیری آموزشهای نظامی ) برادرم صادق برای آموزش دوره چریکی به صورت داوطلبانه به همراه شهید چمران ، شهید کلاهدوز و هادی غفاری عازم لبنان شدند . در لبنان ، برادرم به همراه دوستان خود شهید احمد شوش ، مصطفی آشنا ، شهید نوبخت و حسن شهرابی عهده بسته بودند که وقتی به ایران بازگردند در هر نقطه ای از ایران درگیری و شلوغی ایجاد شود همه برای کمک بشتابند . سال 58 وقتی برادرم و دوستانش بعد از گذراندن دوره آموزش 8 ماهه به ایران بازگشتند امام رحمه الله علیه فرمان تشکیل ارتش 20 میلیونی را صادر کرده بود که بسیج در استان ها در حال شکل گیری بود و ما نیز در گیلان در حال فراگیری آموزش نظامی بودیم . در این هنگام بود که شهید احمد شوش به ما اطلاع داد که جنگ شروع شده و هم اکنون باید برای دفاع از خاک خویش وارد نبرد شویم . اولین گروهی که از گیلان جهت مبارزه با دشمن حرکت نمود بچه های محله 72 تن رودسر بودند .

 در آن زمان دولت نو پا بود و بسیج و سپاه کامل تشکیل نشده بود که هر کدام از بچه ها داوطلبانه و با مخارج خود به سمت خرمشهر حرکت نمودند که در این گروه 3 تن از برادرانم ، پسر دایی ، پسر عمه و بقیه که هر کدام به نحوی فامیل و آشنا بودند حضور داشتند و در روز چهارم جنگ خرمشهر وارد آن جا شدند . بدین ترتیب من از وقوع جنگ با خبر شدم . گروه 72 تن نزدیک به 40 روز در خرمشهر جنگیدند . هر بار که بر می گشتند پول و تجهیزات  برداشته و دوباره عازم می شدند . شهریور سال 59 جنگ آغاز شد بهمن 59 من هم تصمیم گرفتم که برای مبارزه عازم جبهه شوم . پیش از آن با گروهکهای منافقین مدام در حال مبارزه بودیم . من هم دوره امدادگری را در جهاد سازندگی گذرانده بودم . از آنجایی که بچه های 72 تن یعنی سه برادرم و پسردایی و پسر عمه همه در جبهه حضور داشتند عزمم را جزم کردم که من نیز برای دفاع از کشور وارد صحنه شوم .

چرا محله شما به 72 تن معروف بود ؟

در کوچه ما چهار دایی ام و مادرم ساکن بودند و از آن جایی که سیدهای خوبی بودند و مردم حاجات می گرفتند کوچه ما به کوچه 72 تن معروف شده بود . وقتی تصمیم گرفتم عازم میدان نبرد شوم با دوستانم صحبت کردم که تنها 7 نفر از آنها توانستند رضایت پدر و مادر را جلب نموده و به همراه من که توانسته بودم از والدینم رضایت بگیرم عازم جبهه شدیم .

آیا به خطرهایی که ممکن است برای یک زن در جبهه اتفاق بیافتد فکر می کردید ؟

وقتی تصمیم گرفتیم عازم جبهه شویم همه خطرات را در نظر گرفته بودیم . حتی به 7 نفر دیگر گفته بودم که همیشه نارنجک به همراه داشته باشیم که در هنگام اسارت برای دفاع از خود بتوانیم از آن استفاده کنیم . در شب آخر به مادران 7 نفر تأکید نمودم که در جبهه ممکن است هر اتفاقی برایمان بیافتد از شهادت ، اسارت ، مجروحیت ، گرسنگی ، تشنگی . مادران ما پذیرفتند و گفتند که پسران ما برای دفاع از خاک کشور وارد نبرد حق علیه باطل شده اند و رضایت می دهیم که شما دختران نیز همپای آنان برای احیای اسلام و انقلاب بجنگید .

نحوه اعزامتان را برایمان شرح دهید ؟

وقتی تصمیم گرفتم عازم جبهه شوم با برادرم صحبت کردم برادرم گفت باید از طریق ارگانی همانند هلال احمر بیایید . ما در جهاد سازندگی دوره آموزشی بهیاری و پرستاری گذرانیده بودیم . وقتی قطعی شد که ما 8 نفر عازم آبادان شویم ابتدا از رودسر به سمت قم حرکت نمودیم تا بتوانیم توسط حاج آقا محفوظی که زمانی امام جمعه رودسر بود تأییدیه بگیریم . بعد از 3 روز اقامت در قم و سفارشات حاج آقا محفوظی ، تأییدیه ما از جانب حاج آقا سعیدی فرمانده سپاه قم صادر شد . ما 8 نفر با اتوبوس از قم عازم اهواز شدیم . وقتی رسیدیم اهواز ، فرمانده سپاه اهواز از ما خواست که در آن جا بمانیم ، اما من گفتم برادرانم و بچه های 72 تن همه در آبادانند . در اهواز ما را به دو اکیپ 4 نفره تقسیم کردند که دو پزشکیار به نام های شهید علی اصغر اشرف زاده و جانباز 70 درصد رحیم دوادگران همراه ما بودند . این دو نفر دانشجوی رشته پزشکی بودند که با وقوع انقلاب فرهنگی به عنوان امدادگر وارد میدان جنگ شده بودند .

از اهواز تا ماهشهر را با اتوبوس و از ماهشهر تا آبادان را با لنج ماهیگیری و از راه آبی رفتیم . چون راههای زمینی و هوایی بسته بود و ما 2 روز و فقط شبها خیلی آرام حرکت می کردیم . و بدین ترتیب به آبادان رسیدیم .

آبادان را چگونه دیدید ؟

 وقتی به آبادان رسیدیم این شهر در محاصره بود . از طرف فرمانده سپاه به رئیس بیمارستان طالقانی معرفی شدیم و در نامه ما قید شده بود که می توانند از لحاظ امنیتی از ما استفاده نمایند . هنگامی که وارد بیمارستان شدیم اوضاع غیر طبیعی بود بسیجی ها مدام خون اهدا می کردند و از طرفی تمامی درهای ورودی و خروجی بیمارستان را بستند . ما چند ساعتی در دفتر ریاست بیمارستان نشستیم . بعد از 4 یا 5 ساعت دکتر عباسی ریاست بیمارستان به ما گفت که یکی از فرماندهان لشکر سپاه در حال به شهادت رسیدن توسط منافقین بود که با هوشیاری رزمندگان ، نجات یافت .

در آبادان از شما چه کارهایی می خواستند و شما چه کمکهایی می کردید ؟

در بیماستان آبادان جهت تأمین امنیت از ما استفاده می کردند . در شب اول ورود به بیمارستان مسئول جهاد نیشابور زخمی شده بود که من از لحاظ امنیت او تا صبح بیدار ماندم و مراقب کسانی بودم که به او سر می زدند . در واقع مهمترین کار ما حفاظت از مجروحین بستری شده در بیمارستان بود . اما د رکنار انجام  این کار در نظافت بیمارستان ، تهیه غذا و خوراندن آن به مجروحین و پرستاری از آنان نیز تلاش می کردیم .

آیا پیش آمد که عراقی ها را از نزدیکی ببینید ؟

چند نفر عراقی مجروح را در بیمارستان دیده بودم و یک بار هم که با اعضای گروه و با حمایت برادرم به خط مقدم رفته بودیم از دور عراقی ها را دیده بودم .

چند بار به جبهه رفتید و چند وقت آن جا بودید ؟

از بهمن سال 59 عازم آبادان شدم و تا فروردین سال 61  در آبادان فعالیت داشتم . البته در این فاصله گاهی می آمدیم به خانواده سر می زدیم و وسایلهای مورد نیاز را برداشته  و دوباره می رفتیم .

زنان گیلانی د رآبادان چه نقشی داشتند ؟

زنان در همه مواقع و جایگاههای جنگ تحمیلی نقش اساسی داشتند . زنان گیلانی در بیمارستان آبادان فعالیتهای گسترده ای انجام می دادند و به دلیل رعایت حجاب و شئونات اسلامی اکثر رزمندگان در هنگام مجروحیت ،ترجیح می دادند که آنها از ایشان پرستاری کنند.زیرا هم از نظر رعایت حجاب آنها ، راحت بودند وهم از  دعاهای آنان روحیه می گرفتند . چون برخی پرستاران و پزشکان دیگر با لباسهای نامناسب و آرایش غیر موجه ظاهر می شدند ، اگر چه آنان نیز تلاش می کردند اما عدم رعایت اخلاقیات اسلامی موجب نگرانی رزمندگان می شد .

آیا شما در خارج از بیمارستان طالقانی نیز فعالیت داشتید ؟

بله .علاوه بر بیمارستان طالقانی مدتی در بیمارستان شرکت نفت و سالن ورزشی که به صورت بیمارستان امدادی درآمده بود نیز فعالیت داشتم .

چه عواملی باعث شجاعت شما شده بود؟

برادرانم نترس و شجاع بودند و با اعتقاد به هدف والایشان عاشقانه و خالصانه مبارزه می کردند که این در روحیه ما تأثیر گذاشته بود .

آیا خیانتهای بعضی از مسئولین بویژه بنی صدر را شما هم لمس کردید ؟

اگر بنی صدر به رزمندگان سلاح می داد بچه ها در عملیات جنگی خیلی بیشترپیشرفت می کردند .لذا بعد از حذف بنی صدرکه سلاح ها در اختیار رزمندگان قرار گرفت و توانستند پیشرفت کنند. خیانتهای بنی صدر در شهادت ها تأثیر فراوانی داشت . اگر بنی صدر خیانت نمی کرد جنگ طولانی نمی شد و اینقدر شهید نمی دادیم . در آن ایام رزمندگان به اندازه ای سلاح داشتند که فقط می توانستند دفاع کنند . بنی صدر به رزمندگان و امدادگرانی که 34 روز در خرمشهر بودند فرمان دادکه از شهر خارج شوید و خرمشهر به طور کامل به دست عراقی ها افتاد و این نمونه ای بارز از خیانتهای بنی صدر است .

مردم الان با شما چگونه برخورد می کنند ؟

 مردم برخورد خوبی دارند. کسانی که کشورشان را دوست دارند و به خاک و میهن خویش احساس تعلق و وابستگی دارند ما را نیز دوست دارند . کسانی که هدفشان غلط است و نظام را نمی خواهند دشمنان دین و اسلام هستند و با ما نیز مشکل دارند .

از جنگ پشیمان نیستید؟

 در جنگی که به ما تحمیل شده بود باید از خود دفاع می کردیم و این مبارزه نه تنها پشیمانی ندارد بلکه باعث افتخار است . البته ما هنوز جنگ داریم و تا بیت المقدس آزاد نشود مسلمانان نمی توانند آرام بنشینند .

اگر دوباره خدای ناکرده جنگ شود دخترانتان را به جبهه می فرستید ؟

 نه تنها دختران را عازم جبهه می کنم بلکه خودم نیز در دفاع از کشور وارد صحنه می شوم . وظیفه داریم تا زمانی که خون در رگهای ماست از دین اسلام و کشور و رهبریمان که هدف مقدسی دارد دفاع کنیم . هدف ما هدف مقدسی است و برای رسیدن به آن فرزندانمان را فدای اسلام می کنیم . ما انقلاب را راحت به دست نیاوردیم ،واز فرزندانمان هم برایمان عزیزتر است .

                                                                                                                                                                                               

 

برگرفته از ماهنامه روایت هشتم

 

 
خاطرات آزاده و جانباز، شهید مرتضی اصغرنژاد به روایت همسرش
امتیاز کاربر: / 1
بدخوب 
نوشته شده توسط گروه تفحص رشت   
چهارشنبه 13 ارديبهشت 1391 ساعت 12:27

بسم الله الرحمن الرحیم

 

من سکینه (آذر) اصغری همسر آزاده و جانباز شهید مرتضی اصغرنژاد هستم. ما سال 69 با هم ازدواج کردیم. اون موقع من 16سالم بود و ایشون 25 ساله. 

ما زندگیمون روخیلی ساده و بی تکلف شروع کردیم. ازهمون ابتدای ازدواجمون سخت کار می کرد و آدم سخت کوشی  بود. هر روز بعد از کارش برای کمک به پدرامون، که کارشون کار کشاورزی بود، می رفت. کم می خوابید و زیاد کار می کرد. همیشه در جواب مادرش که بهش اصرار می کرد استراحت کن می گفت: " الان که جوونم باید برم کمک". من هم قناعت رو از خونه ی پدرم با خودم آورده بودم، زندگیمون سختی داشت ولی تحمل می کردم و می ساختم.

خوش اخلاقی و شوخ طبعی از خصوصیات بارزش بود. همیشه می خندید و می خندوند. وقتی من ناراحت بودم اینقدر می گفت و می خندید که من از اون حال در بیام.

برای پدر و مادرش احترام زیادی قائل بود. هیچ وقت حرفی رو حرفشون نمی آورد. پدرش هم خیلی زیاد دوستش داشت و بعد شهادتش خیلی براش دلتنگی می کرد.

وقتی اختلاف نظری بین من و مادرش پیش می آومد جوری عمل می کرد که کینه ای ایجاد نشه. بلد بود چطوری ما رو آروم کنه.

بین اطرافیان و فامیل اگه اختلافی پیش می اومد، پا در میانی می کرد و بانی خیر می شد و صلح و آشتی رو برقرار می کرد، من روهم تشویق می کرد به این کار. رفت و آمد رو دوست داشت و خودش هم  اهل رفت و آمد بود.

علاقه ی زیادی به من و پسرم داشت. هروقت از خونه بیرون می رفت، به بهانه های مختلف بر می گشت. بعدها در زمان بیماریش به من گفت دلیل اومدن های مداومم به خونه، دلتنگی برای تو و پسرم بود. در مورد تربیت بچه، خیلی حساس بود. وصیت کرده بود که بچه رو با ایمان و مؤدب بار بیارم و خوب تربیتش کنم. در زمان حیاتش هم خودش توی این کار، بهم کمک می کرد و جاهایی که لازم بود راهنماییم می کرد.

از دوران اسارتش برام تعریف می کرد که چه سختیهایی کشیده بودند. همه چیز کم بود. به هر بهانه ای کتک می خوردند. آب و غذا رو قطع می کردند و عزاداری برای امام حسین(ع) توی ماه محرم رو ممنوع می کردند اگه هم می فهمیدند شکنجه می کردند.

برام تعریف کرده بود که توی آخرین حمله ای عراق به ایران، قبل از اسارتش توی خط اول بودند که یه موجی اومد و اینو پرتش کرد، کمرش به یه صخره خورده بود. یکی دو روز بعدش اسیر میشه. از اون به بعد کمر و پاش همش درد می کرده منتهی توی اسارت دکتری نبوده که معالجش کنه، اینم خیلی بهش اهمیت نداده.4 ماه بعد ازدواجمون فهمید که مشکلش جدیه.

دوران مریضیش خیلی سخت بود. تمام روز و شبش شده بود درد و عذاب. سخت تر از همه واسش این بود که نمی تونست پسرشو بغل کنه، آخه وقتی حالش خوب بود یکی از چیزایی که خیلی دوست داشت بغل کردن پسرمون بود اونو خیلی دوست داشت. توان رو پا ایستادن رو نداشت. بیشتر از خودش، نگران ما بود. از من عذر خواهی می کرد و می گفت من اگه می دونستم مریضم تو رو اینجوری گرفتار خودم نمی کردم. می گفتم تو که نمیدونستی مریضی، شاید حکمت خدا بوده که من بمونم، شاید یه اجری اون دنیا پیش خدا داشته باشم. من خودم ازش پرستاری می کردم. اینقدر بهش آمپول و سرم زده بودم  که دیگه جونی نداشت. هر روز لاغرتر می شد. تمام بدنش زخم شده بود. دوران خیلی سختی بود...

روز شهادت امام رضا(ع) شهید شد. 13 اردیبهشت 72.

بعد از شهادتش وقتی یه جاهایی تو زندگی خیلی مستأصل می شدم مثلاً بخاطر بچه مون که کوچیک بود، می اومد تو خوابم و منو آروم می کرد. الانم هر وقت که ناراحتم و گیر می کنم میرم سر مزارش و بهش میگم، اونم کمکم می کنه .

 

جهت شادی روح بلند و رفیع شهدا صلوات

 

 

آخرین به روز رسانی در چهارشنبه 13 ارديبهشت 1391 ساعت 13:05
 
خاطرات دفاع مقدس به روایت رزمندۀ بسیجی خانم زهرا فلاح پور
نوشته شده توسط گروه تفحص رشت   
دوشنبه 12 دی 1390 ساعت 10:16

خاطرات دفاع مقدس به روایت رزمندۀ بسیجی خانم زهرا فلاح پور

این حکایت شیرزنانی است که در طول تاریخ، جان را بر کف دست ها گرفته و با تکیه بر ولایت و توکل بر خدا پا به عرصۀ جهاد گذاشته و دوشادوش مردان به جهاد پرداختند. آنها هم جنس ما، با روح لطیف و پرعاطفه بودند اما تابع ولایت.

بی ریا و صادقانه خاطراتش را بازگو می کند و به حال گذشته خود افسوس می خورد. در سن 21 سالگی پا به عرصۀ جنگ و جهاد گذاشته و سهم خودش را از آن بیان می کند، برایم لذّت بخش بود چرا که در اوج جوانی پای بر روی هوای نفسانی گذاشته و اطاعت از حرف رهبر را بر همه چیز ترجیح داده و به اندازۀ خویش به انقلاب، خدمت کرده است.

زهرا فلاح پور هستم، بچه رودسر، متولد 1338، اون موقع 21-20 سال داشتم که در بهمن 1359 با یه اکیپ 8 نفری از خانم ها عازم جبهه شدیم.

* آغاز رفتن

از بنای رفتنمون از گیلان، تصمیم داشتیم برای امدادگری بریم، گفتیم اسلحه که به ما نمی دن بجنگیم، حداقل بریم برای امدادگری، یه دوره خیلی کوتاه توی جهادسازندگی رودسر دیدیم و با حمایت حاج آقا محفوظی و معرفی نامه ای از سپاه، راهی جنوب، بیمارستان طالقانی که اولین بیمارستان در منطقه نظامی بود شدیم. با اینکه تازه از راه رسیده و خسته بودیم همان روزی که رسیدیم، دیدیم بیمارستان وضعیتش غیرعادی و خیلی شلوغِ، یکی از منافقین داخلی با آمپول پنی سیلین جان یکی از فرمانده هان را به خطر انداخته بود که رئیس بیمارستان بعد از این ماجرا به ما گفت ما نیاز به پرستار نداریم، نیاز به چند نفری داریم که از جان بسیجی های ما محافظت کنند یعنی مسئول حفاظت جان بچه ها باشند.

* شیرین ترین خاطره

 مرحوم شهید رجایی آمده بود به بیمارستان ما، با تکِ تک ما صحبت کرد. به من که رسید، برگشت گفت: شما از کجا اومدید؟ از لهجه ما فهمیده بود، گفتم: از رشت. خیلی خوشحال شده بود که همه ملت ایران توی جنگ نقش دارند بعد من برگشتم به ایشون گفتم: سلام مارو به حضرت امام برسونید و بگید ما با پای خودمون اومدیم و دوست داشتیم که بیایم و تا خون در رگ ماست برای دین اسلام و شما می جنگیم.

* بدترین خاطره

 یه شبی که کشیک نوبت من بود یه جوان کم سن و سال آوردن بیمارستان که اسمش اکبر بود برادرش اصغر هم باهاش اومده بود این جوون نصفه بود، وقتی که گذاشتش روی تخت اندازه یه انسان کوتاه قد جا گرفت. اکبر به اصغر گفت اصغر جان چرا پاهام بی حس شده، اصغر گفت: پاهات سرجاشِ، زخمی شدی، پس چرا دستام بی حسِ؟ اونها هم سرجاشِ، فقط زخمی شده. اکبر رو به اصغر کرد و گفت: دلم میخواد تو رو ببینم اما انگار چیزی روی چشمام سنگینی می کنن. اصغرگفت: چشمات زخمی شده داداش. وقتی که برادرش رفت من پیشش بودم ولی اون منو نمی دید، با صدای بلند، رو به آسمان گریه می کرد و می گفت خدایا شکرت، شکر از اینکه این امانت ها رو از من پس گرفتی. خلاصه تا نزدیکی های صبح با خدا مناجات کرد، دم صبح رو به خدا کرد و گفت: خدایا منو با این وضع به مادرم نشون نده و اگر لیاقت شهادت دارم منو ببر، لحظاتی بعد به شهادت رسید. ولی کاش من وسیله ای داشتم که صدای مناجات این رزمندگان عزیز با خدای خودشون رو ضبط می کردم.

* فعالیت های سیاسی قبل از انقلاب

 سر دسته تظاهر کنندگان، من و چندنفر از دوستام در خط خانم ها بودیم، البته یه قسمتی ش بر می گردِ به فعالیت 2 برادر شهیدم حجت و محمود فلاح پور. هنوز درس رو تموم نکرده بودم. سال آخر دبیرستان که جنگ داخلی علیه رژیم شاه شروع شد، من عضو انجمن اسلامی مدرسه بودم که یکی از کارهام این بود که به بچه ها کتاب می دادم تا بخونند تا اطلاعاتشون بالا بره و در مقابل منافقین و بحث های سیاسی کم نیارن بلکه باعث هدایت و ارشادشون بشیم.

* مواجهه با منافقین

یه بار که داداشم اینا رفتن بیرون از شهر، منافقها ریختن تو شهر. ما با اینکه سن و سال کمی داشتیم اما نتونستیم طاقت بیاریم، بقیه بچه هارو جمع کردیم و رفتیم تو شهر. من رفتم جلو دعوا و بحث کردم. منافقها منو گرفتن و با سنگ و مشت کوبیدن به پام و از من خواستن که به امام فحش بدم و به نوعی از برادرم زهره چشم بگیرن اما موفق نشدن چون بلافاصله این خبر به گوش برادرم حجت رسید و نیروهای بسیجی و بچه های 72 تن ریختن توی خیابون، من با یه لگد محکم به صورت اون منافق فرار کردم.

بروید سراغ کارهای نشدنی تا بشود. تصمیم بگیرید بر برداشتن کارهای سنگین، تا بردارید «و لا یخشون احدا الا الله»

«مقام معظم رهبری»

 

آخرین به روز رسانی در دوشنبه 12 دی 1390 ساعت 10:42